کلبه درویشان ۹ (سلمان رحمانی)

هر چه دارم از ندارم دارم!

نظرات 239 + ارسال نظر
یاسمن قاسمی پور سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ق.ظ

سلام استاد
سلام آقای رحمانی
هرچند دیر ...اما بالاخره اومدم!!
چهارشنبه سوری مبارک!!!

در پناه خداوند شاد و پیروز باشید

در پناه حق

سلام
ممنون

طالبی چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:12 ب.ظ

انسان ها شکست نمیخورند بلکه تنها تلاش کردن شان را متوقف می سازند.
(ارنست همینگوی)

طالبی چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:13 ب.ظ

آرام بخش های حقیقی کدامند ؟!

یاد خدا ، آرام بخش قلبهای زخمی است .

تفکر ، آرام بخش اندیشه های زخمی است .

محبت ، آرام بخش عشق های زخمی است .

کمک ، آرام بخش یک اجتماع زخمی است .

دعا ، آرام بخش روح های زخمی است .

گریه ، آرام بخش خاطره های زخمی است .

از این آرام بخش ها لذت ببرید . . . !!!!!

۱۳ چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ب.ظ

به نام خدا

با سلام به همه عزیزان مخصوصا صاحب کلبه

جناب رحمانی سولات شما و جواب های استاد رو خوندم خیلی خوب بودن.با اجازه ن هم در بحث شرکت میکنم.

ابتدا یک نکته رو یاد اوری میکنم

انگیزه این کمترین برای شرکت در اینجور بحث ها روشن تر شدن راه درست ابتدا برای خودم است

سوالتی از شما رو در زیر انتخاب کردم که کمی در ورد انها میتوانم نظر بدم

سوالات شما:

۱:یعنی پسر یا دختر سالم و معتقدی که با درخواست فردی تنهای نیازمند به محبت (از جنس مخالف) مواجه می شود چه وظیفه ای دارد؟؟؟

۲:چرا هیچگونه شایسته سالاری نیست؟

۳:چرا خوب و بد فرقی با هم ندارند؟

۴:حتی خیلی وقتا بدها بهترن!

۵:حتی اونایی که ادعایشان هم می شود حق و ناحق می کنند!!!
عجیب است. خیلی عجیب است!!!

۶:آدم به همه چی شک می کنه! و از خیلی چیزا زده می شه!!!

۷:چرا ما تنهاییم؟

۸:استاد در اغلب موارد اینگونه است. یعنی خیلی ها فقط یه زبان چرب و نرم دارند و دیگر هیچ. کار خود را اره می اندازند و پس از پایان یافتن ضرورت دیگر کاری با کسی ندارند.
یعنی با انسانهایی دوست می شوند که بتواند برای آنها کاری انجام دهد. مبنای رابطه اشان در جامعه میزان نیازشان است. به هرکس بیشتر نیاز داشته باشند صمیمیتشان با آنها بیشتر است.
خود را خوب و موجه جلوه می دهند ولی در درون خود به ریش آدمها می خندند.
کار آنها که انجام شد دیگر کسی را نمی شناسند!!!

پاسخ ها در نظر بعدی هست انشاالله

سلام

۱۳ چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ب.ظ

به نام خدا

پاسخ ها:

۱:
نظر استاد کاملا درست بود.اما تتمه ای به آن اضافه میکنم که نظر شرع را در این رابطه بیان میکند.لطفا به ادرس زیز مراجعه کنید و با دقت مطالعه نمایید

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=17257&threadID=301865

۲:خب دیگه این جوابش کاملا معلومه.چون که کسانی که باید شایسته سالار باشن متاسفانه این کا رو انجام نمیدن.نمیدونم شاید دلایل متفاوتی داشته باشه و یکی از اون دلایل میتونه این باشه که شایسته سالاری ممکنه براشون نونی نداشه باشه!


۳:به نظر من باید به این نکته توجه کنیم که خوب و بد برای چه کسی مهمه.کمی توضیحش برام سخته.از نظر خدا پیامبران او و ائمه هدی (ع) فرق بسیار بسیار زیادی بین خوب و بد هستش.فکر میکنم در قرآن ایات زیادی هستن که میشه این نکته رو از اون فهمید و اثبات کرد

مثل: اعوذ بالله من اشیطان الرجیم

لَا یَسْتَوِی أَصْحَابُ النَّارِ وَأَصْحَابُ الْجَنَّةِ ۚ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَائِزُونَ

دوزخیان و بهشتیان یکسان نیستند ، بهشتیان همان رستگارانند

سوره حشر آیه ۲۰

به نظرم نباید خیلی برامون مهم باشه که دیگران چه نظر در مورد ما داران .باید به این نکته توجه کنیم که فقط و فقط رضایت و خشنودی خدا مهمه

۴:به نظرم در اکثر وقت ها بدها برای بدها بهترن.یعنی چون طرف به مقصدش با این فرد بد بهتر و سریعتر میرسه اون رو انتخاب میکنه

۵:این طرفی که حق رو نا حق میکنه بدون شک یک مسلمان واقعی نیستش باید در قضاوت هامون هم در مورد افراد صالح بسیار دقت کنیم شاید مصلحت بزرگتری در کار بوده باشد. البته باید توجه کرد که مسلمان واقعی شدن برای من و امثال من امری بس سخته که فقط و فقط با عنایت حضرت حق جل جلاله امکان پذیر است.مسلمان یعنی کسی که تسلیم بدون چون و چرا خدا باشد.که حداقل اون انجام صحیح واجبات و تر ک محرمات است


۶:اینجا به نظر من دامگه شیطان است.شیطان منتظر همچین چیز هایی است که زود پایه های عقیدتی ما رو شل کنه.خیلی باید مواظب بود و باید بدانیم که معیار ما سجش افراد با حق است نه سنجش حق با افراد(البته اینجا معصومین علیه اسلام استثنا هستن.
پیامبر (ص) فرمودند:علی مع الحق و الحق مع علی).


۷:حرف استاد کاملا درسته خدا رو گم گردیم و فکر کنم علت گم کردن خدا گم کردن خودمون باشه


۸:متاسفانه وقتی هدف و تمام امیال فردی دنیا و شهوت های دنیا باشه با انسان ها اینطوری رفتار میکنه(البته شاید در ظاهر انسان موجه ای هم باشه).ولی خب چه بخواد و چه نخواد باید پاسخگو باشه.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

إِنَّ الَّذِینَ أَجْرَمُوا کَانُوا مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا یَضْحَکُونَ ﴿٢٩﴾ وَإِذَا مَرُّوا بِهِمْ یَتَغَامَزُونَ ﴿٣٠﴾ وَإِذَا انْقَلَبُوا إِلَىٰ أَهْلِهِمُ انْقَلَبُوا فَکِهِینَ ﴿٣١﴾ وَإِذَا رَأَوْهُمْ قَالُوا إِنَّ هَٰؤُلَاءِ لَضَالُّونَ ﴿٣٢﴾ وَمَا أُرْسِلُوا عَلَیْهِمْ حَافِظِینَ ﴿٣٣﴾ فَالْیَوْمَ الَّذِینَ آمَنُوا مِنَ الْکُفَّارِ یَضْحَکُونَ ﴿٣٤﴾

بدکاران همواره] در دنیا از روى ریشخند و استهزا [به مؤمنان مى‏خندیدند«29» و هنگامى که بر آنان مى‏گذشتند آنان را با اشاره چشم وابرو به مسخره مى‏گرفتند ،«30» و چون به خانواده خود بازمى‏گشتند] به سبب تمسخر مؤمنان [خوشحال و شادمان باز مى‏گشتند ،«31» و هنگامى که مؤمنان را مى‏دیدند ، مى‏گفتند : بى‏تردید اینان گمراه‏اند ؛«32» و حال آنکه کافران را بر مؤمنان نگهبان و مراقب نفرستاده بودند ] که مراقب هدایت و گمراهى آنان باشند . ] «33» پس امروز همواره مؤمنان به کافران مى‏خندند .«34»

سوره المطففین


اما نکته اخری که به ذهنم رسید این هستش که نباید اعمال انسان های به ظاهر خوب رو نظر خدا بدونیم

ببخشید که ناقص هستش.یا حق


اللهم صل علی محمد و آل محمد

ممنون ۱۳ عزیز
از این که هستی
با تمام مشغله ها

و به وظیفه ات عمل می کنی.

۱۳ چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:16 ب.ظ

به نام خدا

خسارت‏هاى گناه از لسان امام سجاد علیه السلام‏



1- خوار شدن انسان در پیشگاه خدا

وجود مبارک حضرت زین العابدین علیه السلام مى‏فرمایند:
گناه، سه خسارت سنگین به بار مى‏آورد
«الْبَسَتْنِى الخَطَایا ثَوْبَ مَذَلَّتِى»
انسان را در درجه اول در پیشگاه خدا بسیار خوار، پست، بى‏مقدار و بى‏ارزش مى‏کند و اگر این پستى و بى‏مقدارى در وجود آدم بماند و انسان با توبه به عزّت و شخصیت خود برنگردد، راه نجات در قیامت به روى او بسته خواهد شد.
سند این کلام این آیه شریفه است که خداوند مى‏فرماید:
«وَ مَنْ خَفَّتْ مَوَ زِینُهُ فَأُوْلئِکَ الَّذِینَ خَسِرُوا أَنفُسَهُمْ فِى جَهَنَّمَ خلِدُونَ»
خفّ یعنى سبک، بى‏ارزش، بى‏مقدار. این‏ها در قیامت مشاهده مى‏کنند که با گناه، تمام سرمایه وجودشان را تباه کرده‏اند و چیزى در زندگى آنها که در میزان قیامت قابل وزن باشد، براى این که پاداش داده بشوند، نمانده است.
«الَّذِینَ خَسِرُوا أَنفُسَهُمْ» خسران انفس، یعنى خسران و تباهى اصل وجود است. این قدر بى‏مقدار و بى‏ارزش شده‏اند که گویا از آنها چیزى نمانده است، تا آنها را به حساب بیاورند. اگر گناهان ظاهرى و آشکار باشد، همه انسان‏ها در میان خانواده، جامعه و آشنایان هم آبروى آنها مى‏رود و هم پیش چشم دیگران پست، بى‏مقدار و بى‏اعتبار مى‏شوند.
2- دور شدن از خدا

درباره خسارت دوم گناه، امام سجاد علیه السلام مى‏فرماید:
«وَ جَلَّلَنِى التَبَاعُدُ مِنْکَ لِباسَ مَسْکَنَتِى»
گناه به تدریج باعث دور شدن من از حضرت حق شده است. این دورى تا جایى ادامه پیدا مى‏کند که من را از هر عبادت و خدمتى خلع سلاح و زمین‏گیر مى‏سازد؛
«ثُمَّ کَانَ عقِبَةَ الَّذِینَ أَسُوا السُّوأَى‏ أَن کَذَّبُوا بَایتِ اللَّهِ و کَانُواْ بِهَا یَسْتَهْزِءُونَ»
گناه وقتى طولانى و دائمى گردد، به تعبیر خود قرآن‏ «مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ» پى در پى تا وقت مرگ گناه مى‏کند و انسان تمام نیروهاى معنوى‏اش از دست مى‏رود و تبدیل به:
«أُوْلئِکَ کَالأْنْعمِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» مى‏شود.
کالانعام، یعنى نه براى عبادت و نه براى خدمت قدم برمى‏دارد. گناه، این گونه انسان را ناتوان مى‏کند.
3- قساوت قلب‏

اما خسارت سوم که سنگین‏ترین خسارت است، در این فرازى که وقتى زین‏العابدین علیه السلام این خسارت را بیان مى‏فرماید. خودش به التماس و گریه مى‏افتد و در پیشگاه پروردگار عرضه مى‏دارد:
«وَ اماتَ قَلْبِى عَظِیمُ جِنایَتِى»
گناه باعث مرگ قلب مى‏شود. وقتى که قلب بمیرد، خدا در افق یک میت، چه طلوعى دارد؟ خدا اگر بخواهد با صفاتش طلوع کند، طلوع حضرت حىّ، در افق حىّ است. هیچ وقت حضرت حىّ در افق میت طلوع نمى‏کند. میت هر کسى که مى‏خواهد باشد. تمام دنیا مى‏گویند: دفنش کنید، که بوى تعفّن او دیگران را اذیت نکند.
خدا از افق مرده طلوعى نمى‏کند:
«اللَّهُ لَآإِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَىُّ الْقَیُّومُ»
خداوند حىّ قیوم، خودش دستور داده است که مرده را در قبر گود دفن کنید،که بعد از متلاشى شدن، آسیب‏هاى او مردم شهر را گرفتار کند. گفته است: مرده را با دفن کردن دور بیاندازید، آن وقت آیا خودش از افق میت طلوع کند؟ قلب مرده، محل طلوع رحمانیّت، رحیمیت، حکمت، لطف، مهر، رزاقیت و ربوبیت نیست.
امیرالمؤمنین علیه السلام این قلب مرده را در سینه هر کسى دید، این طور فرمود:
«فَالصُّوْرَةُ صُورَةُ إنسانٍ وَ الْقَلْبُ قَلْبُ حَیوانٍ»
قیافه قیافه آدمى‏زاد است اما دل او دل حیوان است. این خسارت گناه است.

پایگاه عرفان

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:05 ق.ظ

افتاده باش...
اما نه از دماغ فیل

۱۳ پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ق.ظ

به نام خدا

سلام استاد عزیز

همانطور که فرمودین و کاملا هم درست می باشد وظیفه ماست.و حتی اگر وظیفه هم نبود به نظرم باید تا جایی که میتونیم به همدیگر کمک کنیم.حداقل اون کاری که از دستمون بر میاد رو انجامش بدیم
به نظرم اکثر قریب به اتفاق این مشکلات ما از غایب بودن امام عصر (عج) (در اصل غیبت ما نسبت به ایشان) منشا میگیره.که بدون شک علت غیبت ما هستیم.

دعا پشتِ دعا برای آمدنت ،

گناه پشتِ گناه برای نیامدنت ،

دل درگیر ، میان این دو انتخاب؛

کدام آخر؟ آمدنت یا نیامدنت؟!

منبع:وبلاگ آوای باران

البته اگر انشالله زنده باشیم باید بینیم که آیا ما با تمام وجود تسلیم اوامرشان هستیم یانه؟

و این جمله اخر هم تقدیم به آقای رحمانی:


به انجام کارهای نیک ادامه دهید

حتی اگر دیگران آنها را به نام خویش ادعا کنند ؛

کارهای شما پیشکشی ست به خدا،

و هیچ کس نمی تواند " خدا " را فریب دهد ...

منبع:http://bitadargahi.blogfa.com/



اللهم صل علی محمد و آل محمد

سلام

دوری و دوستی یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ب.ظ

چه افسانه ی زیبایی... زیباتر از واقعیت .. راستی مگر هر شخصی احساس نمیکند که نخستین روز بهار گویی نخستین روز آفرینش است؟

***نوروز مبارک***
سر سفره هفت سین ما رو فراموش نکنید.

محسن دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:20 ب.ظ

سلام استاد
سلام سلمان
امیدوارم حالتون خوب باشه.
یه پیام (اس ام اس) برام رسیده بود فکر کردم بد نباشه بنویسم.

پشت هر کوه بلند سبزه زاریست پر از یاد خدا و در آن باغ کسی می خواند که خدا هست ، دگر غصه چرا؟!!!

(پشت هر کوه بلند ! سبزه زاریست ! پر از یاد خدا و در آن باغ کسی می خواند که خدا هست ، دگر غصه چرا؟!!!)

سلام
خدا را شکر

توضیح راجع به دوباره نوشتنت و تقطیع توسط (!و !) نیاز است!

محسن دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 ب.ظ

راستش رو بخواهید اولش که این پیام رو خونده بودم تکیه این متن رو در آخرش دیدم و بخاطر قسمت آخرش برام جالب بود :که خدا هست ، دگر غصه چرا؟!
اما بعدا فکر کردم اگه یه جور دیگه ای هم خونده بشه و نقطه اتکا رو اولش هم بدونیم ، بد نیست : پشت هر کوه بلند ، سبز زاریست. ... خدا هست ، دگر غصه چرا؟! یه جورایی معنی ای مشابه ((با هر دشوارى آسانیى است)).

شازده کوچولو چهارشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ق.ظ

عید واقعی از آن کسی است که آخر سالش را جشن بگیرد نه اول سال را
نوروز ۹۱ بر شما مبارک

آشنا پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:35 ب.ظ

سلام به آقای رحمانی
سال نو مبارک

الان داشتم سوالاتی که شما مطرح کردین و جوابهای استاد و ۱۳ رو میخوندم
اگه اجازه بدید منم یه نظری بدم
فکر میکنم جوابها کامل و گویا بود خصوصا توضیحات ۱۳ بسیار خوب و عالی بود اما در مورد سوال اول که گفته بودید::یعنی پسر یا دختر سالم و معتقدی که با درخواست فردی تنهای نیازمند به محبت (از جنس مخالف) مواجه می شود چه وظیفه ای دارد؟؟؟

و جواب استاد که فرموده بودن:
"در چارچوبهای عرف و قانون و مذهب یاشند
با حیا باشند
خود را گول نزنند "
(استاد با اجازتون) به نظر من اصلا برقرار نشود بهتر است
چون در نهایت امر این فرد تنها تر میشود و شما نه تنها کمکی به او نکرده که تنهایی او را تشدید میکنید

سلمان رحمانی جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:37 ق.ظ

شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی



یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته



و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش


اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را


بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من


به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی

هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه


مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت


اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد


نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل



و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد

[ بدون نام ] شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ق.ظ

به نام خدا
درود بر استاد عزیز و همه دوستان
خدا قوت
ببخشید دیگه٬ خیلی دیر جواب دادم

درود بر خانم قاسمی پور
خیلی خوش آمدید
ممنون از حضورتان
بازم به ما سر بزنید

درود بر خانم طالبی
ممنون از حضورتان
بازم به ما سر بزنید

درود بر ۱۳ گرامی
ممنون از حضور و پاسختان
بازم به ما سر بزنید

درود بر دوری و دوستی
سال نو شما هم مبارک
خیلی خوش آمدید
به یاری خدا سالی سرشار از تندرستی و کامیابی برایتان باشد
در پناه خدا

درود بر محسن عزیز
ممنون از حضورت
خیلی خوش آمدی
بازم به ما سر بزن
یا علی

درود بر شازده کوچولوی گرامی
سال نو شما هم مبارک
باشد که در پناه خدا تندرست و پیروز در همه مراحل باشید
یا علی

درود بر آشنای گرامی
خیلی خوش آمدید
سال نو شما هم مبارک
در پناه خدا

سلام

سلمان رحمانی دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:59 ب.ظ

اشتباه فرشتگان
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و...
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

سلمان رحمانی جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 ب.ظ

شبی را با من ای ماه سحرخبزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاک پایت را
که شاهی محتشم بودی و با درویشی سر کردی

چو دو مرغ دل آویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرح دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو توانستم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبر کردی

به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر مارا به شیدایی سمر کردی

سلمان رحمانی جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:39 ب.ظ

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند
بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند

همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند

بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند

ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند

نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند

سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می‎کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می‎کند با ما نهانی می‎کند

می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند

شمسی یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:47 ب.ظ

امروز یه متن نوستالژیک تو نت خوندم ! گفتم بذارم اینجا بقیه هم بخونن :


بعضی چیزا رو کوک زدن به زندگیت، نمیتونی بکنی و بندازیشون دور.
مثل یه روز صبح!
یه روز صبح مامانت از خواب بیدارت میکنه و میگه بلند شو مدرسه ات دیر شد.
توام با زور پامیشی و دست صورت نشسته لقمه نون پنیری رو که 5 دیقه پیش برات گرفته بود با یه لیوان چایی شیرین میخوری،
بابات میگه من میرم ماشینو روشن کنم تا گرم شه، بعد میره تو حیاط و با ده بار استارت تاکسی برگشتی اش رو که حالا شده یه پیکان سبز، روشن میکنه و میزاره رو ساسات تا زودتر گرم شه.
میری صورتت رو میشوری و لباساتو میپوشی،
مامانت دوتا دونه لقمه نون پنیر رو میزاره تو مشمع فریزر و جاشون میده تو کیفت، بعد با غیظ میگه باز مثه همیشه یادت نره زنگ تفریح اینارو بخوری؟!
روپوشت رو تنت میکنی و میبینی اسمت که رو یه تیکه پارچه نوشته شده آویزونه ازش،
با بغض به مامانت میگی مگه بت نگفتم اینو برام بدوز؟
حالا برم مدرسه ناظم مون دعوام میکنه.
مامانت میگه برو برگرد خونه برات میدوزم، حالا برو بابات دم در منتظرته، برو تا دیرت نشده.
میری سوار میشی و یه ربع بعد دم مدرسه پیاده میشی.
زنگ مدرسه خورده و همه تو صف واسادن،
یواشکی میری ته صف وای میسی تا ناظم نبینه که دیر رسیدی،
مبصر کلاس بخاطر اینکه قدت از بقیه کوتاه تره میارتت جلوی صف،
از جلو نظام میکنید،
دعای فرج رو میخونید،
قبل از اینکه برید تو کلاس ناظم مدرسه از بلندگو میگه دستاتونو بیارین جلو تا مبصرای کلاس ناخوناتونو ببینن،
توام یادت رفته بود که هم ناخوناتو کوتاه کنی هم موهاتو،
مبصر از صف میکشتت بیرون و میگه برو گوشه حیاط وایسا،
همه میرن سر کلاس و ناظم میاد سر وقتت،
با خواهش و التماس بهش میگی فردا کوتاهشون میکنم،
میفرستت که بری سرکلاس،
میری سر کلاس و رو میزت که اول کلاس و کنار دیواره میشینی،
همکلاسیت میگه مداد اضافه داری؟
یه مداد که ته ِ شو جویدی میدی بش،
معلمت صدات میکنه و میگه برو این تخته پاکن رو بشور و بیا تخته رو پاک کن،
از زیر میز میری بیرون تا همکلاسیت از جاش بلند نشه،
میری میشوری و میای تخته رو پاک میکنی و میری سر جات میشینی،
چند دیقه بعد معلمت با یه گچ ریز میزنه تو سرت که یعنی بازیگوشی نکن، حواست به درس باشه،
زنگ تفریح میخوره و باز یادت میره لقمه های نون پنیرت رو بخوری،
زنگ دوم و زنگ سوم هم میگذره و مدرسه تعطیل میشه،
تو راه با دوستات کیفا تون رو جای تیر دروازه میزارید و فوتبال بازی میکنید،
زانوی شلوارت دوباره پاره شد،
میرسی خونه و لباسای خاکی خوکی تو در میاری،
مامانت میگه باز که شلوارتو پاره کردی؟!!!
غذات رو میکشه و میره چرخ خیاطی رو از تو کمد میاره بیرون،
یه وصله با آرم آدیداس به زانوی شلوارت میدوزه،
بت میگه روپوشت رو هم ور دار بیار اسمتو روش بدوزم،
رو پوشت رو میری میدی بهش و بعدش میری تو کوچه تا با دوستات دوباره فوتبال بازی کنی،
جلوی دمپایی هاتو انقدر برگردوندی که پاره شدن و انگشتات به زمین کشیده میشن،
توپ میفته تو جوب،
از تو جوب درش میارن و با دست پرتش میکنن برات،
توام دهن باز با سر به توپ ضربه میزنی و آب جوب میره تو دهنت،
خسته شدی از بازی کردن و برمیگردی خونه،
میبینی مامانت داره کپسول های خالی ِ گازو میبره بیرون،
بش میگی مگه گاز "پرسی" اومده؟
میگه آره بیا اینارو ببریم پرشون کنیم تا شلوغ نشده.
ازش میگیری و میزاری رو زمین و با پا غلشون میدی،
میرسی دم ماشین گاز و کپسول های خالی رو میدی و کپسول های پر میگیری،
دوباره بر میگردی خونه،
صدای اون آقائه رو میشنوی که میگه "دمپایی پاره بیار جوجه ببر"
به مامانت میگی مامان دمپایی هام پاره شده، بدم جوجه بگیرم؟
مامانت میگه کدوم دمپایی ها، همونا که تازه برات خریده بودم؟
میگی نه اون قدیمیا،
میگه نمیخواد، من جوجه موجه تو خونه نیگه نمیدارم،
میری میشینی مشقات رو مینویسی و یکی دو ساعت میخوابی،
دیگه عصر شده،
دوباره میری بیرون و با دوستات بازی میکنی،
بازم خسته و کوفته بر میگردی خونه،
مامانت میگه نون خریدی؟
دستت رو میکنی تو جیب گرمکنت و میبینی پول نون از جیبت افتاده،
دعوات میکنه،
بت میگه برو از خجه خانم دوتا پیاز بگیر، بش بگو فردا پسش میدم،
میری زنگ خونه خجه خانم که صدای بلبل میده رو میزنی،
پسرش از بالای پنجره میگه کیه؟
میگی مامانم گفت میشه دوتا پیاز بدین، فردا پستون میده،
خجه خانم چهارتا پیاز میاره دم در،
بش میگی دوتا میخوام،
میگه حالا ببر من زیاد دارم،
ازش میگیری و برمیگردی خونه،
هوا دیگه داره تاریک میشه،
مامانت تو علاالدین نفت ریخته و روشنش کرده، یه قابلمه لوبیا چیتی هم گذاشته روش برای ناهار فردا،
بابت کلید میندازه و میاد خونه،
چنتا پاکت میوه دستشه که مامانت ازش میگیره،
میری پیشش و میگی بابا پول هفتگی مو میدی؟
دست میکنه تو جیبش و یه بیست تومنی بت میده،
مامانت سفره رو انداخته،
بابات نمازش تموم شده و میاد میشینه سر سفره،
شامت رو میخوری و دندون هاتو مسواک میزنی،
جات انداخته شده،
دیگه باید بری بخوابی که فردا صبح بری مدرسه،
میری میخوابی،
صبح مادرت از خواب بیدارت میکنه و میگه بلند شو مدرسه ات دیر شد.

سلمان رحمانی یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 ب.ظ

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که بینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن

سلمان رحمانی یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:42 ب.ظ

به نام خدا
درود بر همگی
خدا قوت
ژس از مدتها یه نوشته ی جالب یافتم!!!

بسم الله الرحمن الرحیم
جمعیت زیادی دور حضرت علی حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب
پرسید: -یا علی! سؤالی دارم.

علم بهتر است یا ثروت؟

علی در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث
قارون و فرعون و هامان و شداد. مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد.

در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله
پرسید : یا اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم
بپرسم؟ امام در
پاسخ آن مرد گفت:
بپرس! مرد که آخر:جمعیت ایستاده بود پرسید: علم بهتر است یا ثروت؟

علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو
مجبوری حفظ کنی.

نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.

در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد و امام در پاسخش
فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند
دشمنان بسیار!

هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که
کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را
جلو گذاشت و پرسید: -یا علی! علم بهتر است
یاثروت؟

-حضرت‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی
کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده
می‌شود.

نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر
ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.

حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و
ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.


با ورود ششمین نفر سرها به
عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. یکی از
میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی
که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با
صدای بلندی شروع به سخن کرد: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد،
اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.

مرد ساکت شد. همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال
را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌واردها
دوخته
می‌شد. در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی وارد
مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید: -یا اباالحسن! علم بهتر است یا
ثروت؟

امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به
مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.

مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آن‌گاه آهسته رو به دوستانش کرد و
گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از
او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکة
مردم نشده‌ایم،
به دیگران بگوییم، نیایند!

مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را
نتواند پاسخ دهد، آن‌وقت در میان مردم رسوا می‌شود و ما به مقصود خود می‌رسیم!
مردی که آن طرف‌تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آن‌وقت این ما هستیم
که رسوای مردم شده‌ایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این
زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفته‌های پیامبر را به
مردم ثابت کنیم.

در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید، که امام در
پاسخش
فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند،
ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.

سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده
شده بودند که… نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: -یا
علی! علم بهتر است یا ثروت؟

امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان
را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.

نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار
دهمین نفر
را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در
آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که
فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام
مرد پرسید: یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند: علم
بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما
صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند.

فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده
بود. سؤال کنندگان، آرام و
بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند.

هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت:اگر تمام
مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.





--
:(پیامبر اعظم(ص
من در میان شما دو چیز گرانبها باقی می گذارم:
کتاب خدا و ،عترت خودم، تا وقتی به آن دو تمسک جویید .هرگز گمراه نخواهید شد

شمسی - interference سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ق.ظ

سلام استاد
سلام آقای رحمانی
این روز رو به آقای رحمانی ، استاد آزمایشگاه شیمی آلی 1 مون ( پرخاطره ترین ، پر مخاطره ترین ، پر استرس ترین ، پر کار ترین جذاب ترین و ... آزمایشگاه !! )تبریک عرض می کنیم .

سلام

سلمان رحمانی یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:01 ب.ظ

به نام خدا
درود بر استاد گرامی و همه عزیزان
خدا قوت

سلام خدمت خانم شمسی
خیلی خوش آمدی
سپاس از برای تبریکت
لطف بسیار دارید
وظیفه بود
ان شا الله همان طور باشد که می فرمایید
دانشجوی دانش جو موجب انگیزه برای استاد می شود.

ببخشید که خیلی دیر جوابتان را دادم
پیروز و سربلند در پناه خدا
یا علی

سلام

مادر بچه‌ها شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ق.ظ


طرح
وارداتاقم که شد؛ احساس کردم اصلا حوصله‌اش را ندارم. روز پرکاری در پیش داشتم. همانطور که نشسته بودم با بی‌میلی جواب سلامش را دادم . به طرفم آمد. خودکارم را روی میز گذاشتم و باهاش دست دادم. نشست. بدون تعارف. کار همیشه‌اش بود. هر از گاهی می آمد به محل کارم، می نشست و سر حوصله از بیماری یا درد دست و پایش شروع می‌کرد و به شوهر معتاد زندانی اش و نسخة گران روان‌پزشکش و سختی‌های بزرگ کردن دو نوجوانش می‌رسید. دست آخر هم پولی، کمکی می‌گرفت و می‌رفت.
توی اداره کمتر به همکاران دیگر سر می‌زد. نمی‌دانم علتش ندادن کمک مالی بود یا نداشتن گوش شنوا!
دوباره همانطور شروع کرد. از درد پایش گفت و این که از وقتی بدتر شده که یکشنبة قبل رفته زندان؛ دیدن شوهرش و باخبر شده که تا 5 ماه دیگر آزاد می‌شود. دنیا روی سرش آوار شده بود.
‌گفت در طول 18سال زندگی مشترک! فقط 3سال بیرون از زندان بوده ، گفت این دفعه که او رادیده اعتیادش به شیشه خیلی بدتر شده، ‌گفت به خاطر توهمش تمام کاردهای خانه را از دم دستش بر‌می‌دارد. و وقتی گفت که از فاطمة زهرا(س) خواسته که یا اعتیادش را ترک کند یا در همان زندان بمیرد، خنده‌اش گرفت . من هم.
و او گفت و گفت و دقایقی بعد هردومان داشتیم بلند بلند می‌خندیدیم.
موقع خداحافظی مثل همیشه کمک کوچکی به او دادم و دعای زیادی کرد. وقتی رفت احساس کردم حال خوشی دارم. حال خوشی بعد از یک اتفاق خوب. اتفاق خوبی مثل ملاقات یک دوست صمیمی بعد سالها.

Dr. Schuster یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:56 ب.ظ

Only study hard and read your English academic books well!

ا ک دیر داکتر!

سلمان رحمانی چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:59 ب.ظ

برق عشق ار خرمن ژشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

سلمان رحمانی شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ب.ظ


درد عشق از تندرستی خوش تر است
ملک درویشی ز هستی خوشتر است

عقل بهتر می نهد از کاینات
عارفان گویند مستی خوش تر است

خودپرستی خیزد از دنیا و جاه
نیستی و حق پرستی خوش تر است

چون گرانباران به سختی می روند
هم سبکباری و چستی خوش تر است

سعدیا چون دولت و فرماندهی
می نماند، تنگدستی خوش تر است

به به استاد سلمان
رسیدن به خیر!
خوبه که برخی دیگه جرات نمی کنند چرت و پرت بگند!
راستی چه شد علم به اصطلاح سرخشان؟!
چه مردان عملی!!!
دسته ظاهرا دشمنانشان (و در واقع در نفاقشان یکسان) کجایند؟!
منتظر یک خطایشان هستم!!!
فقط یک خطا!!!

راستی صبر چقدر خوب انسانها را می شناساند!

سلمان رحمانی شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:49 ب.ظ

سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
وبشر هیچ ندانست که بود
خود اوهم به یقین آگه نیست
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست

قیصر امین پور

سلمان رحمانی یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:58 ب.ظ

درود بر استاد گرامی
خدا قوت
ارادتمندم استاد٬ لطف دارید
من استاد؟!!!
استادی راه بسیار درازی دارد و لقب سنگینی است که مسئولیت بسیار زیادی می آورد.
استاد باشد که خدا از ما راضی باشد. امیدوارم که روزی سایه حق بر گیتی گسترده شود و لانه تزویر ریاکاران ویران شود.
استاد اگر کسی حرف حق بزند و خودش هم مشکلی نداشته باشد همیشه در صحنه خواهد بود و با بادی ریشه اش از جا کنده نمی شود به طوری که نیست و نابود شود و دیگه حتی نه جرات ظاهر شدن داشته باشد و نه روی آمدن.
جالب است استاد.
استاد یادتون باشه که به یاری خدا اگر ۳ شنبه تشریف آوردید دانشگاه یه موردی رو بهتون بگم.

به امید رحمتش

در پناه خدا

سلام ان شاا... می آیم.

سلمان رحمانی سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 ب.ظ

به نام خدا
درود بر استاد گرامی
خدا قوت

استاد چرا برخی افراد همیشه تحت کنترل هستند؟
یعنی چرا برخی افراد مورد نکته سنجی و ریزبینی اغلب اطرافیان خود قرار می گیرند (سالم و ناسالم) درحالی که در عین حال کشک خودشون رو می سابونن؟؟؟؟

این موضوع از چیزی ناشی میشه؟

به نام خدا
سلام
برای این که یکی از دانشجویان عزیزم در اس ام اسی گفته بود:

زندگی مثل رودی روان است.زلال که باشی سنگهایت را می بینند- بر می دارند و به سویت نشانه می روند!

حال آدمهای زلال که نمی توانند زلال نباشند پس باید نامردان را تحت کنبرل دقیق داشته باشند. مضافا تا تودهنی نخورند نمی فهمند یک من ماست چقدر کره دارد!

این موضوع از ضعف و فقر و خود کم بینی ناشی می شود. رعیت هایی که به شرف رعیتی راضی نبوده می خواهند ارباب باشند. ظاهرهاشان غلط انداز و دلهاشان ناپاک است. شیطان آنها را اسیر کرده و تمام کثافت کاریهای خود را توجیه می کنند. به هم نیز رحم نمی کنند و باعث تخریب مبانی سالم اجتماع می شوند. منم منم می زنند و وقت حساب مخفی اند! به دلایل عقلی-تجربی و نقلی آینده سیاهی برایشان متصورم. بگذریم تو با دسته ای برخورد داشته ای و آنها را شناخته ای. سرنوشتهاشان را تعقیب کن!
سالم ها هم به دو دلیل زیر ذره بینند:
۱-الگوی دیگرانند.
۲-مورد حسد دیگرانند.
امیدوارم این مختصر جوابت بوده باشد.

سلمان رحمانی پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:14 ق.ظ

به نام خدا
درود بر استاد گرامی
سپاس از برای پاسختان
البته برخلاف اغلب موارد این دفعه بیشتر منظورم دسته دوم هستند که مورد توجه و کنترل واقع می شوند در حالی که کشک خود را می سابن!!!
افرادی که به آنها توجه می کنند هم الزاما آدم های ناسالمی نیستند ولی در اغلب موارد اینگونه است!

استاد ولی امان از حسادت!!!
دیروز یه بنده خدایی داشت پیشم درد دل می کرد و از اشخاصی به ظاهر متشخص و موجه می نالید که از اینکه خودش راه زندگی اش را انتخاب کرده٬ ناراضی بودند!!! و مایه سلب آرامش از از ایشان شده بودند!
جالب است که این افراد خود در جایگاهی قرار دارند که می توانند الگوی رفتاری و اخلاقی واقع شوند و نقش بسیار حساس و کلیدی در بالاترین سطح فرهنگی یک جامعه دارند. اما افسوس که ویژگی های بد درون خود را بروز می دهند و آنقدر حسادت در آنها رشد کرده است که نمی توانند پیشرفت کسی را ببینند٬ آنقدر تمامیت خواه هستند که می خواهند همه به آنها خدمت کنند و در خدمت آنها باشند٬ آنقدر کوچک اند که نقشه می چینند و فکر می کنند تا در مقابله با افراد سالم با طرح و نقشه پیش روند و به اهداف شوم خود برسند اما دریغ که خود را خراب کرده اند نه دیگران را!!!

سلام سلمان

دیر یا زوداین چنین آدمها خصلت خود را آشکار می کنند. خوشحالم که صندوقچه از وجود این افراد (به محض روشن شدن باطنها) مبراست.

سلمان رحمانی جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:31 ب.ظ


وسعت درد فقط سهم من است
باز هم قسمت غمها شده ام

دگر آیینه زمن با خبر است
که اسیر شب یلدا شده ام

من که بی تاب شقایق بودم
همدم سرد یخها شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنها شده ام

سلمان رحمانی شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:25 ب.ظ

رابطه کش شلوار و پیشرفت



یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!
دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، باز یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!
طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار. خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه ... کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت ...

نتیجه اخلاقی : اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده

مادر بچه‌ها سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ب.ظ

زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود

روزگار روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود

زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد

پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد

سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست

هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...

عرفان نظر آهاری

قشنگ است!

ارمز شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:20 ب.ظ

به نام خدا

سلام
.
.
.

به قول سهراب:


هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟

من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.

سلام

سلمان رحمانی چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:02 ب.ظ

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

به به!

سلمان رحمانی چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ب.ظ

حال ما بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه! هر روز کم کم می خوریم

آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم

بعد ازاین با بی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش باورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم


حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت

«ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»

حمیدرضا رجایی

استاد یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:58 ب.ظ

به نام خدا
سلام سلمان
امروز یادم رفت از هوشیاری و مردانگی ات تشکر کنم هر چند تو می دانی من دست کم در شعار فقط روی کمک بزرگترم حساب می کنم و از کسی چشم کمک ندارم اما بی تعارف از کمک انسانهای مردی چون تو خوشحال می شوم
ان شاالله خدا این خصلب را برایت نگه دارد تا در رکاب امامی که سربازانش نهاب مردانگی را دارند شمشیر بزنی. آمین

سلمان رحمانی یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:03 ب.ظ

به نام خدا
درود بر استاد گرامی
خدا قوت

استاد اشکمو درآوردی
ارادتمندم
شما بزرگواری استاد
من اینهمه نیستم!
به یاری خدا هیچ گاه نیازمند خلق خدا نباشی
وظیفه بود و هست استاد

همچنین استاد
ممنون از دعای خیرت. سعادتی است ولی رویمان سیاه است...

پیروز و سربلند در پناه خدا

سلام سلمان
با ادعای آزادی خواهی و عدالت طلبی کسی به جایی نمی رسد! ذر شرایط سخت عمل است که نامرد و مرد مشخص می شوند.

رحیمی نژاد چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
سلام آقای رحمانی


همسایه ام از گرسنگی مرد.....


خویشانش در عزایش گوســـفندها سر بریدند...

سلام

سلمان رحمانی جمعه 17 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 ب.ظ

سلام خانم رحیمی نژاد
خیلی خوش آمدید
ممنون از حضورتون

سلمان رحمانی جمعه 17 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:38 ب.ظ

صرفا جهت اطلاع!

در پست مربوط به:

صندوقچه 2
دوشنبه 3 خرداد ماه سال 1389 ساعت 12:13 PM

مچ بند سبز
یکشنبه 23 خرداد ماه سال 1389 ساعت 2:32 PM
سلام
دکتر به نظرم اگه وبلاگو تبدیل به یه سایت رسمی کنید بهتره ها
انجوری دیگه مجبور نیستید هر ماه یه وبلاگ جدید بسازید. ممنون

جالب است نه؟ طرح پیشنهاد!!!

باران جمعه 17 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:46 ب.ظ

سلام.
"ان شاالله خدا این خصلت را برایت نگه دارد تا در رکاب امامی که سربازانش نقاب مردانگی را دارند شمشیر بزنی. آمین"
چه دعای قشنگی.ان شاالله که همینطوره .بسی غبطه خوردیم.


مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا
من آمدم که این گره ها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا
حالا که فکر آخرتم را نمی¬کنم
حق می¬دهم که بنده دنیا کنی مرا
من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا
آقا برای تو نه ! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا
من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی
وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا
این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین
شاید غلام خانه زهرا کنی مرا
*علی اکبر لطیفیان*

سلمان رحمانی شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:25 ق.ظ

به قول استاد برگی از تاریخ:

به نام- تاریخ و ساعت دو کامنت زیر دقت کنید:

در کلبه ...(صندوقچه)
...
یکشنبه 29 فروردین ماه سال 1389 ساعت 11:32 AM
گفت و گو با خدا...
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و گریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی آخر تو بندهء من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا ! دوست دارمت ...
گفت: عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت.

در همان کلبه

...
یکشنبه 29 فروردین ماه سال 1389 ساعت 11:35 AM
اول باید یه قفس کشید با در ِ واز
بعد باید یه چیز خوشگل کشید
یه چیز ساده یه چیز ملوس
یه چیز به دردخور واسه پرنده
بعد باید پرده رو برد گذوشت پاى یه درخت
تو باغى بیشه‏‌یى جنگلى چیزى
اُ پشت درخت قایم شد
بى‏‌جیک زدنى
بى‌‏جُم خوردنى...

گاه پرنده زود میاد
اما ممکنم هس که سال‌‏هاى سال بگذره
تا تصمیم‏شو بگیره.
نباید سر خورد
باید حوصله کرد و
اگه لازم باشه باید سالاى دراز صبر نشون داد.
دیر و زود اومدن پرنده
دخلى به خوب و بد پرده نداره.

وقتى پرنده اومد - البته اگه بیاد -
باید نفسو تو سینه حبس کرد و
سر ِ صبر گذاشت پرنده بره تو قفس و
اون تو که رفت
در ِ قفسو آروم با نُک ِ قلم‌‏مو بست و
بعدش
میله‏‌هاى قفسو از دم دونه به دونه پاک کرد و
خیلى هم مواظب بود قلم‏مو به هیچ کدوم از پراى پرنده نگیره.
بعدش باید درختو کشید و
خوشگل‌‏ترین شاخه‏‌شو واسه پرنده انتخاب کرد.

باید سبز ِ برگا و
خُنَکاى باد و
غبار ِ آفتاب و
هیاهوى جونوراى علف تو هُرم ِ تابسّونم کشید و
اون وخ باید حوصله کرد تا پرنده تصمیم به خوندن بگیره.
اگه پرنده نخونه
نشونه‏‌ى بدیه
نشونه‌‏ى اینه که پرده بَده
اما اگه خوند نشونه‏‌ى خوبیه
نشونه‏‌ى اینه که دیگه مى‏‌تونین امضاش کنین.

پس، خیلى با ملاحظه
یکى از پراى پرنده رو مى‏‌کَنین و
اسم‏‌تونو با اون یه گوشه‏‌ى پرده می‌نویسین

--------------------------------------------------------------
پاسخ:
ممنون
... عزیز

پس میتوان نتیجه گرفت که ... و ... با هم ارتباطی دارند یا اینکه یکی هستند!!!

سلام سلمان
ممنون از زحمات ارزشمندت

یا در همین آخرین سیاهکاری شان: چه کسی از این به ظاهر تیغه قیچی خبر به آن تیغه داد؟! دم خروس حضرات خیلی وقت است بیرون زده است. سر در برف دارند!

من فقط یک جمله می گویم:
مرد که نمی ترسد آن هم پس از آن همه ادعا-آیا مردی نیست مسوولیت نوشته اش را بپذیزد؟

سلمان رحمانی شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:07 ق.ظ

حالا به این کامنت ها دقت کنید:

در پست مراسم جشن و صندلی داغ
پنجشنبه 16 اردیبهشت ماه سال 1389 ساعت 07:48 AM

......
دوشنبه 20 اردیبهشت ماه سال 1389 ...
سلام
استاد
من از بابت توهین به شعور مخاطبم(در هر دو مورد ) که شما باشید بسیار ناراحت هستم و از شما می خواهم مرا به خاطر این گناهم ببخشید.
واما
بنا به دلایلی با این مسائل خداحافظی میکنم امیدوارم قصور و کوتاهی من رو ببخشید.
خداحافظ....

البته ۲-۳ کامنت قبل از این کامنت هم خواندنی هستند ولی به دلیل طولانی بودن نیاوردم.

حلا به کامنت های زیر از ...در پاسخ به کامنت بالا دقت فرمایید:

...
دوشنبه 20 اردیبهشت ماه سال 1389 ساعت 8:09 PM
سلام استاد
این بیت تقدیم به دوستانی که خودشون روبه خواب زده اند....
(نصیحتی کنمت بشنو و بهانه نگیر*هرآنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر)
امیدوارم بیدارشونداما باشناختی که من ازاونهادارم.......

----------------------------------------------------------------
پاسخ:
سلام ممنونم و اجازه بده پیغام بعدیت را چند روز بعد و احیانا با یک حرف فقط یک حرف سانسوووور تایید کنم تایید کنم.
من نمی خواهم کسی که پرچم صلح بالا می برد را بزنم.
باز هم ممنون
استاد

...
سه شنبه 21 اردیبهشت ماه سال 1389 ساعت 4:11 PM
جناب آقای ...



مردباش وبپذیر...........
----------------------------------------------------------
پاسخ:
این پیغام مربوط به دوشنبه است
برای سانسووووور یک حرفش دوباره نوشته ام و تاریخ سه شنبه خورده است.

...
سه شنبه 21 اردیبهشت ماه سال 1389 ساعت 4:34 PM
سلام
یعنی اینقدر زود ازآرمانهایش!!!!!!!!!! عقب نشینی کرد؟

اماخوب حق هم داردچون:هرکه با استاددرافتاد*ورافتاد!!!

----------------------------------------------------------------
پاسخ:
... عزیز
سلام
یک بار از او خواهش کردم برای موضوعی ادامه ندهد پذیرفت
حالا این خواهش را از شما دارم.

به نظرتون چه ارتباطی بین ...-... کامنت قبلی-...
و ... این کامنت وجود داره؟!!!

آیا ...ها یکی هستند؟

مچ بند سبز کیه؟ از طرف کی حمایت میشد و خط می گرفت؟
هدف از طرح پیشنهاد چیه؟
چرا به کامنت هایی که به دلایل مختلف تایید نشده و در محیط وبلاگ وجود ندارند اشاره میشد؟!!!
این ارتباط نشانه چیست؟!!!

خدا را شکر که من مردانه با همه شان برخورد کردم و به امید اصلاح شان و گرنه...!
بک بار دیگر اثبات می شود که محیط پرورشی و نحوه تعامل فرهنگی در ... چقدر مهم است.
و بگذریم!

سلمان رحمانی سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 ب.ظ

به نام خدا
درود بر همه عزیزان
سلام خدمت باران گرامی
خیلی خوش آمدی
شما لطف داری
ممنون
بازم به ما سر بزن
در پناه خدا

باران شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:34 ق.ظ

سلام استاد
سلام اقای رحمانی و دیگر عزیزان
دوباره به کلبه درویشان سر زدم.یعنی در واقع مطالب قبلی رو خوندم.زیبا و اموزنده بودند.اقای رحمانی معلومه که مطالبتون با فکر و دقت انتخاب میشه.بسی استفاده بردیم.خواستم تشکر کنم.

در اوج یقین اگرچه تردیدی هست
در هر قفسی، کلید امیدی هست
چشمک زدن ستاره در شب یعنی...
توی چمدان ماه، خورشیدی هست (جلیل صفربیگی)
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

سلام

سلمان رحمانی شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:48 ب.ظ

به نام خدا
سلام باران عزیز
خیلی خوش آمدی
ممنون از حسن نظرتون
شما لطف دارید
بازم به کلبه خودتون سر بزنید
البته بایستی ببخشید که به دلیل مشغله زیاد دیر به دیر مطلبی می ذارم
ولی حضور شما دوستان موجب دلگرمی ماست
پیروز و سربلند در پناه خدا باشد
یا حق

رحیمی نژاد دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ق.ظ

به نام خدا
سلام به برادر آقای رحمانی
خوبید انشاالله؟
دلم برای بچه های صندوقچه تنگ شده بود یه سری به تمام کلبه ها زدم. کلبه ی از تو چه پنهون و آشنا و گل یخ گویا خیلی وقته نیستن. دلم گرفت. با این که کم به این کلبه ها سر زدم اما دلم میخواد همیشه همه باشن دله آدم میگیره وقتی میبینه یکی بود ولی یه مدت نیست. امیدوارم همشون سلامت و خوش باشن.

خدا همراه همیشگیتون باشه. موفق باشید.
یا حق

خوبی صندوقچه به اینه که هیچ تحمیلی به هیچ کسی نیست
حتی شما هم پس از مدتی مدتی نخواهید بود!

سلمان رحمانی شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:32 ق.ظ

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زآن خراب آباد است

سلام سلمان

یک وجه مشترک بوقلمون صفتان احساس زرنگی ای است که دارند. معمولا این حالت ریشه در عدم قبول زمینه های فرهنگی است که دارند.
آیا روستائیان ساده را دیده ای که احیانا کمبود شخصیت داشته باشند و شخصیت را در مثلا ژل زدن به موهایش بجوید؟ تصور کن این فرد بار اولی که ژل ناشیانه به اصطلاح دهاتی به موهایش بزند! و تصور کن برخی دیگر به او بخندند و به رویش بیاورند! این فرد-با این زمینه فکری که گفتم-به خاطر این سرکوب و سرکوفت و به خاطر مقایسه خودآگاه و ناخودآگاه خود با دیگران عقده ای تر می شود و سیکل معیوب شروع می شود.
نظر به اخلاقم معمولا به خوابگاه سر می زنم. چه ربطی دارد شاید بعدا اشاره کردم!

بعدا نوشت:
اگر بوقلمون صفتان ترسوی لقب دزد(!) خود را نخود آش نکرده بودند زودتر به حساب این تیپ می رسیدم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد