به نام خدا سلام بارون و سلام آسمون اگه بدونید چقدر خوشحال شدم هستید! با اجازه یک کلبه جدید می سازم حتی اگر سختی کارها باعث کمتر بودنتان باشد. دلمان برایتان تنگ شده بود.
طالبی
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1392 ساعت 05:22 ب.ظ
سلام بارون و آسمان.
خوب هستین.
کلبه نو مبارک.انشاالله موفق و موید باشید.
پیشاپیش مبعث حضرت محمد(ص) رو به همگی تبریک میگم.
بارون وآسمون
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 ساعت 08:30 ق.ظ
ارزوهای زیبای ویکتور ه.گو برای تو:
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان که هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم حیوانی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم
سلام
بارون واسمون
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 ساعت 08:39 ق.ظ
بهتر است همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که هر گز نمیتوان آنها را دوباره بازگرداند :
اول، سنگ ……......... پس از رها کردن!
دوم، سخن …………... پس از گفتن!
سوم، موقعیت … ...........پس از پایان یافتن!
و چهارم ، زمان …….. پس از گذشتن!
بارون واسمون
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 ساعت 08:39 ق.ظ
بهتر است همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که هر گز نمیتوان آنها را دوباره بازگرداند :
اول، سنگ ……......... پس از رها کردن!
دوم، سخن …………... پس از گفتن!
سوم، موقعیت … ...........پس از پایان یافتن!
و چهارم ، زمان …….. پس از گذشتن!
بارون واسمون
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 ساعت 11:35 ق.ظ
مانند دیگران نباش،
حتی اگر تو تنها فردی باشی که مانند دیگران نیست.
بارون واسمون
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 ساعت 11:37 ق.ظ
روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید : که ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: بار خدایا ! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو میدانم و از "بخشایش" تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجدهات نکند؟
آواز آمد : نه از تو؛ نه از من.
«تذکره الاولیاء عطار نیشابوری»
استاد
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 ساعت 12:23 ب.ظ
از عصر ایران:
عصر ایران؛ اهورا جهانیان - در مناظرههای تلویزیونی نامزدهای ریاست جمهوری، یکی از سوالها این بود که بین دو مدیر متعهد و متخصص، کدامیک را برمیگزینید؟
تقدم و تاخر تعهد یا تخصص، بحثیست که ریشه در سالهای نخست انقلاب دارد. آن بحث البته مختص انقلاب ایران نیست. در همه انقلابهای ایدئولوژیک، همیشه این موضوع مطرح میشود که در انتخاب مدیران دستگاههای گوناگون، بین کسی که تخصص دارد و کاربلد است ولی پایبندیاش به اصول ایدئولوژیک آن انقلاب چندان قطعی و تضمینشده نیست و کسی که تخصصی ندارد و کار چندانی از او برنمیآید ولی به لحاظ ایدئولوژیک، یک هوادار پر و پا قرص انقلاب و رژیم تازهمستقرشده است، کدامیک را باید بر مسند قدرت و مدیریت نشاند.
در سطوحی پایینتر، این بحث در دل احزاب و حتی نهادهای غیرسیاسی هم مطرح است. مثلاً دبیر کل یک حزب وقتی که میخواهد کسانی را در مناصب حساس حزب بگمارد، باید کارآمدترین افراد را انتخاب کند یا وفادارترین نیروهای حزبی را؟ و یا مدیر یک مجموعه، وقتی که میخواهد جانشینی برای خودش تعیین کند، باید باکیفیتترین نیرویش را در آن سمت جای دهد یا متعهدترین شان را؟
هر چه از عمر نظامهای ایدئولوژیک، احزاب و شرکتهای تجاری و غیرتجاری بگذرد، به علت کسب تجربه از سوی نیروهای وفادار به مبانی و چارچوبهای آن نظام یا دولت یا حزب یا شرکت، دوراههی "تخصص یا تعهد؟" موضوعیتش کمتر میشود.
پاکسازیهای حزبی در احزاب کمونیستی، که هر چند وقت یکبار رخ میداد، موجب از دست رفتن نیروهای آبدیده و کارآمد میشد. در چنین شرایطی، احزاب مذکور گاه مجبور بودند متعهدانی را که تخصصشان زیر سوال بود، به متخصصانی که تعهدشان در معرض شک و شبهه بود ترجیح دهند.
باری بحث تخصص و تعهد، در نظام جمهوری اسلامی هم همواره مطرح بوده است. این بحث در دورههای گوناگون شدت و ضعف پیدا کرده ولی هیچگاه به کلی منتفی نشده است. علت منتفینشدن این موضوع، شاید تا حدی به ضعف تربیت نیروهای کارآمد در دستگاههای گوناگون حکومتی بازگردد. علت دیگرش هم بیرونرفتن برخی از جریان های سیاسی از ساختار قدرت و یا به حاشیهراندهشدن آنها بوده است. مثلاً وقتی که محمود احمدینژاد به ریاست جمهوری رسید، راست رادیکال عرصه را بر راست مدرن به پرچمداری هاشمی رفسنجانی تنگ کرد.
با به حاشیهراندهشدن جریان راست مدرن، و البته بیرون رفتن اصلاحطلبان از ساختار قدرت، برخی از چهرههای متخصصتر، جای خودشان را به چهرههای متعهدتر (یا به ظاهر متعهدتر) دادند. این گونه شد که احمدینژادی که به گواهی نامههای انتقادی اقتصاددانان در دوره نخست زمامداریاش، شناخت چندانی از اقتصاد نداشت، به جای کسانی که اقتصاد را میشناختند، سکاندار اقتصاد کشور شد و چنان افتاد که دانی!
در بحث اولویت متخصصین یا متعهدین، نکتهای ظریف وجود دارد که شهید چمران در اوایل انقلاب به آن اشاره کرده است. در آن دوران که این بحث در جامعه پررنگ بود، شهید چمران معتقد بود کسی که عهدهدار مقام و مسندی میشود ولی تخصص لازم برای مدیریت در آن مسند را ندارد، در واقع تعهد هم ندارد؛ چرا که انسانِ متعهد، هیچگاه به خودش اجازه نمیدهد کاری را قبول کند که از علم و توانش خارج است.
سخن شهید چمران در حقیقت بیان دیگری از سختگیریهای مربوط به "پذیرش مسولیت" در فرهنگ اسلامی است. سختگیریهایی که در دین اسلام نسبت به پذیرش مقام و منصب شده است، یکی از مدلولات اصلیاش این است که انسانِ متعهد (از نظر اسلام) انسانیست که از قبول مسئولیت در حوزهای که در آن حوزه فاقد دانش و تجربه و توانایی کافی است، سر باز میزند و با پذیرش امر اداره دنیای دیگران و به بهای آبادکردن دنیای خودش، آخرت خودش و دنیای دیگران را خراب نمیکند.
تعهد راستین در پذیرش بههنگام مناصب عرصه عمومی آشکار میشود. پذیرش نابههنگام زمانی رخ میدهد که میوههای علم و تجربه و توانایی درخت وجود کسی بارور نشده باشد ولی او اصرار بر نشستن در مسندی داشته باشد که تصاحب آن مسند، نیازمند تجربه و آگاهی و توانایی است. چنین شخصی، "متعهد" راستین نیست و چون چنین است، ناگزیر است در پس شعارهای ایدئولوژیک یا وفاداری پرغلو و اغراق، پنهان شود که بیتعهدیاش (بر مبنای ملاکهای اسلامی)، آشکار نشود.
اشخاصی از این دست، در واقع اسلام و یا هر دین و ایدئولوژی دیگری را که به آن گرایش دارند، سپر بلای خودشان می سازند و تعهد نداشتهشان را با استقراض از شعارهای اسلامی و بزرگنمایی وفاداریشان به اسلام، به جای تعهد اسلامی راستین به خورد خلق الله میدهند.
رادیکالیسم ششآتشه در جوامع ایدئولوژیک، بهترین "نقاب تعهد" است؛ ولی بر زیرکان پوشیده نیست که این نقاب تعهد، سرانجام روزی فرومیافتد.
تجربه هشت سال اخیر ، به خوبی به جامعه و نظام سیاسی ایران نشان داد که انسانهای رادیکال و ایدئولوژیک، لزوماً متعهد نیستند. مخلص کلام اینکه: متعهدانِ نامتخصص، نه متخصصاند نه متعهد.
استاد
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1392 ساعت 07:54 ق.ظ
از الف:
ستاره تیم ملی فوتبال آلمان رمز موفقیتش را تلاوت آیات قرآن و دعا پیش از شروع بازی ها دانست.
به گزارش شبستان به نقل از «آن اسلام»،مسعود اوزیل، بازیکن فوتبال ترک تبار آلمانی که در رئال مادرید و تیم ملی آلمان بازی میکند راز موفقیت های خود را خواندن آیات قرآن و دعا کردن قبل از شروع هر بازی می داند.
وی در گفتگو با روزنامه امارات الیوم گفت:قبل از شروع هر بازی جند آیه از قرآن می خوانم،دعا می کنم و از خداوند می خواهم مرا موفق کند .
اوزیل با تاکید بر اینکه راز موفقیت و محبوبیتش به زبان آوردن آیات قرآنی است می گوید:دوستانم می دانند که هنگام دعا و خواندن قران باید اجازه دهند تا من چند لحظه ای تنها باشم.
وی با تشکر از هم تیمی های خود برای احترام به او به هنگام اقامه نماز گفت: این دقایق خاص پیش از آغاز مسابقه، رمز موفقیت من است
این بازیکن ۲۴ ساله تیم ملی فوتبال آلمان از سن پایین در عرصه فوتبال درخشید و از سال ۲۰۰۶به عضویت تیم ملی آلمان درآمد و اکنون در فهرست بهترین بازیکنان تاریخ فوتبال آلمان است.
وی در مسابقات جام جهانی ۲۰۱۰ میلادی به شهرت جهانی رسید و نامزد دریافت جایزه توپ طلایی شد.
در اوایل ماه جاری یکی از موزه های برلین مجسمه ساخته شده از شمع اوزیل را به عنوان یک چهره جهانی به نمایش در آورد.
استاد
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1392 ساعت 09:52 ق.ظ
سلام استاد
خوب هستید؟
بعدمدتها این توفیق رو پیدا کردم که بیام و عرض ادبی داشته باشم خدمتتون
دارم رو یک شعر دفاع مقدسی کار می کنم
این طور شروع میشه
پدرم یک درخت خوابیده ست
گاه شاتوت میدهد بدنش
شب به شب توی تب که می سوزد
بوی باروت می دهد بدنش
....
سرفه افتاده باز توی گلوش
سرفه هی داد میزند: بس نیست؟
سعی دارد به او بفهماند
جنگ یک واژه ی مقدس نیست
جنگ یعنی جراحتی که هنوز
تازه تر ...بعد سالها خونیست
گرچه این باغ زنده است اما
همه ی پرتقالها خونیست
..........
در پناه حق
سلام خدا را شکر شما چطورید؟ عالی بود عالی واقعا دارید شاعر می شوید! باعث افتخار است. لافزنان متکبر بوقلمون صفت ظاهربین ممکن است در اثر عدم فهم صحیح به مصرع آخر بند وسط گیر بدهند! نهراسید.
استاد
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 ساعت 12:10 ق.ظ
« قل اللّهم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بیدک الخیر انّک علی کلّ شئ قدیر » (26 آل عمران)
بگوخداوندا، ای مالک حقیقی، و حاکم مطلق، به هر که خواهی حکومت می بخشی، و از هر که خواهی حکومت را باز می گیری، و هر که را خواهی عزت می دهی، و هر که را خواهی خوار می گردانی،"خیر" در دست توست، حقا که تو بر هر چیزی توانایی.»
استاد
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1392 ساعت 08:30 ق.ظ
بعضی ها فقط با قمپز در کردن (!) زنده اند. نشناسی شون هم بوی عفونت ریا را از جملاتشون حس می کنی و نمی خوای باهاشون چایی بخوری. ولی بس که پرمدعایند و وقیح ودروغگو-حتما باید شش درشون کنی!
وبلاگ گردی می کردم خالم بد شد! عفونتش هنوز هم داره آزارم می ده!
استاد
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1392 ساعت 10:13 ق.ظ
از عصر ایران:
کد خبر: ۲۸۰۹۰۰تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۹:۳۵صفحه نخست » سیاسی
پیروزمستان انتخابات، کار را به محتسب نکشانند!
کسانی که شعار میدهند "بدون هیچ دلیلی، (...) جلیلی"، و یا برای تمسخر قالیباف میگویند "هم خوشگلی هم بوری، حالا حالاها (...)"، به دروغ مدعیاند که پیروزی آنها شکست هیچ کسی نیست. آنها بازی را بردهاند و الان مشغول تحقیر و تمسخر رقیب شکست خوردهاند. شادمانی معرفت آمیز ، هرگز نسبتی با نمک پاشیدن بر زخم شکست خوردگان ندارد.
عصر ایران؛ هومان دوراندیش - چهار سال قبل، وقتی که میرحسین موسوی شعار داد "پیروزی ما شکست هیچ کسی نیست"، بسیاری از هواداران او، مرثیهها سرودند که ای وای، موسوی کجا و احمدینژاد کجا؟ اگر این یکی رئیس جمهور میشد، ایران گلستان میشد ولی الان ... !
چهار سال گذشت و اکثر کسانی که در انتخابات ریاست جمهوری سال 88 به موسوی رای داده بودند، امسال به حسن روحانی رای دادند. آنها حالا شاد و سرخوشند که رئیس جمهور کشور، برآمده از رای آنهاست. در خیابانها دست افشانی و پایکوبی میکنند. هورا میکشند و شعار میدهند. بعضی از شعارهایشان به دل مینشیند و بوی خامی و نفرتورزی و رقیبستیزی نمیدهد؛ اما پارهای از شعارهایشان به گونهای است که، بیتعارف، آدم با خودش میگوید آیا این جماعت واقعاً معتقدند پیروزیشان شکست هچ کسی نیست؟
شعارهایی که در چند شب گذشته علیه سعید جلیلی و محمدباقر قالیباف در گوشه و کنار شهر تهران سر داده شد، چه معنایی داشت جز عقدهگشایی و نفرتورزی اخلاقاً ناموجه؟
سعید جلیلی در رقابت با حسن روحانی، برخلاف احمدینژاد در رقابت با میرحسین موسوی و مهدی کروبی، کوچکترین سخن غیراخلاقیای بر زبان نیاورد. نه افشاگری شخصی کرد و نه دروغ بافت. هر چه گفت، دیدگاههای سیاسی و فرهنگیاش بود. جماعتی با دیدگاههای او موافق بودند و به او رای دادند. اکثریت مردم ایران هم با رادیکالیسم جلیلی مخالف بودند و به او رای ندادند. قالیباف هم اگر چه رادیکال نبود، به سرنوشت جلیلی دچار شد.
حال اینکه اقلیتی قلیل، حتی پس از پیروزی در انتخابات، به رقیب شکستخورده رحم نکنند و عقدهگشایانه پا بر سر مروت بنهند و در خیابانهای شهر تهران علیه جلیلی و قالیباف شعار بدهند، نشانه چه چیزی میتواند باشد؟ از این رفتار، تنها بویی که به مشام خرد نمیرسد، بوی فضیلت است.
کسانی که شعار میدهند "بدون هیچ دلیلی، (...) جلیلی"، و یا برای تمسخر قالیباف میگویند "هم خوشگلی هم بوری، حالا حالاها (...)"، به دروغ مدعیاند که پیروزی آنها شکست هیچ کسی نیست. آنها بازی را بردهاند و الان مشغول تحقیر و تمسخر رقیب شکست خوردهاند. شادمانی معرفت آمیز ، هرگز نسبتی با نمک پاشیدن بر زخم شکست خوردگان ندارد.
این عقدهگشاییهای غیراخلاقی، فقط به کار رادیکالیزهکرده جامعه ایران میآید. در صورتی که چنین رفتاری از سوی رایدهندگان به روحانی ادامه یابد، هیچ بعید نیست که آنها در آینده، با رفتار دیگری از سوی حکومت مواجه شوند و فضا بار دیگر امنیتی شود. اگر چنین شود، همین کسانی که، به قول خودشان، بیدلیل به این و آن خاکبرسر میگویند، داد و هوارشان درمیآید که ای وای! به ما ظلم شد. ولی مگر تحقیر و تمسخر دیگران اخلاقاً رواست؟ اگر قرار است طرفداران کاندیدای پیروز هر چه از دهانشان درمیآید نثار کاندیدای شکستخورده کنند، پس چرا چهار سال پیش همه از "خس و خاشاک"نامیدهشدن شاکی شدند؟
باید بپذیریم که یاوهگویی در همه حال نارواست و از دشنامدادن، چیزی جز نفرت نمیزاید:
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم.
اقلیتی از رایدهندگان به حسن روحانی، بیتعارف، این روزها مشغول عقدهگشایی و تندرویاند. انتخاباتی سالم و بیحاشیه در این کشور برگزار شده. حکومت جوری رفتار کرده و نتایج به گونه ای رقم خورده که اکثریت رایدهندگان به روحانی، خوابش را هم نمیدیدند. بعد از انتخابات هم، حکومت شادی مردم را به هم نزده است. شعارهای تند "جماعت قلیلِ اکثریت شاد" را نیز نشنیده گرفته است. پس عقل حکم میکند که "برندگان" حد نگه دارند و سرمست از باده پیروزی، چنان راه افراط و عربدهکشی نپیماند که ناگهان سر و کارشان با داروغه و محستب افتد و شادی مردم به تلخی گراید!
پیروزمستان انتخابات باید به گونهای رفتار کنند که دیگران به چشم خود ببیند پیروزی اینان، تحقیر آنان نیست. شعاردادن آسان است. آنچه دشوار است، عمل است. چهار سال پیش شعار میدادید پیروزی ما شکست هیچ کسی نیست. اکنون به آن عمل کنید. انتخابات را بردهاید. این گوی و این میدان. بسم الله!
این که همیشه می گویم گناه بزرگتر لافزنان و از خود راضیان و آنها که به حق خود راضی نیستند و زیاده خواهند این است که باعث بسته تر شدن جوامع و در نهایت دیکتاتوری احتمالی می شوند همین است! این به خصلت طرف بستگی دارد و کاری به راست و چپ بودن و بالا و پایین بودن و دکتر یا بی سواد بودن و سید و عامی بودن طرف ندارد. اما به عقده ای بودن و حقیر بودن و ضعفهای مفرط خانوادگی و ... دارد. در همین صندوقچه شاهدیم اجتماع سالم ما را چگونه عده ای عقده ای بی جنم لافزن پرمدعا که هرگز شهامت با نام خود بودن را بر خلاف لافهای آنچنانی شان نداشتند-به اغتشاش کشیدند که شکر خدا تو دهنی خوردند. دیر زمانی نبود که هر کسی با هر اسم مستعاری می آمد اما آنچنان شخصیتهای مجازی دروغ ساختند و حتی ذزذی نام کردند که اکنون باید اشخاص را بشناسم تا ازنظراتشان استفاده کنیم. هر چند مدیریت وبلاگ حق من است اما من آن گونه فضا را بیشتر می پسندیدم. خوب خدا را شکر که به خودشان مشخص شد جربزه مبارزه ندارند و توی دهان یاوه گویشان می زنم (به روش قانونی خود!) گفته بودم یک وجه مشترکشان دشمنی با سمنان و سمنانی بود این هم از بی بته ای شان (بی بتگی شان) بود که حداقل آن قدر مردانگی نداشتند که حرمت نمک نگه دارند. خدایا باز هم شکرت! ما را مغرور مکن.
خواهش میکنم.میدونستم حتما مشکلی هست که کامنت دیر تایید میشه
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ هفتم تیر یادآور حادثه ای غمبار برای انقلاب نوپای اسلامی ایران است که در آن هفتاد و دو تن از بهترین یاران امام راحلمان بهشتی شدند. به قول امام؛ "اشخاصی که برای خدمت خودشان را حاضر کرده بودند و خدمت گزار این کشور بودند، اشخاصی بودند که آن قدری که من آن ها را می شناسم از ابرار بودند. از اشخاص متعهد بودند که در راس آن ها مرحوم شهید بهشتی است."
خاطرات زیربرش هایی کوتاه از زندگانی پر برکت شهید آیت الله دکتر محمد حسین بهشتی است که از کتاب صد دقیقه تا بهشت نقل شده است.
• مادر خواب دیده بود؛ خواب پدر بزرگ محمد. پرسیده بود چکار کنم اون دنیا من را شفاعت کنند. گفته بود: از "محمد" محافظت کنید که باقیات صالحات شماست. محمد باقیات صالحات یه ملت شد. بهشتی یه امت.
• طلبه جوان هر روز می رفت دبیرستان ها درس انگلیسی می داد. پولش هم می شد مایه امرار معاش. می گفت این طوری استقلالم بیشتره، نواقص حوزه رو بهتر می فهمم و با شجاعت بیشتری می تونم نقد کنم. بهشتی تا آخر هم با حقوق بازنشستگی آموزش و پرورش زندگی می کرد.
• آلمان، هامبورگ، ایستگاه راه آهن؛ موقع ظهر رسیده بود. نگاهی به قبله نما انداخت و همان جا ایستاد به نماز. پلیس را خبر کردند که یکی آمده حرکات غیر طبیعی دارد. بردندش اداره پلیس. گفته بود من مسلمانم، نماز هم واجب دینی ماست. محکم گفته بود؛ آزادش کردند...
• بهش می گفتند: انحصار طلب، دیکتاتور، مرفه، پولدار. دوستانش دوستانه گفته بودند چرا جواب نمی دی؟ تا کی سکوت؟ می گفت: مگه نشنیدید که قرآن می گه ان الله یدافع عن الذین آمنوا. یعنی یه وظیفه برای منه که ایمان آوردنه، یکی هم برای خدا که دفاع کردنه. دعا کن وظیفه خودمو خوب انجام بدم. اون کارش رو خوب بلده...
• کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در آلمان دعوتش کرده بودند برای سخنرانی. رفته بود. طبقه اول مشروب خوری و پارتی آلمانیها بود، طبقه دوم سخنرانی حاج آقا. اول از همه، حصیر رو پهن کرد تا نمازش رو بخونه. بعد هم پاسخ به سوالات. بهشتی تا آخر مونده بود.
• یک روز خانم، یک روز بچه ها، یک روز هم خودش؛ کارهای خونه تقسیم شده بود، هر روز باید یکی ظرف ها رو می شست. می گفت زن وظیفه ای برای کار نداره. کار خونه زنانه و مردانه نداره.
• لامپ خونه سوخت. رفتند از تعاونی دادگستری لامپ خریدند. بهشتی ناراحت شد. گفت: من اینجا کار شخصی می کنم، باید لامپ رو از مغازه معمولی با قیمت خودش بخرید. لامپ رو پس داد. لامپ خریدند از یک مغازه معمولی، با یک قیمت معمولی.
• غمگین رفته بود پیش بهشتی که اوضاع چنین است و چنان است. بهشتی با خنده ای گفت: برادر! انقلاب با چهره ها و دل های افسرده تضمین نمی شود بلکه دلهای پرشور و نشاط و چهره های شاداب می خواهد. آخر گفت: این چیزی است که از شما می خواهم؛ چون آخرش یا پیروزی است یا شهادت.
• همه جمع شده بودند برای جلسه. باهنرو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره. اومده بود که آماده شید بریم؛ همه منتظر شمایند. بهشتی عذر خواسته بود. گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است بریم گردش. اخم باهنرو که دید گفت: بچه ها منتظرند، سلام برسونید بگید فردا در خدمتم.
• صندوق قرض الحسنه درست کرده بودند. 10 ریال از پول ماهیانه می رفت تو صندوق. مشکل خیلی ها با همین پول حل می شد. می خواست جمع انجمن اسلامی با برکت بشه.
• غذای زندانش نان و آب بود. به شوخی می گفتند: خوشمزه است؟! گفت: اگه بیرون هم از اینا خورده باشی بله، خوشمزه است. بعدها شد رئیس دیوان عالی کشور، اغلب روزها غذایش نان ماست بود.
• گزارشات و تحقیقات ثابت کرده بودند که دو قاضی تخلف کرده اند. گفت: باید علنی محاکمه بشند، تا همه ببینند نظام اسلامی اهل تساهل با خاطی نیست. هر دو محاکمه شدند؛ علنی.
• چندتایی اومده بودند که ما تو بازار فلانی رو خوب می شناسیم. مناسب برای سامان دادن امور اقتصادی دولت و انقلابه. بهشتی گفت: اگه 500 هزار تومان خودتون رو بدید دستش، مطمئنید خیانت نمی کنه؟ ساکت شده بودند. گفت: کار انقلاب، کار 500 هزار تومان نیست که تا این حد هم به او اعتماد ندارید. مواظب بود بیش از توانایی و اعتماد به او مسئولیت ندهد.
• به قاضی دادگاه نامه زده بود که: "شنیدم وقتی به ماموریت می روی ساک خود را به همراهت می دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی" قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصا به رفتار قضات...
• چراغ قرمز اول رو که رد کرد بهشتی خیلی تحمل کرد که چیزی نگه. دومین چراغ بود که دیگه صداش دراومد. گفت: اگه از این هم بگذری دیگه نمی شه پشت سرت نماز خواند. تکرار گناه صغیره... طرف با حالت حق به جانبی گفت: اینها قانون طاغوته باید سرپیچی کرد. بهشتی با ناراحتی دست گذاشت روی داشبورد و محکم گفت: اینها قوانین انسانیه، عین انسانیت...
• می گفت: 15 ساله که بودیم دست جمعی امر به معروف و نهی از منکر می کردیم. اول یکی مان می گفت، بعد دیگری، بعد... اثرش زیاد بود. می گفت: فهمیدیم همه چیز در جماعت است. ید الله مع الجماعه.
• با غرور گفتند که باید مناظره کنیم. حتما هم باید بهشتی طرف ما باشد. 8 نفری نشسته بودند روبروی بهشتی برای مناظره. آخر جلسه اومده بودند برای خواهش.
- خواهش می کنیم پخش نشود، آبرویمان می رود. بهشتی سفارش کرده بود پخش نشود، هیچ وقت هم به رویشان نیاورد. انگار جلسه ای نبوده.
• "مرگ بر بهشتی"! انقدر این شعار رو بلند جلوی دادگستری فریاد می زدند که بهشتی به راحتی می شنید. رو کرد به بهشتی که: چرا امام ساکتند؟ ای کاش جواب این توهین ها رو می دادند. بهشتی گفت: برادر! قرار نیست در مشکلات از امام هزینه کنیم، ما سپر بلای اوییم؛ نه او سپر ما.
• با غرور انگلیسی مآبانه گفت: شما خیلی غیر واقع بینانه با مسایل برخورد می کنید. این طور جلو برود تحریم می شوید. بهشتی با قاطعیت گفت: انقلاب ما انقلاب آرمان هاست نه تسلیم به واقعیت ها. همان نان و پنیر برای مان کافیست.
• از دیدار امام برمی گشت. رفته بود توی فکر. امام خواب دیده بود عباش سوخته، به بهشتی گفته بود مواظب خودتان باشید. می گفت از امام پرسیدم چرا؟ فرموده بودند آقای بهشتی شما عبای من هستید.
• رفت یه خونه خرید؛ خیابون ایران. گفت درسته که از اول قلهک بودیم اما الآن مسئولیم باید بین توده مردم باشیم. اثاثیه رو برده بودند، منتظر بودند شب بیاد شام رو خونه جدید بخورند. صدای انفجار همه رو شوکه کرد. بهشتی رفت خونه جدیدش. بهشتی شد.
ترمز عداوت در مسیر پیشرفت آقازادهها
برای این جوان مظلوم باید خون گریه کرد!
بیشک ظلم هایی که در حق این جوان رخ داده، از یادمان نخواهد رفت و امیدواریم به حقش که بیش از اینها است، برسد و اگر معاون وزارتخانههای کلیدی، یا حتی وزارت و یا حتی بیشتر لیاقت این آقازاده است، توسط دکتر روحانی تقدیم این جوان رشید شود تا پایانی بر ظلمهای وارده به این آقازاده مظلوم، محجوب و مقبول در مملکت مان باشد. به آقازادهها ظلم نکنیم و بگذاریم به حقشان برسند!
کد خبر: ۳۲۹۴۵۵تاریخ انتشار: ۱۰ تیر ۱۳۹۲ - ۲۲:۴۶
پدر رئیس سازمان تاکسیرانی روز پیشین در دفاع از آقازاده، اظهارات جالبی را مطرح کرد که در نوع خود قابل توجه بود و بر این موضوع صحه میگذاشت که برخی جوانان کشورمان به واسطه عداوتها تا چه میزان از حقوقشان محروم شدهاند و مصداق مشخص این موضوع را فرزند خود دانست که نتوانسته به حق واقعیاش برسد!
به گزارش «تابناک»، حسین مظفر وزیر آموزش و پرورش دولت اصلاحات و رئیس ستاد ائتلاف 2+1 اصولگرایان درباره انتصاب فرزندش به عنوان رئیس تاکسیرانی اظهارات جالبی را مطرح کرده است. مظفر ضمن رد ارتباط انتصاب فرزندش با ائتلاف 2+1، درباره صلاحیت فرزندش گفته است: «...این انتصاب قبل از ائتلاف صورت گرفت. میثم ما قبل از این معاون سازمان فرهنگی هنری شهرداری بـــود و قبل از آن هم قائم مقام شهردار بود و حتی قبل از آن نیز پست هایی داشته که وزرای ما آن را نداشتند. اتفاقا میثم ما به جرم مظفر بودن از مناصب بالا محروم مانده است ایشان از هجده سالگی در تشکیلات بوده و اداره جلسات 2000 نفری را به عهده داشته است.
وی مشاور منطقه آزاد کیش و مدیرکل اتحادیه دانش آموزان کشور بوده و به عنوان مشاوران جوان رئیس جمهور فعالیت میکرده است. همچنین ایشان عضو هیات مدیره موسسه آی تی و معاون سازمان فرهنگی شهرداری بوده و قرار بود شهردار یکی از مناطق شود، اما تاکسیرانی که جزو حساس ترین وظایف بود و افراد دیگر نمی توانستند در آن فعالیت کنند به ایشان پیشنهاد شد و گفته شد با توجه به توانمندی های ایشان این انتخاب صورت گرفته است.
شما کارنامه سه ماهه ایشان را ملاحظه کنید و ببینید که چه فعالیت موثری داشته است. شایعات مطرح شده جفایی است که در حق ایشان صورت گرفته و هیچ ارتباطی میان فعالیت من و ایشان وجود ندارد. پرسش من این است که چرا ما توانمندی های افراد را به دلایل شایعات بی اساس زیرسوال می بریم. البته این موضوع به دلیل وجود برخی از طایفه گری ها که در بعضی جاها وجود دارد شایعه می شود، اما بچه من برعکس است و توانمندی هایش به حدی است که باید مناصبی بالاتر از این اختیار کند. شما بهتر است به تاکسیرانی سری بزنید و عملکرد او را در آنجا بررسی کنید و خودتان در این باره قضاوت کنید.»
درباره این اظهارات میتوان بسیار سخن گفت اما درباره فرزند دکتر حسین مظفر و شیوه ارتقای وی میتوان یادآوری کرد که میثم مظفر مدتی را مشاور جوان حجت الاسلام علی اکبری رئیس سازمان ملی جوانان در دولت نهم بود اما تغییر شرایط و خروج طیفی از بدنه اجرایی دولت، از جمله علیاکبری، به عنوان معاون امور مناطق سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران مشغول به فعالیت شد و پس از سوابق درخشانش که بر همه پوشیده است، به جای آنکه شهردار یکی از مناطق تهران شود، رئیس سازمان تاکسیرانی شد.
نکته جالب اینکه پسر آقای مظفر بسیار جوان بوده و متوسط سابقه مدیریتی برخی از مدیران پیشین سازمان تاکسیرانی از سن پسر آقای مظفر نیز بیشتر است که البته میزبان و کیفیت سوابق مهم نیست و صرفاً برخورداری از سابقه مهم است. تنها عرب مدیر اسبق سازمان تاکسیرانی که چندین شهردار حفظش کرده بودند، تنها حدود بیست سال مدیر تاکسیرانی بود و البته پس از آن نیز در تغییر سریالی مدیران تاکسیرانی در چند سال اخیر، بافنده، فضل الله اسلامی، پیمان سنندجی و حسین تیموری منصوب شدند که سوابق اجرایی وسیعی داشتند.
اما به هر حال، بافنده آخرین مدیری بود که علی رغم برخورداری از سوابق سنگین اجرایی به یک باره تغییر کرد تا پایانی باشد به ظلم هایی که با این جوان مظلوم صورت پذیرفته باشد و شاهد توقف ماجراهایی باشیم که ترمز عداوت در مسیر پیشرفت چنین چهره شاخصی بوده و پدر در لفافه به آنها اشاره کرد و اگر این ترمزها نبودند، شاید امروز مظفر نیز یک وزیر بود و حقیقتاً برای مظلومیت این جوان و دیگر جوانهایی که در این یک دهه به طور خاص پست گرفتهاند، باید خون گره کرد!
البته شهردار تهران با حکمی بلندبالا، پسر آقای مظفر را منصوب کرد تا حق مطلب تا حدودی ادا شده باشد و در حالی که تنها هفت ماه از دوره مدیریتی میثم مظفر در تاکسیرانی نگذشته بود و اتفاق خاصی نیز در این نهاد رخ نداده که رویکرد تحول گرایانه و جدی را حکایت کند، میثم مظفری که علاوه بر فرزندی مظفر، وظیفه دامادی مهدی کوچک زاده را نیز برعهده دارد، در اردیبهشت ماه 1392 به عنوان مدیر برگزیده انتخاب شد تا اندکی از ظلمها رفع شود و این اتفاقات اصلاً به شهرت «مظفر» ارتباطی ندارد، بلکه این مظفر مانع رشدش نیز شده است.
این امید میرود «طایفه گرایی»هایی که حسین مظفر به عنوان مانع رشد فرزندش بیان کرده، برطرف شود و هر شخصی در این مملکت مدارج ترقی را از یک کارشناس ساده تا ارشدترین سطح ممکن به صورت پله پله و آن هم در صورت توفیق در مسئولیت، طی کند و این گونه نباشد که اشخاص فاقد سابقه مدیریتی جدی، صرفاً به واسطه شرایط خانوادگی، بلاشغل نشوند و از یک مسئولیت به مسئولیت بالاتری تغییر وضعیت دهند!
بیشک ظلم هایی که در حق فرزند دکتر مظفر رخ داده، از یادمان نخواهد رفت و امیدواریم پسر ایشان به حقشان که طبق گفته های فوق الاشاره، بیش از اینها است، برسد و اگر معاون وزارتخانههای کلیدی، یا حتی وزارت و یا حتی بیشتر لیاقت این آقازاده است، توسط دکتر روحانی تقدیم این جوان رشید شود تا پایانی بر ظلمهای وارده به این آقازاده مظلوم، محجوب و مقبول در مملکت مان باشد. یادمان باشد ظلم پایدار نمیماند، پس به آقازادهها ظلم نکنیم و بگذاریم به حقشان برسند!
حاجیان نژاد
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1392 ساعت 09:23 ق.ظ
سلام استاد. خوبید ؟ خانواده خوبند؟ انشا... همیشه سلامت باشید.
هر وقت دلتنگ میشم میام سراغ صندوقچه ی با ارزشتون .از همه دانشچویان فعال و خوش ذوقتون ممنونم. مطالبشون خیلی جالبه.درس شون رو در محضر استادی چون شما خوب پس می دن. راستی پیشاپیش حلول ماه مبارک رمضان را به شما و همه اهالی صندوقچه تبریک میگم .التماس دعا
سلام. خدا را شکر شما چطورید؟ از بچه های با صفای دامغان چه خبر؟ به هر کس که سلامم می رسد سلامم رابرسانید. ممنونم خانواده هم سلام می رسانند. خوشحالم که صندوقچه نقش خود را ایفا می کند. برای خودم هم صندوقچه خاطرات است. موفق باشید.
سلام بر شما و همه نیز ان شاالله مبارک. ان شاالله خدا در این ماه عزیز روزی هر کس را با نگاه به قلبش در دنیاو آخرت برکت دهد. سرنوشت ها را به بهترینها دگرگون کند و مقام رضا و صبر را به بندگانش عطا کند.
سلام استاد شرمنده یه مدت زیاد نتونستم سر بزنم تو ماه رمضون دعامون کنید
سلام. شما و بارون از بی ادعاترین صندوقچه ای ها هستید. آهسته، بی ادعا و بی منت آمدید، بودید و هستید. شما نباشید هم هستید! خداوند ان شاالله به مال و عمر و اولاد شما برکت دهد.
خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که
دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟
خدا جواب داد:
- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره
آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج
می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.
-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در
حال و نه در آینده زندگی می کنند.
- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که
گویی هرگز نزیسته اند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...
سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی
بیاموزند؟
خدا پاسخ داد:
- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند
انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.
- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال
زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.
- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین
ها است.
- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه
احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که
دوست داشته باشید آنها بدانند؟
خدا لبخندی زد و گفت:
لقمان حکیم(ره)پسر را گفت:امروز طعام مخور و روزه دار و هر چه بر زبان راندی بنویس. شبانگاه همه آنچه را که نوشتی بر من بخوان انگاه روزه ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه پسر هر چه نوشته بود خواند. دیر وقت شد وطعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد وپسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود نوشت وتا نوشته را برخواند آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم هیچ نگفت شب پدر از او خواست تا کاغذها بیاورد و نوشته ها برخواند . پسر گفت: امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم.لقمان گفت: پس بیا و از این نان که در سفره است بخور و بدان که روز قیامت آنان که کم گفته اند چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری.
باز هم صبح شد ، پروردگارا :
از اینکه یکبار دیگر مرا لایق حیات دانستی سپاسگزارم
از اینکه فرصت یک شروع مجدد را به من عطا کردی متشکرم
از تو میخواهم به من درک و درایتی بیش از پیش ببخشی تا امروز اشتباهات دیروز را تکرار نکنم
فرصتهایی که در اختیارم قرار میدهی از دست ندهم و از یاد نبرم که شاید فقط برای امروز بتوانم دوستانم و یارانم را دوست بدارم !
خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت
من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند
و چشم هایش را می بندد و می گوید
من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند
همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد
همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند
گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه
حالا یادت آمد من کی هستم...
خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم
و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم
خدا همین جاست؛ نیازی به سفر نیست
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند…
خدا در دستان مردی است که نابینایی را از خیابان رد می کند
خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد
خدا در جمله ی “عجب شانسی آوردم” است
خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو…
::
::
خداوند کلیدهای گنجینه های خویش را در دستان تو گذاشته است
چرا که به تو اجاز ه داده است که از او بخواهی .
پس هرگاه بخواهی می توانی درهای نعمتش را با دعا بگشایی
و ریزش باران رحمتش را طلب کنی . . .
::
::
آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند ، راحت تر می خوابند
خدایا! رشد عقلی و عملی ، مرا از فضیلت ِ تعصب ، احساس و اشراق محروم نسازد
خدایا ! مرا همواره آگاه و هوشیار دار ، تا پیش از شناخت ِ درست و کامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.
خدایا ! جهل آمیخته با خود خواهی و حسد ، مرا رایگان ابزار قتاله ی دشمن ، برای حمله به دوست نسازد.
خدایا ! شهرت ،منی را که می خواهم باشم ، قربانی منی که می خواهند باشم نکند
خدایا ! در روح من اختلاف در انسانیت را با اختلاف در فکر و اختلاف در رابطه با هم میامیز ، آنچنان که نتوانم این سه اقنوم
جدا از هم را باز شناسم.
خدایا ! مرا به خاطر حسد ، کینه و غرض ، عمله ی آماتور ظلمه مگردان.
خدایا ! خود خواهی را چنان در من بکش که خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم
خدایا ! مرا در ایمان اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق باشم
خدایا ! به من تقوای ستیز بیاموز تا در انبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای ستیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم
خدایا ! مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان
اضطراب های بزرگ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن
لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و درد های عزیز بر جانم ریز.
خدایا! مگذار که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد….که دینم در پس وجهه ی دینیم دفن شود…که عوام زدگی مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد..که آنچه را حق می دانم بخاطر اینکه بد می دانند کتمان کنم
خدایا ! به من توفیق تلاش در شکست..صبر در نومیدی..رفتن بی همراه..جهاد بی سلاح..کار بی پاداش..فداکاری در سکوت..دین بی دنیا..خوبی بی نمود…دین بی دنیا…عظمت بی نام… خدمت بی نان..ایمان بی ریا…خوبی بی نمود…گستاخی بی خامی…مناعت بی غرور..عشق بی هوس ..تنهایی در انبوه جمعیت…ودوست داشتن بی آنکه دوست بداند…روزی کن
خدایا ! آتش مقدس شک را آن چنان در من بیفروز
تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند بسوزد
وآنگاه از پس توده ی این خاکستر
لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی
شسته از هر غبار طلوع کند
خدایا! مرا از چهار زندان بزرگ انسان :«طبیعت»، «تاریخ» ،«جامعه » و«خویشتن» رها کن ، تا آنچنان که تو ای آفریدگار من ، مرا آفریدی ، خود آفرید گار خود باشم، نه که چون حیوان خود را با محیط که محیط را با خود تطبیق دهم.
خدایا ! به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم ومردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم.
می خوانم توئی را که هر وقت می خوانمت اجابتم می کنی و چه بسیار لحظه هایی که خواندی مرا و کاهلی کردم...
می ستایم توئی را که تنها کسی هستی که ناله های تمنایم را میشنوی....
می ستایم توئی را که تنها کسی هستی که چشم امیدم به سویش است....
می ستایم توئی را که گرامیم داشتی,به غیرم وانگذاشتی تا خوارم کنند,دوستم داشتی....
می ستایم تو را و صبرت را بر تمام خطاهایم...
از عصر ایران:
پادشاه و نابینا
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»
منبع: بیتوته
به نام خدا هر چند همیشه این طور نیست و انسانهای از نظر مالی ضعیفی هستند که در کمال فقر هرگز حقیر نیستند و عزت نفس دارند اما متاسفانه برای قلیلی که عزت نفس ندارند این حکایت حاوی نکات عظیمی است. این دسته بی جنمانی هستند که آرزوهای بلند پروازانه عقده ای شان کرده است و به دنبال بزرگی (که هرگز نداشته اند) به هر راهی متوسل می شوند. ادعاهای آنچنانی، قمپز در کردنهای بی حد و حصر، خود را بالاتر از طبقه ای که هستند نشان دادن و ... و ... و ... که به دریوزگی و لاف زنی ختم می شود از مشخصه های لا ینفک این گونه انسانهاست. اینها اگر دور دستشان بیفتد حجاج ها و شمر ها و صدامها را می سازند. خدا انسانها را از شر این شیطانها حفظ کند. آمین
از تابناک:
ماجرای واقعی مخملباف و باغبان بهایی
کد خبر: ۳۳۲۶۲۳تاریخ انتشار: ۲۷ تیر ۱۳۹۲ - ۰۹:۳۵
محسن مخملباف که این روزها به واسطه ساخت فیلم "باغبان" چشم به توجه محافل سینمایی غرب دارد، مصداق بارز تب تندی است که چند صباحی است شدید به سردی گرائیده است.
به گزارش مهر، "باغبان" نام تازهترین ساخته محسن مخملباف است. فیلمی که برخی رسانهها عنوان "رپورتاژ آگهی" به آن دادهاند. تبلیغ بهائیت مأموریت اصلی فیلمساز در این پروژه بوده و این مأموریت نه تحلیل و یا حدس و گمان رسانهای، که محصول واضح و کاملاً رسمی برآمده از ساختار و محتوای فیلم است.
"باغبان" مخملباف درباره چیست؟
داستان "باغبان" درباره فیلمسازی ایرانی که با همراهی پسرش به اسرائیل سفر میکند تا درباره دینی که حدود ۱۷۰ سال پیش در ایران به وجود آمده تحقیق کنند. پیروان این دین از سراسر جهان به شهر حیفا میآیند تا در باغی که مرکز این دین است خدمت کنند و از طریق کار در طبیعت، خود را صلحطلب بار بیاورند که این ویژگی اشارهای مستقیم به تعالیم بهائیت دارد."
پدر از طریق همراهی و گفتگو با باغبان این باغ که یک بهائی متشرع است، درمییابد که دین او به افکار صلحطلبانه و ضدخشونت چهرههایی چون گاندی و ماندلا شباهت بسیاری دارد و همینجا برای پدر این سوال مطرح میشود که اگر این نگاه دینی صلحطلبانه در ایران وجود داشت، آیا حکومت به دنبال ساخت بمب اتمی میرفت؟ البته فیلم به این نتیجهگیری سیاسی بسنده نکرده و در مقابل پدر، پسر را قرار میدهد که عمیقا معتقد است همه ادیان جز تخریب جهان کاری نکردهاند!
همین خلاصه داستان هم بدون توجه به نشانهگذاریهای بصری فیلم میتواند نشاندهنده جهتگیری کلی آن در راستای مأموریتی که در بالا به آن اشاره شد باشد. جالب اینکه مخملباف با همراهی پسرش، دو نقش اصلی این فیلم شبهمستند را ایفا کردهاند تا از این طریق ارادت و اعتقاد خود به مأموریتی که عهدهدار انجام آن شدهاند را به اثبات رسانند. پاداش این مأموریت هم طبیعتاً در قالب برخی جشنوارههای بهظاهر سینمایی به آقای فیلمساز اهدا خواهد شد؛ مانند جشنواره فیلم بیروت که جایزه طلایی خود را به مخملباف اهدا کرد و جشنواره بوسان که این فیلم را بهعنوان فیلم برتر برگزید.
نکته جالب توجه اینکه ساختار آماتوری فیلم اساسا اجازه هیچ بحثی درباره کیفیت سینمایی باقی نگذاشته و برخی جشنوارههای معتبرتر مانند جشنواره فیلم روتردام زیر بار اهدا جایزه به این فیلم نروند.
باغی که با تفریط آباد شد
اما محسن مخملباف که این روزها ساکن یکی از شهرکهای حومه شهر پاریس است، عقبهای دارد که خود نیز احتمالاً امروز نمیتواند با آن کنار بیاید. عقبهای که در قیاس با کارنامه امروزش او را به بهترین مثال برای اثبات همجواری افراط و تفریط تبدیل کردهاست.
مخملبافی که امروز زیرسایه بهائیت آرمیده، خانه و باغی آباد از آن خود دارد و شیفتگی خود نسبت به یک باغبان بهایی را به داستان محوری یک فیلم سینمایی تبدیل کردهاست، سهدهه پیشتر احساسی متفاوت نسبت به بهائیان داشت تا جایی که حتی توان تحمل باغبانی که پیشتر برای بهائیان کار میکرده را هم نداشت!
بیایید کمی به عقب بازگردیم؛ زمان اوجگیری مبارزات انقلابی. روزهایی که جمعی از جوانان زیر بیرق سازمان نوپای تبلیغات اسلامی برای احیاء مفهوم متعالی "هنر متعهد" گردهم آمده و چتری به نام "حوزه هنری" را گستراندند.
"حظیرهالقدس" نام مصطلح ساختمانی بود که عبادتگاه مخصوص بهائیان در سالهای دور محسوب میشد و چند سال پیش از انقلاب اسلامی، بهدستور ارتش پهلوی تخریب شده بود. این ساختمان بهواسطه انقلاب کارکردی تازه پیدا میکند. ساختمان بازسازی میشود و "حوزه هنری" بر خاکستر آن بنا میشود. در چنین شرایطی هموغم نیروهای تازهنفس انقلابی ترسیم راهی جدید و بهرهگیری از پتانسیلهای موجود برای رسیدن به نقطه مطلوب بود.
باغی که با افراط خشکید
در این میان اما یک نفر هنوز به فکر تخریب و حذف صددرصدی هرآنچه نمیپسندید بود! باغبان پیر باغی که سنگ بنای حوزه هنری در آن نهاده شده بود هم به همین دلیل در مظان اتهام قرار گرفت. داستان سرنوشت این باغبان پیر را به روایت امیرحسن فردی یکی از پیشگامان راهاندازی حوزه هنری بخوانید و خود قضاوت کنید؛
"حوزه باغ بزرگی داشت و نیاز به باغبان داشت. این باغبانها از قبل در حوزه بودند و کاری هم به کار کسی نداشتند. با خانواده هم بودند و در یک گوشه حوزه ۲ تا اتاق داشتند و با زن و بچه زندگی میکردند. یک روز مخملباف گیر داد که ما باید اینها را بیرون کنیم؛ اینها جاسوس هستند و ستون پنجم ضدانقلابند. من به محسن گفتم: روی چه حسابی همچین حرفی میزنی؟ و بر فرض که چنین باشد، آیا این وظیفه ماست؟ مگر مملکت قانون ندارد؟ من این حرفها را که زدم محسن عقبنشینی کرد."
"۲ روز بعد (مخملباف) گفت: باید شورا تشکیل شود که اینها را بریزیم بیرون یا نه. بعد هم رفت آنقدر در مخ این بچهها خواند که شورا قبول کرد اینها را از حوزه به طرز بدی بیرون انداختند. بعد هم باغ حوزه شروع کرد به خشک شدن! نه باغبانی آوردند نه کسی به گلها آب میداد. من واقعیتش روزی یکی- دو ساعت کارم شده بود آبیاری درختان و گلهای حوزه. محسن استاد این بود که عواطف آدمها را زیر پایش له کند. من یک روز به شوخی به مخملباف گفتم: محسن! اگر روزی کسی را پیدا نکنی، با چه کسی دعوا میکنی؟ سمیرا آن موقع تازه راه افتاده بود، گفت: با این سمیرا دعوا میکنم، اینقدر دعوا میکنم تا خودم را تخلیه کنم. بله، همچین آدمی بود." (بخشی از گفتوگوی امیرحسین فردی با روزنامه وطن امروز)
درجا زدن در مرحله شک!
این البته تنها نمونهای از روایتهای دیروز و امروز فیلمسازی است که روزگاری میخواست با سینما همه را هدایت کند و امروز نه از "هنر سینما" چیزی در چنته دارد و نه باوری به "هدایت" برایش باقی ماندهاست. راوی "توبه نصوح" این روزها شیفته "باغبان" بهایی شده و چه تصویری از این روشنتر برای قضاوت درباره مردی که به تعبیر یکی از اهالی فرهنگ؛ خودش، خود را به زانو درآورد.
پیشبینی سید شهیدان اهل قلم گویا روزبهروز بیشتر به واقعیت نزدیک میشود؛ "آقای مخملباف هنوز در مرحله شک است و خلاف آنچه وانمود میشود هیچ چیز برای گفتن ندارد. فیلم ساختن برای او نوعی اظهار وجود است و هیچ غایت دیگری را در نظر ندارد. خانه تکانی هم نکردهاست و فقط در شک خویش عمیقتر و عمیقتر شدهاست، اما بازهم حاضر به اعتراف به این حقیقت، لااقل در نزد خویش نیست. او باید روی به صداقت بیاورد تا نجات یابد" (سید مرتضی آوینی- جلد دوم آینه جادو)
یادم نمی رود دانشجو بودم و عروسی خوبان را دیدم. چندشم شد! فیلمی بود که دلیل شهرتش فقط ساختار شکنی آن بود. حرف صحیحی می زد که اگر یک فرد عادی می زد امثال همین آقا شکمش را به جرم ضد انقلابی بودن سفره می کردند! اما من بوی ریا را، بوی نان به نرخ روز خوردن را، بوی شروع به رنگ عوض کردن را، بوی غرور، لاف، زیاده خواهی و ... را شنیدم. بحث من به ایشان نیست که در جهان بینی من هر کسی آزاد است زندگی اش را خودش انتخاب کند اما بحث من بحث فرهنگی و اصیل بودن است. لافزنان پر مدعای از خود باخته که چندین بار در همین پست به مدد مقالات ارجاعی انتخابی وصفشان رفته این گونه اند. دروغگویان، حسودان، آنها که لاف اهلی کردن دل را می زنند و خود را زرنگ سیاهکاران می پندارند این گونه محصول می دهند. این ها نمونه ریشدار ماجرایند! که شعار دین، مذهب و ولایت نیز بعضا سر می دهند. از نمونه های بی ریششان(!) می توان از پرده نویسهای زبون نام برد. نوچه هایشان که جای خود دارند. راستی خیلی افت دارد که لافزنان جرات پاسخ خشک و خالی به هل من مبارز آدم را ندارند!
نقش نگین انگشتر سیدالشهداء (ع) عبارت بود از « اِن اللهَ بالِغُ اَمْرِهِ » و به نقلی دو انگشتر داشت. برنگین یکی « لاإ لهَ إ لا الله ، عُدةٌ لِلِقأ الله » و بر دیگری «ان اللهَ بالِغُ اَمْرِهِ » بود. (سفینة البحار ، ج ۱، ص ۳۷۷) هر دو تعبیر، گویای روح شهادت طلب آن حضرت و مقام رضا و تسلیم او به دیدار خدا و پروردگار است .(فرهنگ عاشورا، صفحه ۴۵۰)
سرشاخه این باند با صدور ...سپس به مشهد رفته و کانون بحث و انتقاد دینی را تأسیس میکند، اما چندی بعد این کانون به علت فعالیتهای خلاف عرف و دین اسلام تعطیل میشود. متهم در بخشی از اعترافات خود هدف از تشکیل کانون بحث و انتقاد دینی را اینچنین بیان میکند:«هر کس دوست دارد دارای شخصیتی باشد و من در آن زمان نمیتوانستم از راه عادی دارای یک جایگاه ویژه باشم.
از همان دوران جوانی به وسیله دوستان و تشکیل کانون بحث و انتقاد دینی و مدرسه علوم دینی، سعی کردم شخصیت ویژهای برای خود بسازم.» وی در جهت بزرگنمایی شخصیت خود تلاش نموده و همین موضوع منشأ انحرافات دیگر او است. خود او در این رابطه میگوید:«من از روزگار جوانی به دنبال فعالیت برای خدا بودم، اما لذتها و خواستههای دنیوی من را وادار به شخصیتسازی کرد و میخواستم بدون زحمت برای خود شخصیت ویژهای داشته باشم.
به همین جهت در روزگار جوانی همواره خود را به علما و روحانیون نزدیک کرده و میخواستم که از طریق آنها برای خود دارای شخصیت شوم. من که نتوانسته بودم پا به پای علما حرکت کنم، کار برایم بسیار مشکل شده بود. اینجا بود که با خودم فکر کردم اگر بخواهم پیش مردم شخصیتی برای خودم باشم باید از راه توسل به معنویات وارد شوم چرا که علم معرفتی و دینی ندارم.»
وی در ادامه اعترافات خود در رابطه با نحوه گرایش به مباحث انحرافی میافزاید:«در اولین اقدام کتاب «پ- ر» را نوشتم که مورد استقبال قرارگرفت و به تدریج به عنوان استاد تذهیب نفس در بین مردم و به ویژه نسل جوان معرفی شدم.» براساس مستندات موجود، «حسن- ش» به مرور زمان بعد از سه سال فعالیت در ۱۶ شهر ایران، در کشورهای کویت، امارات، کانادا، بحرین، لبنان و قطر اقدام به جذب ایرانیان مقیم این کشورها کرده و در مدت یک سال توانسته تعداد ۷۰۰ نفر ایرانی ...
کمبود شخصیت: ...هر کس دوست دارد دارای شخصیتی باشد و من در آن زمان نمیتوانستم از راه عادی دارای یک جایگاه ویژه باشم... ...اما لذتها و خواستههای دنیوی من را وادار به شخصیتسازی کرد و میخواستم بدون زحمت برای خود شخصیت ویژهای داشته باشم.... ...اینجا بود که با خودم فکر کردم اگر بخواهم پیش مردم شخصیتی برای خودم باشم باید از راه توسل به معنویات وارد شوم چرا که علم معرفتی و دینی ندارم.» این نمونه سرنوشت همان لافزنانی است که دل را اهلی می کند!!! یا دل اهل آنان است!!! البته به قول مولا لغاتی چند هم خوانده اند اماافسوس که آن را سرچشمه فریب خلق وریا قرار داده اند. سرنوشت به ظاهر مدرنتر هاشان هم که بهتر از این نیست!
بارون وآسمون
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 ساعت 10:41 ق.ظ
حکایت جالب سقراط:
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و بود.علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
بیماری فکری و روان نامش “غفلت” است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است
بارون وآسم.ن
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 ساعت 10:49 ق.ظ
لیوان مشکلات
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
بارون وآسمون
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 ساعت 10:54 ق.ظ
سلام استاد.عبادات قبول.
عبادات همه ی بچه های صندوقچه هم قبول.
استاد برامون دعا کنید آدمها گاهی خیلی به دعا احتیاج دارند.
متشکر
سلام. خدا ان شاالله عاقبت شما را به خیر کند.
[ بدون نام ]
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 ساعت 11:04 ق.ظ
فلورانس اسکاول شین:
قبل از سحر تاریک است اما تا کنون نشده که آفتاب طلوع نکند پس به سحر اعتماد کنید.
هیچ کس چیزی به آدم نمی دهد مگر خود او وهیچ کس چیزی از آدم دریغ نمیکند مگر خود او.بازی زندگی بازی انفرادی نیست اگر خودتان عوض شوید همه اوضاع وشرایط عوض خواهد شد.
وقتی چشم امیدتان به خدا باشد:
هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که پیش نیاید
هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که راست نباشد
و هیچ چیز آنقدر ها عجیب نیست که دیر نپاید.
باران
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 ساعت 01:07 ب.ظ
السلام علیک یا حسن بن علی (ع)
محتاج سفره ات همه حتی کریم ها
خوردند دانه از کرمت یا کریم ها
هر صبح عطر کوی شما می وزد به ما
مستانه می وزد به دل ما نسیم ها
مست است دل ز عهد الست و بربکم
ما سینه میزنیم در غم تو از قدیم ها
از قبر بی ضریح تو خورشید می دمد
ای جان فدای غربت کویت کلیم ها
بر خاک قبر تو همه تعظیم می کنند
بنگر دمی به قامت قامت دو نیم ها
با صادق است و باقر و سجاد هم جوار
یا مجتبی بقیع تو باشد حریم ها
میلاد امام حسن(ع)کریم آل طاها مبارک
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فروتنی:
فروتنی حضرت امام حسن علیه السلام و تواضع آن انسان الهی چنان بود که:
روزی بر گروهی تهیدست می گذشت و آنان پاره های نان را بر زمین نهاده، روی زمین نشسته بودند و می خوردند، چون حضرت امام حسن علیه السلام را دیدند گفتند: ای پسر رسول خدا! بیا و با ما هم غذا شو! به شتاب از مرکب به زیر آمد و گفت: خدا متکبّران را دوست ندارد و با آنان به غذا خوردن مشغول شد. سپس همه آنان را به میهمانی خود دعوت فرمود، هم به آنان غذا داد و هم لباس.
مناقب: 4/23؛ بحار الأنوار: 43/351، باب 16، حدیث 28
بخشیدن همه ذخیره:
عربی به محضر امام حسن علیه السلام آمد. فرمود: هرچه ذخیره دارم به او بدهید، بیست هزار درهم بود همه را به عرب دادند، گفت: مولای من! اجازه ندادی که حاجتم را بگویم و مدیحه ای در شأنت بخوانم، حضرت در پاسخ اشعاری انشا کرد به این مضمون: بیم فروختن آبروی آن کس که از ما چیزی می خواهد موجب می شود که پیش از درخواست او بدو ببخشیم ...
(مناقب: 4/16؛ بحار الأنوار: 43/341، باب 16، حدیث 14؛ صلح حسن: 42-43)
خدمت به حیوان گرسنه:
روزی غلام سیاهی را دید که گرده نانی در پیش نهاده یک لقمه می خورد و یک لقمه به سگی می دهد، از او پرسید: چه چیزی تو را به این کار وا می دارد؟گفت شرم می کنم که خود بخورم و به او ندهم. حضرت امام حسن علیه السلام فرمود: از اینجا حرکت نکن تا من برگردم. خود نزد صاحب آن غلام رفت، او را خرید، باغی را هم که در آن زندگی می کرد، خرید. غلام را آزاد کرد و باغ را بدو بخشید.
بحار الانوار: 43/352، باب 16، حدیث 29؛
مستدرک الوسائل: 8/295، باب 37، حدیث 9485
وَ قَالَ ع مِسْکِینٌ اِبْنُ آدَمَ مَکْتُومُ اَلْأَجَلِ مَکْنُونُ اَلْعِلَلِ مَحْفُوظُ اَلْعَمَلِ تُؤْلِمُهُ اَلْبَقَّةُ وَ تَقْتُلُهُ اَلشَّرْقَةُ وَ تُنْتِنُهُ اَلْعَرْقَةُ
حکمت ۴۱۹ مشکلات انسان
(علمى، اخلاقى) و درود خدا بر او، فرمود: بیچاره فرزند آدم اجلش پنهان، بیمارىهایش پوشیده، اعمالش همه نوشته شده، پشّهاى او را آزار مىدهد، جرعهاى گلو گیرش شده او را از پاى در آورد، و عرق کردنى او را بد بو سازد.
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا،
که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من،
که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گر چه دیر است، ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست رود
و سفرباید کرد،
تا بدانی که تو را میخواهند
دست تان درد نکند،
ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود،
کجی روبان هم،
ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب عزیز
ناگهانی رفتم
و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان،
که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه،
ما چه فامیل عظیمی داریم
رخصتی داد حبیب،
که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم،
همه را میدیدم
همه آنهایی،
که در ایام حیات،
نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمی دانستم،
عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من می گفت،
حس کمیابی بود
از نجابت هایم،
و از همه خوبیهام
و به خانم ها گفت:
اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود
و به آواز بخواند:
”مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم”
راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم،
دوستانی دارم!
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام
کلبه جدید مبارک.
سلام
کلا کم می آن ولی مطالبشون خیلی خوب بود.
سلام بارون و آسمان.
خوب هستین.
کلبه نو مبارک.انشاالله موفق و موید باشید.
پیشاپیش مبعث حضرت محمد(ص) رو به همگی تبریک میگم.
ارزوهای زیبای ویکتور ه.گو برای تو:
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان که هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم حیوانی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم
سلام
بهتر است همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که هر گز نمیتوان آنها را دوباره بازگرداند :
اول، سنگ ……......... پس از رها کردن!
دوم، سخن …………... پس از گفتن!
سوم، موقعیت … ...........پس از پایان یافتن!
و چهارم ، زمان …….. پس از گذشتن!
بهتر است همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که هر گز نمیتوان آنها را دوباره بازگرداند :
اول، سنگ ……......... پس از رها کردن!
دوم، سخن …………... پس از گفتن!
سوم، موقعیت … ...........پس از پایان یافتن!
و چهارم ، زمان …….. پس از گذشتن!
مانند دیگران نباش،
حتی اگر تو تنها فردی باشی که مانند دیگران نیست.
روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید : که ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: بار خدایا ! خواهی آنچه را که از "رحمت" تو میدانم و از "بخشایش" تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجدهات نکند؟
آواز آمد : نه از تو؛ نه از من.
«تذکره الاولیاء عطار نیشابوری»
از عصر ایران:
عصر ایران؛ اهورا جهانیان - در مناظرههای تلویزیونی نامزدهای ریاست جمهوری، یکی از سوالها این بود که بین دو مدیر متعهد و متخصص، کدامیک را برمیگزینید؟
تقدم و تاخر تعهد یا تخصص، بحثیست که ریشه در سالهای نخست انقلاب دارد. آن بحث البته مختص انقلاب ایران نیست. در همه انقلابهای ایدئولوژیک، همیشه این موضوع مطرح میشود که در انتخاب مدیران دستگاههای گوناگون، بین کسی که تخصص دارد و کاربلد است ولی پایبندیاش به اصول ایدئولوژیک آن انقلاب چندان قطعی و تضمینشده نیست و کسی که تخصصی ندارد و کار چندانی از او برنمیآید ولی به لحاظ ایدئولوژیک، یک هوادار پر و پا قرص انقلاب و رژیم تازهمستقرشده است، کدامیک را باید بر مسند قدرت و مدیریت نشاند.
در سطوحی پایینتر، این بحث در دل احزاب و حتی نهادهای غیرسیاسی هم مطرح است. مثلاً دبیر کل یک حزب وقتی که میخواهد کسانی را در مناصب حساس حزب بگمارد، باید کارآمدترین افراد را انتخاب کند یا وفادارترین نیروهای حزبی را؟ و یا مدیر یک مجموعه، وقتی که میخواهد جانشینی برای خودش تعیین کند، باید باکیفیتترین نیرویش را در آن سمت جای دهد یا متعهدترین شان را؟
هر چه از عمر نظامهای ایدئولوژیک، احزاب و شرکتهای تجاری و غیرتجاری بگذرد، به علت کسب تجربه از سوی نیروهای وفادار به مبانی و چارچوبهای آن نظام یا دولت یا حزب یا شرکت، دوراههی "تخصص یا تعهد؟" موضوعیتش کمتر میشود.
پاکسازیهای حزبی در احزاب کمونیستی، که هر چند وقت یکبار رخ میداد، موجب از دست رفتن نیروهای آبدیده و کارآمد میشد. در چنین شرایطی، احزاب مذکور گاه مجبور بودند متعهدانی را که تخصصشان زیر سوال بود، به متخصصانی که تعهدشان در معرض شک و شبهه بود ترجیح دهند.
باری بحث تخصص و تعهد، در نظام جمهوری اسلامی هم همواره مطرح بوده است. این بحث در دورههای گوناگون شدت و ضعف پیدا کرده ولی هیچگاه به کلی منتفی نشده است. علت منتفینشدن این موضوع، شاید تا حدی به ضعف تربیت نیروهای کارآمد در دستگاههای گوناگون حکومتی بازگردد. علت دیگرش هم بیرونرفتن برخی از جریان های سیاسی از ساختار قدرت و یا به حاشیهراندهشدن آنها بوده است. مثلاً وقتی که محمود احمدینژاد به ریاست جمهوری رسید، راست رادیکال عرصه را بر راست مدرن به پرچمداری هاشمی رفسنجانی تنگ کرد.
با به حاشیهراندهشدن جریان راست مدرن، و البته بیرون رفتن اصلاحطلبان از ساختار قدرت، برخی از چهرههای متخصصتر، جای خودشان را به چهرههای متعهدتر (یا به ظاهر متعهدتر) دادند. این گونه شد که احمدینژادی که به گواهی نامههای انتقادی اقتصاددانان در دوره نخست زمامداریاش، شناخت چندانی از اقتصاد نداشت، به جای کسانی که اقتصاد را میشناختند، سکاندار اقتصاد کشور شد و چنان افتاد که دانی!
در بحث اولویت متخصصین یا متعهدین، نکتهای ظریف وجود دارد که شهید چمران در اوایل انقلاب به آن اشاره کرده است. در آن دوران که این بحث در جامعه پررنگ بود، شهید چمران معتقد بود کسی که عهدهدار مقام و مسندی میشود ولی تخصص لازم برای مدیریت در آن مسند را ندارد، در واقع تعهد هم ندارد؛ چرا که انسانِ متعهد، هیچگاه به خودش اجازه نمیدهد کاری را قبول کند که از علم و توانش خارج است.
سخن شهید چمران در حقیقت بیان دیگری از سختگیریهای مربوط به "پذیرش مسولیت" در فرهنگ اسلامی است. سختگیریهایی که در دین اسلام نسبت به پذیرش مقام و منصب شده است، یکی از مدلولات اصلیاش این است که انسانِ متعهد (از نظر اسلام) انسانیست که از قبول مسئولیت در حوزهای که در آن حوزه فاقد دانش و تجربه و توانایی کافی است، سر باز میزند و با پذیرش امر اداره دنیای دیگران و به بهای آبادکردن دنیای خودش، آخرت خودش و دنیای دیگران را خراب نمیکند.
تعهد راستین در پذیرش بههنگام مناصب عرصه عمومی آشکار میشود. پذیرش نابههنگام زمانی رخ میدهد که میوههای علم و تجربه و توانایی درخت وجود کسی بارور نشده باشد ولی او اصرار بر نشستن در مسندی داشته باشد که تصاحب آن مسند، نیازمند تجربه و آگاهی و توانایی است. چنین شخصی، "متعهد" راستین نیست و چون چنین است، ناگزیر است در پس شعارهای ایدئولوژیک یا وفاداری پرغلو و اغراق، پنهان شود که بیتعهدیاش (بر مبنای ملاکهای اسلامی)، آشکار نشود.
اشخاصی از این دست، در واقع اسلام و یا هر دین و ایدئولوژی دیگری را که به آن گرایش دارند، سپر بلای خودشان می سازند و تعهد نداشتهشان را با استقراض از شعارهای اسلامی و بزرگنمایی وفاداریشان به اسلام، به جای تعهد اسلامی راستین به خورد خلق الله میدهند.
رادیکالیسم ششآتشه در جوامع ایدئولوژیک، بهترین "نقاب تعهد" است؛ ولی بر زیرکان پوشیده نیست که این نقاب تعهد، سرانجام روزی فرومیافتد.
تجربه هشت سال اخیر ، به خوبی به جامعه و نظام سیاسی ایران نشان داد که انسانهای رادیکال و ایدئولوژیک، لزوماً متعهد نیستند. مخلص کلام اینکه: متعهدانِ نامتخصص، نه متخصصاند نه متعهد.
از الف:
ستاره تیم ملی فوتبال آلمان رمز موفقیتش را تلاوت آیات قرآن و دعا پیش از شروع بازی ها دانست.
به گزارش شبستان به نقل از «آن اسلام»،مسعود اوزیل، بازیکن فوتبال ترک تبار آلمانی که در رئال مادرید و تیم ملی آلمان بازی میکند راز موفقیت های خود را خواندن آیات قرآن و دعا کردن قبل از شروع هر بازی می داند.
وی در گفتگو با روزنامه امارات الیوم گفت:قبل از شروع هر بازی جند آیه از قرآن می خوانم،دعا می کنم و از خداوند می خواهم مرا موفق کند .
اوزیل با تاکید بر اینکه راز موفقیت و محبوبیتش به زبان آوردن آیات قرآنی است می گوید:دوستانم می دانند که هنگام دعا و خواندن قران باید اجازه دهند تا من چند لحظه ای تنها باشم.
وی با تشکر از هم تیمی های خود برای احترام به او به هنگام اقامه نماز گفت: این دقایق خاص پیش از آغاز مسابقه، رمز موفقیت من است
این بازیکن ۲۴ ساله تیم ملی فوتبال آلمان از سن پایین در عرصه فوتبال درخشید و از سال ۲۰۰۶به عضویت تیم ملی آلمان درآمد و اکنون در فهرست بهترین بازیکنان تاریخ فوتبال آلمان است.
وی در مسابقات جام جهانی ۲۰۱۰ میلادی به شهرت جهانی رسید و نامزد دریافت جایزه توپ طلایی شد.
در اوایل ماه جاری یکی از موزه های برلین مجسمه ساخته شده از شمع اوزیل را به عنوان یک چهره جهانی به نمایش در آورد.
قلب مریض یعنی...
نتوانستن درک عشق.
سلام استاد
خوب هستید؟
بعدمدتها این توفیق رو پیدا کردم که بیام و عرض ادبی داشته باشم خدمتتون
دارم رو یک شعر دفاع مقدسی کار می کنم
این طور شروع میشه
پدرم یک درخت خوابیده ست
گاه شاتوت میدهد بدنش
شب به شب توی تب که می سوزد
بوی باروت می دهد بدنش
....
سرفه افتاده باز توی گلوش
سرفه هی داد میزند: بس نیست؟
سعی دارد به او بفهماند
جنگ یک واژه ی مقدس نیست
جنگ یعنی جراحتی که هنوز
تازه تر ...بعد سالها خونیست
گرچه این باغ زنده است اما
همه ی پرتقالها خونیست
..........
در پناه حق
سلام خدا را شکر شما چطورید؟ عالی بود عالی واقعا دارید شاعر می شوید! باعث افتخار است. لافزنان متکبر بوقلمون صفت ظاهربین ممکن است در اثر عدم فهم صحیح به مصرع آخر بند وسط گیر بدهند! نهراسید.
« قل اللّهم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بیدک الخیر انّک علی کلّ شئ قدیر » (26 آل عمران)
بگوخداوندا، ای مالک حقیقی، و حاکم مطلق، به هر که خواهی حکومت می بخشی، و از هر که خواهی حکومت را باز می گیری، و هر که را خواهی عزت می دهی، و هر که را خواهی خوار می گردانی،"خیر" در دست توست، حقا که تو بر هر چیزی توانایی.»
بعضی ها فقط با قمپز در کردن (!) زنده اند. نشناسی شون هم بوی عفونت ریا را از جملاتشون حس می کنی و نمی خوای باهاشون چایی بخوری. ولی بس که پرمدعایند و وقیح ودروغگو-حتما باید شش درشون کنی!
وبلاگ گردی می کردم خالم بد شد! عفونتش هنوز هم داره آزارم می ده!
از عصر ایران:
کد خبر: ۲۸۰۹۰۰تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۹:۳۵صفحه نخست » سیاسی
پیروزمستان انتخابات، کار را به محتسب نکشانند!
کسانی که شعار میدهند "بدون هیچ دلیلی، (...) جلیلی"، و یا برای تمسخر قالیباف میگویند "هم خوشگلی هم بوری، حالا حالاها (...)"، به دروغ مدعیاند که پیروزی آنها شکست هیچ کسی نیست. آنها بازی را بردهاند و الان مشغول تحقیر و تمسخر رقیب شکست خوردهاند. شادمانی معرفت آمیز ، هرگز نسبتی با نمک پاشیدن بر زخم شکست خوردگان ندارد.
عصر ایران؛ هومان دوراندیش - چهار سال قبل، وقتی که میرحسین موسوی شعار داد "پیروزی ما شکست هیچ کسی نیست"، بسیاری از هواداران او، مرثیهها سرودند که ای وای، موسوی کجا و احمدینژاد کجا؟ اگر این یکی رئیس جمهور میشد، ایران گلستان میشد ولی الان ... !
چهار سال گذشت و اکثر کسانی که در انتخابات ریاست جمهوری سال 88 به موسوی رای داده بودند، امسال به حسن روحانی رای دادند. آنها حالا شاد و سرخوشند که رئیس جمهور کشور، برآمده از رای آنهاست. در خیابانها دست افشانی و پایکوبی میکنند. هورا میکشند و شعار میدهند. بعضی از شعارهایشان به دل مینشیند و بوی خامی و نفرتورزی و رقیبستیزی نمیدهد؛ اما پارهای از شعارهایشان به گونهای است که، بیتعارف، آدم با خودش میگوید آیا این جماعت واقعاً معتقدند پیروزیشان شکست هچ کسی نیست؟
شعارهایی که در چند شب گذشته علیه سعید جلیلی و محمدباقر قالیباف در گوشه و کنار شهر تهران سر داده شد، چه معنایی داشت جز عقدهگشایی و نفرتورزی اخلاقاً ناموجه؟
سعید جلیلی در رقابت با حسن روحانی، برخلاف احمدینژاد در رقابت با میرحسین موسوی و مهدی کروبی، کوچکترین سخن غیراخلاقیای بر زبان نیاورد. نه افشاگری شخصی کرد و نه دروغ بافت. هر چه گفت، دیدگاههای سیاسی و فرهنگیاش بود. جماعتی با دیدگاههای او موافق بودند و به او رای دادند. اکثریت مردم ایران هم با رادیکالیسم جلیلی مخالف بودند و به او رای ندادند. قالیباف هم اگر چه رادیکال نبود، به سرنوشت جلیلی دچار شد.
حال اینکه اقلیتی قلیل، حتی پس از پیروزی در انتخابات، به رقیب شکستخورده رحم نکنند و عقدهگشایانه پا بر سر مروت بنهند و در خیابانهای شهر تهران علیه جلیلی و قالیباف شعار بدهند، نشانه چه چیزی میتواند باشد؟ از این رفتار، تنها بویی که به مشام خرد نمیرسد، بوی فضیلت است.
کسانی که شعار میدهند "بدون هیچ دلیلی، (...) جلیلی"، و یا برای تمسخر قالیباف میگویند "هم خوشگلی هم بوری، حالا حالاها (...)"، به دروغ مدعیاند که پیروزی آنها شکست هیچ کسی نیست. آنها بازی را بردهاند و الان مشغول تحقیر و تمسخر رقیب شکست خوردهاند. شادمانی معرفت آمیز ، هرگز نسبتی با نمک پاشیدن بر زخم شکست خوردگان ندارد.
این عقدهگشاییهای غیراخلاقی، فقط به کار رادیکالیزهکرده جامعه ایران میآید. در صورتی که چنین رفتاری از سوی رایدهندگان به روحانی ادامه یابد، هیچ بعید نیست که آنها در آینده، با رفتار دیگری از سوی حکومت مواجه شوند و فضا بار دیگر امنیتی شود. اگر چنین شود، همین کسانی که، به قول خودشان، بیدلیل به این و آن خاکبرسر میگویند، داد و هوارشان درمیآید که ای وای! به ما ظلم شد. ولی مگر تحقیر و تمسخر دیگران اخلاقاً رواست؟ اگر قرار است طرفداران کاندیدای پیروز هر چه از دهانشان درمیآید نثار کاندیدای شکستخورده کنند، پس چرا چهار سال پیش همه از "خس و خاشاک"نامیدهشدن شاکی شدند؟
باید بپذیریم که یاوهگویی در همه حال نارواست و از دشنامدادن، چیزی جز نفرت نمیزاید:
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم.
اقلیتی از رایدهندگان به حسن روحانی، بیتعارف، این روزها مشغول عقدهگشایی و تندرویاند. انتخاباتی سالم و بیحاشیه در این کشور برگزار شده. حکومت جوری رفتار کرده و نتایج به گونه ای رقم خورده که اکثریت رایدهندگان به روحانی، خوابش را هم نمیدیدند. بعد از انتخابات هم، حکومت شادی مردم را به هم نزده است. شعارهای تند "جماعت قلیلِ اکثریت شاد" را نیز نشنیده گرفته است. پس عقل حکم میکند که "برندگان" حد نگه دارند و سرمست از باده پیروزی، چنان راه افراط و عربدهکشی نپیماند که ناگهان سر و کارشان با داروغه و محستب افتد و شادی مردم به تلخی گراید!
پیروزمستان انتخابات باید به گونهای رفتار کنند که دیگران به چشم خود ببیند پیروزی اینان، تحقیر آنان نیست. شعاردادن آسان است. آنچه دشوار است، عمل است. چهار سال پیش شعار میدادید پیروزی ما شکست هیچ کسی نیست. اکنون به آن عمل کنید. انتخابات را بردهاید. این گوی و این میدان. بسم الله!
این که همیشه می گویم گناه بزرگتر لافزنان و از خود راضیان و آنها که به حق خود راضی نیستند و زیاده خواهند این است که باعث بسته تر شدن جوامع و در نهایت دیکتاتوری احتمالی می شوند همین است! این به خصلت طرف بستگی دارد و کاری به راست و چپ بودن و بالا و پایین بودن و دکتر یا بی سواد بودن و سید و عامی بودن طرف ندارد. اما به عقده ای بودن و حقیر بودن و ضعفهای مفرط خانوادگی و ... دارد. در همین صندوقچه شاهدیم اجتماع سالم ما را چگونه عده ای عقده ای بی جنم لافزن پرمدعا که هرگز شهامت با نام خود بودن را بر خلاف لافهای آنچنانی شان نداشتند-به اغتشاش کشیدند که شکر خدا تو دهنی خوردند. دیر زمانی نبود که هر کسی با هر اسم مستعاری می آمد اما آنچنان شخصیتهای مجازی دروغ ساختند و حتی ذزذی نام کردند که اکنون باید اشخاص را بشناسم تا ازنظراتشان استفاده کنیم. هر چند مدیریت وبلاگ حق من است اما من آن گونه فضا را بیشتر می پسندیدم. خوب خدا را شکر که به خودشان مشخص شد جربزه مبارزه ندارند و توی دهان یاوه گویشان می زنم (به روش قانونی خود!) گفته بودم یک وجه مشترکشان دشمنی با سمنان و سمنانی بود این هم از بی بته ای شان (بی بتگی شان) بود که حداقل آن قدر مردانگی نداشتند که حرمت نمک نگه دارند. خدایا باز هم شکرت! ما را مغرور مکن.
به نام خدا
سلام بر همه عزیزان مخصوصا استاد
سروده آیتالله صافی گلپایگانی به مناسبت ولادت امام عصر(عج)
شُکر فراوان که از عنایت یزدان
بار دگر شد پدید نیمه شعبان
فخرْ زمین میکند به روضه رضوان
از قدم پیشوای عالم امکان
حضرت صاحب زمان، ولیّ جهانبان
حجتِ بِن عسکری امام معظم
آن که نظام جهان به اوست منظم
پیشرو و پیشوای اکبر و اعظم
علّتِ غایی ز خلق عالم و آدم
سایه حق، عین حق، خلیفه یزدان
شمس ولایت بود به نور فِشانی
در طرب و شوق و ذوق عالی و دانی
ریز ز طبع منیر دُرّ معانی
از پی مدح خدایگانِ جهانی
حضرت مهدی، امین قادر سبحان
حامی مستضعفان خلاصه ایجاد
آنکه جهان را ز عدل میکند آباد
و آن که کَنَد ریشه جهالت و بیداد
محو نماید رسوم باطل و الحاد
قدرت حق، نور حق، یگانه دوران
مولد سلطان دین امام مبین است
مبدأ عصر جدید و دور نوین است
خرّم و بَهّاج آسمان و زمین است
محفل جشن ولا بهشت برین است
عید سعید است و خلق، خرّم و شادان
روز ظهورش بزرگ روز خدایی است
روز کمال عقول و جهلزدایی است
روز عدالتمآب و عدل نهایی است
روز فلاح و نجات و روز رهایی است
روز امان است و روز عزّت انسان
منبع:خبرگزاری فارس
سلام ممنون ببخشیدمسافرت بودم الآن ساعت 2130 پنج شنبه 6 تیر است.
سلام استاد
خواهش میکنم.میدونستم حتما مشکلی هست که کامنت دیر تایید میشه
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ هفتم تیر یادآور حادثه ای غمبار برای انقلاب نوپای اسلامی ایران است که در آن هفتاد و دو تن از بهترین یاران امام راحلمان بهشتی شدند. به قول امام؛ "اشخاصی که برای خدمت خودشان را حاضر کرده بودند و خدمت گزار این کشور بودند، اشخاصی بودند که آن قدری که من آن ها را می شناسم از ابرار بودند. از اشخاص متعهد بودند که در راس آن ها مرحوم شهید بهشتی است."
خاطرات زیربرش هایی کوتاه از زندگانی پر برکت شهید آیت الله دکتر محمد حسین بهشتی است که از کتاب صد دقیقه تا بهشت نقل شده است.
• مادر خواب دیده بود؛ خواب پدر بزرگ محمد. پرسیده بود چکار کنم اون دنیا من را شفاعت کنند. گفته بود: از "محمد" محافظت کنید که باقیات صالحات شماست. محمد باقیات صالحات یه ملت شد. بهشتی یه امت.
• طلبه جوان هر روز می رفت دبیرستان ها درس انگلیسی می داد. پولش هم می شد مایه امرار معاش. می گفت این طوری استقلالم بیشتره، نواقص حوزه رو بهتر می فهمم و با شجاعت بیشتری می تونم نقد کنم. بهشتی تا آخر هم با حقوق بازنشستگی آموزش و پرورش زندگی می کرد.
• آلمان، هامبورگ، ایستگاه راه آهن؛ موقع ظهر رسیده بود. نگاهی به قبله نما انداخت و همان جا ایستاد به نماز. پلیس را خبر کردند که یکی آمده حرکات غیر طبیعی دارد. بردندش اداره پلیس. گفته بود من مسلمانم، نماز هم واجب دینی ماست. محکم گفته بود؛ آزادش کردند...
• بهش می گفتند: انحصار طلب، دیکتاتور، مرفه، پولدار. دوستانش دوستانه گفته بودند چرا جواب نمی دی؟ تا کی سکوت؟ می گفت: مگه نشنیدید که قرآن می گه ان الله یدافع عن الذین آمنوا. یعنی یه وظیفه برای منه که ایمان آوردنه، یکی هم برای خدا که دفاع کردنه. دعا کن وظیفه خودمو خوب انجام بدم. اون کارش رو خوب بلده...
• کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در آلمان دعوتش کرده بودند برای سخنرانی. رفته بود. طبقه اول مشروب خوری و پارتی آلمانیها بود، طبقه دوم سخنرانی حاج آقا. اول از همه، حصیر رو پهن کرد تا نمازش رو بخونه. بعد هم پاسخ به سوالات. بهشتی تا آخر مونده بود.
• یک روز خانم، یک روز بچه ها، یک روز هم خودش؛ کارهای خونه تقسیم شده بود، هر روز باید یکی ظرف ها رو می شست. می گفت زن وظیفه ای برای کار نداره. کار خونه زنانه و مردانه نداره.
• لامپ خونه سوخت. رفتند از تعاونی دادگستری لامپ خریدند. بهشتی ناراحت شد. گفت: من اینجا کار شخصی می کنم، باید لامپ رو از مغازه معمولی با قیمت خودش بخرید. لامپ رو پس داد. لامپ خریدند از یک مغازه معمولی، با یک قیمت معمولی.
• غمگین رفته بود پیش بهشتی که اوضاع چنین است و چنان است. بهشتی با خنده ای گفت: برادر! انقلاب با چهره ها و دل های افسرده تضمین نمی شود بلکه دلهای پرشور و نشاط و چهره های شاداب می خواهد. آخر گفت: این چیزی است که از شما می خواهم؛ چون آخرش یا پیروزی است یا شهادت.
• همه جمع شده بودند برای جلسه. باهنرو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره. اومده بود که آماده شید بریم؛ همه منتظر شمایند. بهشتی عذر خواسته بود. گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است بریم گردش. اخم باهنرو که دید گفت: بچه ها منتظرند، سلام برسونید بگید فردا در خدمتم.
• صندوق قرض الحسنه درست کرده بودند. 10 ریال از پول ماهیانه می رفت تو صندوق. مشکل خیلی ها با همین پول حل می شد. می خواست جمع انجمن اسلامی با برکت بشه.
سلام.البته تو آخرین کامنت قبا از سفر هم گفته بودم
ادامه:
• غذای زندانش نان و آب بود. به شوخی می گفتند: خوشمزه است؟! گفت: اگه بیرون هم از اینا خورده باشی بله، خوشمزه است. بعدها شد رئیس دیوان عالی کشور، اغلب روزها غذایش نان ماست بود.
• گزارشات و تحقیقات ثابت کرده بودند که دو قاضی تخلف کرده اند. گفت: باید علنی محاکمه بشند، تا همه ببینند نظام اسلامی اهل تساهل با خاطی نیست. هر دو محاکمه شدند؛ علنی.
• چندتایی اومده بودند که ما تو بازار فلانی رو خوب می شناسیم. مناسب برای سامان دادن امور اقتصادی دولت و انقلابه. بهشتی گفت: اگه 500 هزار تومان خودتون رو بدید دستش، مطمئنید خیانت نمی کنه؟ ساکت شده بودند. گفت: کار انقلاب، کار 500 هزار تومان نیست که تا این حد هم به او اعتماد ندارید. مواظب بود بیش از توانایی و اعتماد به او مسئولیت ندهد.
• به قاضی دادگاه نامه زده بود که: "شنیدم وقتی به ماموریت می روی ساک خود را به همراهت می دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی" قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصا به رفتار قضات...
• چراغ قرمز اول رو که رد کرد بهشتی خیلی تحمل کرد که چیزی نگه. دومین چراغ بود که دیگه صداش دراومد. گفت: اگه از این هم بگذری دیگه نمی شه پشت سرت نماز خواند. تکرار گناه صغیره... طرف با حالت حق به جانبی گفت: اینها قانون طاغوته باید سرپیچی کرد. بهشتی با ناراحتی دست گذاشت روی داشبورد و محکم گفت: اینها قوانین انسانیه، عین انسانیت...
• می گفت: 15 ساله که بودیم دست جمعی امر به معروف و نهی از منکر می کردیم. اول یکی مان می گفت، بعد دیگری، بعد... اثرش زیاد بود. می گفت: فهمیدیم همه چیز در جماعت است. ید الله مع الجماعه.
• با غرور گفتند که باید مناظره کنیم. حتما هم باید بهشتی طرف ما باشد. 8 نفری نشسته بودند روبروی بهشتی برای مناظره. آخر جلسه اومده بودند برای خواهش.
- خواهش می کنیم پخش نشود، آبرویمان می رود. بهشتی سفارش کرده بود پخش نشود، هیچ وقت هم به رویشان نیاورد. انگار جلسه ای نبوده.
• "مرگ بر بهشتی"! انقدر این شعار رو بلند جلوی دادگستری فریاد می زدند که بهشتی به راحتی می شنید. رو کرد به بهشتی که: چرا امام ساکتند؟ ای کاش جواب این توهین ها رو می دادند. بهشتی گفت: برادر! قرار نیست در مشکلات از امام هزینه کنیم، ما سپر بلای اوییم؛ نه او سپر ما.
• با غرور انگلیسی مآبانه گفت: شما خیلی غیر واقع بینانه با مسایل برخورد می کنید. این طور جلو برود تحریم می شوید. بهشتی با قاطعیت گفت: انقلاب ما انقلاب آرمان هاست نه تسلیم به واقعیت ها. همان نان و پنیر برای مان کافیست.
• از دیدار امام برمی گشت. رفته بود توی فکر. امام خواب دیده بود عباش سوخته، به بهشتی گفته بود مواظب خودتان باشید. می گفت از امام پرسیدم چرا؟ فرموده بودند آقای بهشتی شما عبای من هستید.
• رفت یه خونه خرید؛ خیابون ایران. گفت درسته که از اول قلهک بودیم اما الآن مسئولیم باید بین توده مردم باشیم. اثاثیه رو برده بودند، منتظر بودند شب بیاد شام رو خونه جدید بخورند. صدای انفجار همه رو شوکه کرد. بهشتی رفت خونه جدیدش. بهشتی شد.
از تابناک:
ترمز عداوت در مسیر پیشرفت آقازادهها
برای این جوان مظلوم باید خون گریه کرد!
بیشک ظلم هایی که در حق این جوان رخ داده، از یادمان نخواهد رفت و امیدواریم به حقش که بیش از اینها است، برسد و اگر معاون وزارتخانههای کلیدی، یا حتی وزارت و یا حتی بیشتر لیاقت این آقازاده است، توسط دکتر روحانی تقدیم این جوان رشید شود تا پایانی بر ظلمهای وارده به این آقازاده مظلوم، محجوب و مقبول در مملکت مان باشد. به آقازادهها ظلم نکنیم و بگذاریم به حقشان برسند!
کد خبر: ۳۲۹۴۵۵تاریخ انتشار: ۱۰ تیر ۱۳۹۲ - ۲۲:۴۶
پدر رئیس سازمان تاکسیرانی روز پیشین در دفاع از آقازاده، اظهارات جالبی را مطرح کرد که در نوع خود قابل توجه بود و بر این موضوع صحه میگذاشت که برخی جوانان کشورمان به واسطه عداوتها تا چه میزان از حقوقشان محروم شدهاند و مصداق مشخص این موضوع را فرزند خود دانست که نتوانسته به حق واقعیاش برسد!
به گزارش «تابناک»، حسین مظفر وزیر آموزش و پرورش دولت اصلاحات و رئیس ستاد ائتلاف 2+1 اصولگرایان درباره انتصاب فرزندش به عنوان رئیس تاکسیرانی اظهارات جالبی را مطرح کرده است. مظفر ضمن رد ارتباط انتصاب فرزندش با ائتلاف 2+1، درباره صلاحیت فرزندش گفته است: «...این انتصاب قبل از ائتلاف صورت گرفت. میثم ما قبل از این معاون سازمان فرهنگی هنری شهرداری بـــود و قبل از آن هم قائم مقام شهردار بود و حتی قبل از آن نیز پست هایی داشته که وزرای ما آن را نداشتند. اتفاقا میثم ما به جرم مظفر بودن از مناصب بالا محروم مانده است ایشان از هجده سالگی در تشکیلات بوده و اداره جلسات 2000 نفری را به عهده داشته است.
وی مشاور منطقه آزاد کیش و مدیرکل اتحادیه دانش آموزان کشور بوده و به عنوان مشاوران جوان رئیس جمهور فعالیت میکرده است. همچنین ایشان عضو هیات مدیره موسسه آی تی و معاون سازمان فرهنگی شهرداری بوده و قرار بود شهردار یکی از مناطق شود، اما تاکسیرانی که جزو حساس ترین وظایف بود و افراد دیگر نمی توانستند در آن فعالیت کنند به ایشان پیشنهاد شد و گفته شد با توجه به توانمندی های ایشان این انتخاب صورت گرفته است.
شما کارنامه سه ماهه ایشان را ملاحظه کنید و ببینید که چه فعالیت موثری داشته است. شایعات مطرح شده جفایی است که در حق ایشان صورت گرفته و هیچ ارتباطی میان فعالیت من و ایشان وجود ندارد. پرسش من این است که چرا ما توانمندی های افراد را به دلایل شایعات بی اساس زیرسوال می بریم. البته این موضوع به دلیل وجود برخی از طایفه گری ها که در بعضی جاها وجود دارد شایعه می شود، اما بچه من برعکس است و توانمندی هایش به حدی است که باید مناصبی بالاتر از این اختیار کند. شما بهتر است به تاکسیرانی سری بزنید و عملکرد او را در آنجا بررسی کنید و خودتان در این باره قضاوت کنید.»
درباره این اظهارات میتوان بسیار سخن گفت اما درباره فرزند دکتر حسین مظفر و شیوه ارتقای وی میتوان یادآوری کرد که میثم مظفر مدتی را مشاور جوان حجت الاسلام علی اکبری رئیس سازمان ملی جوانان در دولت نهم بود اما تغییر شرایط و خروج طیفی از بدنه اجرایی دولت، از جمله علیاکبری، به عنوان معاون امور مناطق سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران مشغول به فعالیت شد و پس از سوابق درخشانش که بر همه پوشیده است، به جای آنکه شهردار یکی از مناطق تهران شود، رئیس سازمان تاکسیرانی شد.
نکته جالب اینکه پسر آقای مظفر بسیار جوان بوده و متوسط سابقه مدیریتی برخی از مدیران پیشین سازمان تاکسیرانی از سن پسر آقای مظفر نیز بیشتر است که البته میزبان و کیفیت سوابق مهم نیست و صرفاً برخورداری از سابقه مهم است. تنها عرب مدیر اسبق سازمان تاکسیرانی که چندین شهردار حفظش کرده بودند، تنها حدود بیست سال مدیر تاکسیرانی بود و البته پس از آن نیز در تغییر سریالی مدیران تاکسیرانی در چند سال اخیر، بافنده، فضل الله اسلامی، پیمان سنندجی و حسین تیموری منصوب شدند که سوابق اجرایی وسیعی داشتند.
اما به هر حال، بافنده آخرین مدیری بود که علی رغم برخورداری از سوابق سنگین اجرایی به یک باره تغییر کرد تا پایانی باشد به ظلم هایی که با این جوان مظلوم صورت پذیرفته باشد و شاهد توقف ماجراهایی باشیم که ترمز عداوت در مسیر پیشرفت چنین چهره شاخصی بوده و پدر در لفافه به آنها اشاره کرد و اگر این ترمزها نبودند، شاید امروز مظفر نیز یک وزیر بود و حقیقتاً برای مظلومیت این جوان و دیگر جوانهایی که در این یک دهه به طور خاص پست گرفتهاند، باید خون گره کرد!
البته شهردار تهران با حکمی بلندبالا، پسر آقای مظفر را منصوب کرد تا حق مطلب تا حدودی ادا شده باشد و در حالی که تنها هفت ماه از دوره مدیریتی میثم مظفر در تاکسیرانی نگذشته بود و اتفاق خاصی نیز در این نهاد رخ نداده که رویکرد تحول گرایانه و جدی را حکایت کند، میثم مظفری که علاوه بر فرزندی مظفر، وظیفه دامادی مهدی کوچک زاده را نیز برعهده دارد، در اردیبهشت ماه 1392 به عنوان مدیر برگزیده انتخاب شد تا اندکی از ظلمها رفع شود و این اتفاقات اصلاً به شهرت «مظفر» ارتباطی ندارد، بلکه این مظفر مانع رشدش نیز شده است.
این امید میرود «طایفه گرایی»هایی که حسین مظفر به عنوان مانع رشد فرزندش بیان کرده، برطرف شود و هر شخصی در این مملکت مدارج ترقی را از یک کارشناس ساده تا ارشدترین سطح ممکن به صورت پله پله و آن هم در صورت توفیق در مسئولیت، طی کند و این گونه نباشد که اشخاص فاقد سابقه مدیریتی جدی، صرفاً به واسطه شرایط خانوادگی، بلاشغل نشوند و از یک مسئولیت به مسئولیت بالاتری تغییر وضعیت دهند!
بیشک ظلم هایی که در حق فرزند دکتر مظفر رخ داده، از یادمان نخواهد رفت و امیدواریم پسر ایشان به حقشان که طبق گفته های فوق الاشاره، بیش از اینها است، برسد و اگر معاون وزارتخانههای کلیدی، یا حتی وزارت و یا حتی بیشتر لیاقت این آقازاده است، توسط دکتر روحانی تقدیم این جوان رشید شود تا پایانی بر ظلمهای وارده به این آقازاده مظلوم، محجوب و مقبول در مملکت مان باشد. یادمان باشد ظلم پایدار نمیماند، پس به آقازادهها ظلم نکنیم و بگذاریم به حقشان برسند!
سلام استاد. خوبید ؟ خانواده خوبند؟ انشا... همیشه سلامت باشید.
هر وقت دلتنگ میشم میام سراغ صندوقچه ی با ارزشتون .از همه دانشچویان فعال و خوش ذوقتون ممنونم. مطالبشون خیلی جالبه.درس شون رو در محضر استادی چون شما خوب پس می دن. راستی پیشاپیش حلول ماه مبارک رمضان را به شما و همه اهالی صندوقچه تبریک میگم .التماس دعا
سلام. خدا را شکر شما چطورید؟ از بچه های با صفای دامغان چه خبر؟ به هر کس که سلامم می رسد سلامم رابرسانید. ممنونم خانواده هم سلام می رسانند. خوشحالم که صندوقچه نقش خود را ایفا می کند. برای خودم هم صندوقچه خاطرات است. موفق باشید.
سلام استاد
رمضان مبارک
التماس دعا
سلام بر شما و همه نیز ان شاالله مبارک. ان شاالله خدا در این ماه عزیز روزی هر کس را با نگاه به قلبش در دنیاو آخرت برکت دهد. سرنوشت ها را به بهترینها دگرگون کند و مقام رضا و صبر را به بندگانش عطا کند.
خدایا کمکم کن دیرتر برنجم
زودتر ببخشم
کمتر قضاوت کنم
بیشتر فرصت دهم.
سلام استاد شرمنده یه مدت زیاد نتونستم سر بزنم تو ماه رمضون دعامون کنید
سلام. شما و بارون از بی ادعاترین صندوقچه ای ها هستید. آهسته، بی ادعا و بی منت آمدید، بودید و هستید. شما نباشید هم هستید! خداوند ان شاالله به مال و عمر و اولاد شما برکت دهد.
پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
))خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ((
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
))خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟((
خدا جواب داد :
)) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی ((
همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
"شیخ بهایی"
پرسیدم...
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با کمی مکث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .
پرسیدم ،
آخر .... ،
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت، پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ... :
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند .
مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :
زلال باش ... ، زلال باش .... ،
فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
زلال که باشی ، آسمان در توست
زیبای لطیف.
خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟
پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.
خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که
دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟
خدا جواب داد:
- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره
آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج
می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.
-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در
حال و نه در آینده زندگی می کنند.
- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که
گویی هرگز نزیسته اند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...
سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی
بیاموزند؟
خدا پاسخ داد:
- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند
انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.
- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال
زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.
- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین
ها است.
- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه
احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که
دوست داشته باشید آنها بدانند؟
خدا لبخندی زد و گفت:
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"
زیبای عمیق
لقمان حکیم(ره)پسر را گفت:امروز طعام مخور و روزه دار و هر چه بر زبان راندی بنویس. شبانگاه همه آنچه را که نوشتی بر من بخوان انگاه روزه ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه پسر هر چه نوشته بود خواند. دیر وقت شد وطعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد وپسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود نوشت وتا نوشته را برخواند آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم هیچ نگفت شب پدر از او خواست تا کاغذها بیاورد و نوشته ها برخواند . پسر گفت: امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم.لقمان گفت: پس بیا و از این نان که در سفره است بخور و بدان که روز قیامت آنان که کم گفته اند چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری.
آرام باش، توکل کن، تفکر کن، سپس آستینها را بالا بزن، آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده است.
" نهج البلاغه"
خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم...
خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.
خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.
خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.
خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.
خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.
خدایا
در ۲راهی زندگی ام تابلوی راهت را محکم قرار بده ، نکند که با نسیمی راهم را کج کنم !
باز هم صبح شد ، پروردگارا :
از اینکه یکبار دیگر مرا لایق حیات دانستی سپاسگزارم
از اینکه فرصت یک شروع مجدد را به من عطا کردی متشکرم
از تو میخواهم به من درک و درایتی بیش از پیش ببخشی تا امروز اشتباهات دیروز را تکرار نکنم
فرصتهایی که در اختیارم قرار میدهی از دست ندهم و از یاد نبرم که شاید فقط برای امروز بتوانم دوستانم و یارانم را دوست بدارم !
خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت
من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند
و چشم هایش را می بندد و می گوید
من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند
همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد
همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند
گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه
حالا یادت آمد من کی هستم...
خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم
و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم
خدایا...
مهارت مراقبت از آنچه بما داده ای را در قلبمان قرار ده ،
زیرا ما در از دست دادن داشته هایمان استاد شده ایم . . .
**دکتر شریعتی **
در هیاهوی زندگی دریافتم ؛
چه بسیار دویدن ها،که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم ،
چه بسیار غصه ها،که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ،
دریافتم،کسی هست که اگر بخواهد "می شود"
و اگر نخواهد "نمی شود"
به همین سادگی ...
کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم
فقط او را می خواندم و بس
الهی...
الهی اگر چه بهشت چون چشم و چراغ است
بی دیدار تو درد و داغ است.
دوزخ بیگانه را بنگاه است.
وآشنا را گذرگاه است
وعارفان را نظرگاه است
الهی اگر مرا در دوزخ کنی دعوی دار نیستم،
واگر در بهشت کنی بی جمال تو خریدار نیستم.
الهی!
من به حور و قصور ننازم،اگر نفسی باتو پردازم،
از آن هزار بهشت سازم.
خدا همین جاست؛ نیازی به سفر نیست
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند…
خدا در دستان مردی است که نابینایی را از خیابان رد می کند
خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد
خدا در جمله ی “عجب شانسی آوردم” است
خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو…
::
::
خداوند کلیدهای گنجینه های خویش را در دستان تو گذاشته است
چرا که به تو اجاز ه داده است که از او بخواهی .
پس هرگاه بخواهی می توانی درهای نعمتش را با دعا بگشایی
و ریزش باران رحمتش را طلب کنی . . .
::
::
آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند ، راحت تر می خوابند
خدایا ! عقیده ی مرا از دست عقده ام مصون بدار.
خدایا ! به من قدرت تحمل عقیده ی مخالف ارزانی کن
خدایا! رشد عقلی و عملی ، مرا از فضیلت ِ تعصب ، احساس و اشراق محروم نسازد
خدایا ! مرا همواره آگاه و هوشیار دار ، تا پیش از شناخت ِ درست و کامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.
خدایا ! جهل آمیخته با خود خواهی و حسد ، مرا رایگان ابزار قتاله ی دشمن ، برای حمله به دوست نسازد.
خدایا ! شهرت ،منی را که می خواهم باشم ، قربانی منی که می خواهند باشم نکند
خدایا ! در روح من اختلاف در انسانیت را با اختلاف در فکر و اختلاف در رابطه با هم میامیز ، آنچنان که نتوانم این سه اقنوم
جدا از هم را باز شناسم.
خدایا ! مرا به خاطر حسد ، کینه و غرض ، عمله ی آماتور ظلمه مگردان.
خدایا ! خود خواهی را چنان در من بکش که خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم
خدایا ! مرا در ایمان اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق باشم
خدایا ! به من تقوای ستیز بیاموز تا در انبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای ستیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم
خدایا ! مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان
اضطراب های بزرگ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن
لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و درد های عزیز بر جانم ریز.
خدایا! مگذار که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد….که دینم در پس وجهه ی دینیم دفن شود…که عوام زدگی مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد..که آنچه را حق می دانم بخاطر اینکه بد می دانند کتمان کنم
خدایا ! به من توفیق تلاش در شکست..صبر در نومیدی..رفتن بی همراه..جهاد بی سلاح..کار بی پاداش..فداکاری در سکوت..دین بی دنیا..خوبی بی نمود…دین بی دنیا…عظمت بی نام… خدمت بی نان..ایمان بی ریا…خوبی بی نمود…گستاخی بی خامی…مناعت بی غرور..عشق بی هوس ..تنهایی در انبوه جمعیت…ودوست داشتن بی آنکه دوست بداند…روزی کن
خدایا ! آتش مقدس شک را آن چنان در من بیفروز
تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند بسوزد
وآنگاه از پس توده ی این خاکستر
لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی
شسته از هر غبار طلوع کند
خدایا! مرا از چهار زندان بزرگ انسان :«طبیعت»، «تاریخ» ،«جامعه » و«خویشتن» رها کن ، تا آنچنان که تو ای آفریدگار من ، مرا آفریدی ، خود آفرید گار خود باشم، نه که چون حیوان خود را با محیط که محیط را با خود تطبیق دهم.
خدایا ! به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم ومردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم.
خدایش بیامرزاد
خوشا به نیمه شبى با خدا صفا کردن
زبان حال گشودن زدل دعا کردن
تمام لذّت عالم نمى رسد قدرش
به یک دقیقه مناجات، با خدا کردن
به صد هزار قبولى عمره مى ارزد
به دهر یک گره از کار خلق وا کردن
به ادّعا نتوان برد بهره اى فردا
که بهره از عمل آید نه ادّعا کردن
در این سراى دو در، از درى درآ اى دوست
که حاجتى بتوان از کسى روا کردن
براى جلب رضاى خدا بکوش اى دل
که مشکل است خدا را زخود رضا کردن
به زرق و برق زر اى دل مناز، مى بازى
که کار زر، بود از حق تو را جدا کردن
بهشت برگ عبورش محبّت مولاست
خوشا به حبّ على دورى از خطا کردن
آفرین
ممکن است گاهی گریه کنم ولی هیچگاه در تنهایی گریه نمیکنم
خداوند اینجاست
اشکهای مرا پاک می کند...چون...
قلب من خانه ی خداست
ممکن است گاهی بیفتم و بلغزم اما هرگز در سقوط تنها نمی مانم
خداوند هست و مرا بلند می کند... چون...
قلب من خانه ی خداست
شاید گاهی رنج بکشم اما هرگز در این رنج کشیدن تنها نمی مانم
پروردگار مرا از رنجها رها می کند...چون...
قلب من خانه ی خداست
خوشحالم برای اینکه میدانم هرگز تنها نیستم
خداوند همواره با من است...چون...
قلب من خانه ی خداست...
می خوانم توئی را که هر وقت می خوانمت اجابتم می کنی و چه بسیار لحظه هایی که خواندی مرا و کاهلی کردم...
می ستایم توئی را که تنها کسی هستی که ناله های تمنایم را میشنوی....
می ستایم توئی را که تنها کسی هستی که چشم امیدم به سویش است....
می ستایم توئی را که گرامیم داشتی,به غیرم وانگذاشتی تا خوارم کنند,دوستم داشتی....
می ستایم تو را و صبرت را بر تمام خطاهایم...
از عصر ایران:
پادشاه و نابینا
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»
منبع: بیتوته
به نام خدا هر چند همیشه این طور نیست و انسانهای از نظر مالی ضعیفی هستند که در کمال فقر هرگز حقیر نیستند و عزت نفس دارند اما متاسفانه برای قلیلی که عزت نفس ندارند این حکایت حاوی نکات عظیمی است. این دسته بی جنمانی هستند که آرزوهای بلند پروازانه عقده ای شان کرده است و به دنبال بزرگی (که هرگز نداشته اند) به هر راهی متوسل می شوند. ادعاهای آنچنانی، قمپز در کردنهای بی حد و حصر، خود را بالاتر از طبقه ای که هستند نشان دادن و ... و ... و ... که به دریوزگی و لاف زنی ختم می شود از مشخصه های لا ینفک این گونه انسانهاست. اینها اگر دور دستشان بیفتد حجاج ها و شمر ها و صدامها را می سازند. خدا انسانها را از شر این شیطانها حفظ کند. آمین
از تابناک:
ماجرای واقعی مخملباف و باغبان بهایی
کد خبر: ۳۳۲۶۲۳تاریخ انتشار: ۲۷ تیر ۱۳۹۲ - ۰۹:۳۵
محسن مخملباف که این روزها به واسطه ساخت فیلم "باغبان" چشم به توجه محافل سینمایی غرب دارد، مصداق بارز تب تندی است که چند صباحی است شدید به سردی گرائیده است.
به گزارش مهر، "باغبان" نام تازهترین ساخته محسن مخملباف است. فیلمی که برخی رسانهها عنوان "رپورتاژ آگهی" به آن دادهاند. تبلیغ بهائیت مأموریت اصلی فیلمساز در این پروژه بوده و این مأموریت نه تحلیل و یا حدس و گمان رسانهای، که محصول واضح و کاملاً رسمی برآمده از ساختار و محتوای فیلم است.
"باغبان" مخملباف درباره چیست؟
داستان "باغبان" درباره فیلمسازی ایرانی که با همراهی پسرش به اسرائیل سفر میکند تا درباره دینی که حدود ۱۷۰ سال پیش در ایران به وجود آمده تحقیق کنند. پیروان این دین از سراسر جهان به شهر حیفا میآیند تا در باغی که مرکز این دین است خدمت کنند و از طریق کار در طبیعت، خود را صلحطلب بار بیاورند که این ویژگی اشارهای مستقیم به تعالیم بهائیت دارد."
پدر از طریق همراهی و گفتگو با باغبان این باغ که یک بهائی متشرع است، درمییابد که دین او به افکار صلحطلبانه و ضدخشونت چهرههایی چون گاندی و ماندلا شباهت بسیاری دارد و همینجا برای پدر این سوال مطرح میشود که اگر این نگاه دینی صلحطلبانه در ایران وجود داشت، آیا حکومت به دنبال ساخت بمب اتمی میرفت؟ البته فیلم به این نتیجهگیری سیاسی بسنده نکرده و در مقابل پدر، پسر را قرار میدهد که عمیقا معتقد است همه ادیان جز تخریب جهان کاری نکردهاند!
همین خلاصه داستان هم بدون توجه به نشانهگذاریهای بصری فیلم میتواند نشاندهنده جهتگیری کلی آن در راستای مأموریتی که در بالا به آن اشاره شد باشد. جالب اینکه مخملباف با همراهی پسرش، دو نقش اصلی این فیلم شبهمستند را ایفا کردهاند تا از این طریق ارادت و اعتقاد خود به مأموریتی که عهدهدار انجام آن شدهاند را به اثبات رسانند. پاداش این مأموریت هم طبیعتاً در قالب برخی جشنوارههای بهظاهر سینمایی به آقای فیلمساز اهدا خواهد شد؛ مانند جشنواره فیلم بیروت که جایزه طلایی خود را به مخملباف اهدا کرد و جشنواره بوسان که این فیلم را بهعنوان فیلم برتر برگزید.
نکته جالب توجه اینکه ساختار آماتوری فیلم اساسا اجازه هیچ بحثی درباره کیفیت سینمایی باقی نگذاشته و برخی جشنوارههای معتبرتر مانند جشنواره فیلم روتردام زیر بار اهدا جایزه به این فیلم نروند.
باغی که با تفریط آباد شد
اما محسن مخملباف که این روزها ساکن یکی از شهرکهای حومه شهر پاریس است، عقبهای دارد که خود نیز احتمالاً امروز نمیتواند با آن کنار بیاید. عقبهای که در قیاس با کارنامه امروزش او را به بهترین مثال برای اثبات همجواری افراط و تفریط تبدیل کردهاست.
مخملبافی که امروز زیرسایه بهائیت آرمیده، خانه و باغی آباد از آن خود دارد و شیفتگی خود نسبت به یک باغبان بهایی را به داستان محوری یک فیلم سینمایی تبدیل کردهاست، سهدهه پیشتر احساسی متفاوت نسبت به بهائیان داشت تا جایی که حتی توان تحمل باغبانی که پیشتر برای بهائیان کار میکرده را هم نداشت!
بیایید کمی به عقب بازگردیم؛ زمان اوجگیری مبارزات انقلابی. روزهایی که جمعی از جوانان زیر بیرق سازمان نوپای تبلیغات اسلامی برای احیاء مفهوم متعالی "هنر متعهد" گردهم آمده و چتری به نام "حوزه هنری" را گستراندند.
"حظیرهالقدس" نام مصطلح ساختمانی بود که عبادتگاه مخصوص بهائیان در سالهای دور محسوب میشد و چند سال پیش از انقلاب اسلامی، بهدستور ارتش پهلوی تخریب شده بود. این ساختمان بهواسطه انقلاب کارکردی تازه پیدا میکند. ساختمان بازسازی میشود و "حوزه هنری" بر خاکستر آن بنا میشود. در چنین شرایطی هموغم نیروهای تازهنفس انقلابی ترسیم راهی جدید و بهرهگیری از پتانسیلهای موجود برای رسیدن به نقطه مطلوب بود.
باغی که با افراط خشکید
در این میان اما یک نفر هنوز به فکر تخریب و حذف صددرصدی هرآنچه نمیپسندید بود! باغبان پیر باغی که سنگ بنای حوزه هنری در آن نهاده شده بود هم به همین دلیل در مظان اتهام قرار گرفت. داستان سرنوشت این باغبان پیر را به روایت امیرحسن فردی یکی از پیشگامان راهاندازی حوزه هنری بخوانید و خود قضاوت کنید؛
"حوزه باغ بزرگی داشت و نیاز به باغبان داشت. این باغبانها از قبل در حوزه بودند و کاری هم به کار کسی نداشتند. با خانواده هم بودند و در یک گوشه حوزه ۲ تا اتاق داشتند و با زن و بچه زندگی میکردند. یک روز مخملباف گیر داد که ما باید اینها را بیرون کنیم؛ اینها جاسوس هستند و ستون پنجم ضدانقلابند. من به محسن گفتم: روی چه حسابی همچین حرفی میزنی؟ و بر فرض که چنین باشد، آیا این وظیفه ماست؟ مگر مملکت قانون ندارد؟ من این حرفها را که زدم محسن عقبنشینی کرد."
"۲ روز بعد (مخملباف) گفت: باید شورا تشکیل شود که اینها را بریزیم بیرون یا نه. بعد هم رفت آنقدر در مخ این بچهها خواند که شورا قبول کرد اینها را از حوزه به طرز بدی بیرون انداختند. بعد هم باغ حوزه شروع کرد به خشک شدن! نه باغبانی آوردند نه کسی به گلها آب میداد. من واقعیتش روزی یکی- دو ساعت کارم شده بود آبیاری درختان و گلهای حوزه. محسن استاد این بود که عواطف آدمها را زیر پایش له کند. من یک روز به شوخی به مخملباف گفتم: محسن! اگر روزی کسی را پیدا نکنی، با چه کسی دعوا میکنی؟ سمیرا آن موقع تازه راه افتاده بود، گفت: با این سمیرا دعوا میکنم، اینقدر دعوا میکنم تا خودم را تخلیه کنم. بله، همچین آدمی بود." (بخشی از گفتوگوی امیرحسین فردی با روزنامه وطن امروز)
درجا زدن در مرحله شک!
این البته تنها نمونهای از روایتهای دیروز و امروز فیلمسازی است که روزگاری میخواست با سینما همه را هدایت کند و امروز نه از "هنر سینما" چیزی در چنته دارد و نه باوری به "هدایت" برایش باقی ماندهاست. راوی "توبه نصوح" این روزها شیفته "باغبان" بهایی شده و چه تصویری از این روشنتر برای قضاوت درباره مردی که به تعبیر یکی از اهالی فرهنگ؛ خودش، خود را به زانو درآورد.
پیشبینی سید شهیدان اهل قلم گویا روزبهروز بیشتر به واقعیت نزدیک میشود؛ "آقای مخملباف هنوز در مرحله شک است و خلاف آنچه وانمود میشود هیچ چیز برای گفتن ندارد. فیلم ساختن برای او نوعی اظهار وجود است و هیچ غایت دیگری را در نظر ندارد. خانه تکانی هم نکردهاست و فقط در شک خویش عمیقتر و عمیقتر شدهاست، اما بازهم حاضر به اعتراف به این حقیقت، لااقل در نزد خویش نیست. او باید روی به صداقت بیاورد تا نجات یابد" (سید مرتضی آوینی- جلد دوم آینه جادو)
یادم نمی رود دانشجو بودم و عروسی خوبان را دیدم. چندشم شد! فیلمی بود که دلیل شهرتش فقط ساختار شکنی آن بود. حرف صحیحی می زد که اگر یک فرد عادی می زد امثال همین آقا شکمش را به جرم ضد انقلابی بودن سفره می کردند! اما من بوی ریا را، بوی نان به نرخ روز خوردن را، بوی شروع به رنگ عوض کردن را، بوی غرور، لاف، زیاده خواهی و ... را شنیدم. بحث من به ایشان نیست که در جهان بینی من هر کسی آزاد است زندگی اش را خودش انتخاب کند اما بحث من بحث فرهنگی و اصیل بودن است. لافزنان پر مدعای از خود باخته که چندین بار در همین پست به مدد مقالات ارجاعی انتخابی وصفشان رفته این گونه اند. دروغگویان، حسودان، آنها که لاف اهلی کردن دل را می زنند و خود را زرنگ سیاهکاران می پندارند این گونه محصول می دهند. این ها نمونه ریشدار ماجرایند! که شعار دین، مذهب و ولایت نیز بعضا سر می دهند. از نمونه های بی ریششان(!) می توان از پرده نویسهای زبون نام برد. نوچه هایشان که جای خود دارند. راستی خیلی افت دارد که لافزنان جرات پاسخ خشک و خالی به هل من مبارز آدم را ندارند!
از سایت شیعه ها:
نقش نگین انگشتر امامحسین (ع)
دراهل بیت
نقش نگین انگشتر سیدالشهداء (ع) عبارت بود از « اِن اللهَ بالِغُ اَمْرِهِ » و به نقلی دو انگشتر داشت. برنگین یکی « لاإ لهَ إ لا الله ، عُدةٌ لِلِقأ الله » و بر دیگری «ان اللهَ بالِغُ اَمْرِهِ » بود. (سفینة البحار ، ج ۱، ص ۳۷۷) هر دو تعبیر، گویای روح شهادت طلب آن حضرت و مقام رضا و تسلیم او به دیدار خدا و پروردگار است .(فرهنگ عاشورا، صفحه ۴۵۰)
از تابناک:
..فرهیختگان آنلاین نوشت:
سرشاخه این باند با صدور ...سپس به مشهد رفته و کانون بحث و انتقاد دینی را تأسیس میکند، اما چندی بعد این کانون به علت فعالیتهای خلاف عرف و دین اسلام تعطیل میشود. متهم در بخشی از اعترافات خود هدف از تشکیل کانون بحث و انتقاد دینی را اینچنین بیان میکند:«هر کس دوست دارد دارای شخصیتی باشد و من در آن زمان نمیتوانستم از راه عادی دارای یک جایگاه ویژه باشم.
از همان دوران جوانی به وسیله دوستان و تشکیل کانون بحث و انتقاد دینی و مدرسه علوم دینی، سعی کردم شخصیت ویژهای برای خود بسازم.» وی در جهت بزرگنمایی شخصیت خود تلاش نموده و همین موضوع منشأ انحرافات دیگر او است. خود او در این رابطه میگوید:«من از روزگار جوانی به دنبال فعالیت برای خدا بودم، اما لذتها و خواستههای دنیوی من را وادار به شخصیتسازی کرد و میخواستم بدون زحمت برای خود شخصیت ویژهای داشته باشم.
به همین جهت در روزگار جوانی همواره خود را به علما و روحانیون نزدیک کرده و میخواستم که از طریق آنها برای خود دارای شخصیت شوم. من که نتوانسته بودم پا به پای علما حرکت کنم، کار برایم بسیار مشکل شده بود. اینجا بود که با خودم فکر کردم اگر بخواهم پیش مردم شخصیتی برای خودم باشم باید از راه توسل به معنویات وارد شوم چرا که علم معرفتی و دینی ندارم.»
وی در ادامه اعترافات خود در رابطه با نحوه گرایش به مباحث انحرافی میافزاید:«در اولین اقدام کتاب «پ- ر» را نوشتم که مورد استقبال قرارگرفت و به تدریج به عنوان استاد تذهیب نفس در بین مردم و به ویژه نسل جوان معرفی شدم.» براساس مستندات موجود، «حسن- ش» به مرور زمان بعد از سه سال فعالیت در ۱۶ شهر ایران، در کشورهای کویت، امارات، کانادا، بحرین، لبنان و قطر اقدام به جذب ایرانیان مقیم این کشورها کرده و در مدت یک سال توانسته تعداد ۷۰۰ نفر ایرانی ...
کمبود شخصیت: ...هر کس دوست دارد دارای شخصیتی باشد و من در آن زمان نمیتوانستم از راه عادی دارای یک جایگاه ویژه باشم... ...اما لذتها و خواستههای دنیوی من را وادار به شخصیتسازی کرد و میخواستم بدون زحمت برای خود شخصیت ویژهای داشته باشم.... ...اینجا بود که با خودم فکر کردم اگر بخواهم پیش مردم شخصیتی برای خودم باشم باید از راه توسل به معنویات وارد شوم چرا که علم معرفتی و دینی ندارم.» این نمونه سرنوشت همان لافزنانی است که دل را اهلی می کند!!! یا دل اهل آنان است!!! البته به قول مولا لغاتی چند هم خوانده اند اماافسوس که آن را سرچشمه فریب خلق وریا قرار داده اند. سرنوشت به ظاهر مدرنتر هاشان هم که بهتر از این نیست!
حکایت جالب سقراط:
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و بود.علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
بیماری فکری و روان نامش “غفلت” است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است
لیوان مشکلات
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
سلام استاد.عبادات قبول.
عبادات همه ی بچه های صندوقچه هم قبول.
استاد برامون دعا کنید آدمها گاهی خیلی به دعا احتیاج دارند.
متشکر
سلام. خدا ان شاالله عاقبت شما را به خیر کند.
فلورانس اسکاول شین:
قبل از سحر تاریک است اما تا کنون نشده که آفتاب طلوع نکند پس به سحر اعتماد کنید.
هیچ کس چیزی به آدم نمی دهد مگر خود او وهیچ کس چیزی از آدم دریغ نمیکند مگر خود او.بازی زندگی بازی انفرادی نیست اگر خودتان عوض شوید همه اوضاع وشرایط عوض خواهد شد.
وقتی چشم امیدتان به خدا باشد:
هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که پیش نیاید
هیچ چیز آنقدرها عجیب نیست که راست نباشد
و هیچ چیز آنقدر ها عجیب نیست که دیر نپاید.
السلام علیک یا حسن بن علی (ع)
محتاج سفره ات همه حتی کریم ها
خوردند دانه از کرمت یا کریم ها
هر صبح عطر کوی شما می وزد به ما
مستانه می وزد به دل ما نسیم ها
مست است دل ز عهد الست و بربکم
ما سینه میزنیم در غم تو از قدیم ها
از قبر بی ضریح تو خورشید می دمد
ای جان فدای غربت کویت کلیم ها
بر خاک قبر تو همه تعظیم می کنند
بنگر دمی به قامت قامت دو نیم ها
با صادق است و باقر و سجاد هم جوار
یا مجتبی بقیع تو باشد حریم ها
میلاد امام حسن(ع)کریم آل طاها مبارک
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فروتنی:
فروتنی حضرت امام حسن علیه السلام و تواضع آن انسان الهی چنان بود که:
روزی بر گروهی تهیدست می گذشت و آنان پاره های نان را بر زمین نهاده، روی زمین نشسته بودند و می خوردند، چون حضرت امام حسن علیه السلام را دیدند گفتند: ای پسر رسول خدا! بیا و با ما هم غذا شو! به شتاب از مرکب به زیر آمد و گفت: خدا متکبّران را دوست ندارد و با آنان به غذا خوردن مشغول شد. سپس همه آنان را به میهمانی خود دعوت فرمود، هم به آنان غذا داد و هم لباس.
مناقب: 4/23؛ بحار الأنوار: 43/351، باب 16، حدیث 28
بخشیدن همه ذخیره:
عربی به محضر امام حسن علیه السلام آمد. فرمود: هرچه ذخیره دارم به او بدهید، بیست هزار درهم بود همه را به عرب دادند، گفت: مولای من! اجازه ندادی که حاجتم را بگویم و مدیحه ای در شأنت بخوانم، حضرت در پاسخ اشعاری انشا کرد به این مضمون: بیم فروختن آبروی آن کس که از ما چیزی می خواهد موجب می شود که پیش از درخواست او بدو ببخشیم ...
(مناقب: 4/16؛ بحار الأنوار: 43/341، باب 16، حدیث 14؛ صلح حسن: 42-43)
خدمت به حیوان گرسنه:
روزی غلام سیاهی را دید که گرده نانی در پیش نهاده یک لقمه می خورد و یک لقمه به سگی می دهد، از او پرسید: چه چیزی تو را به این کار وا می دارد؟گفت شرم می کنم که خود بخورم و به او ندهم. حضرت امام حسن علیه السلام فرمود: از اینجا حرکت نکن تا من برگردم. خود نزد صاحب آن غلام رفت، او را خرید، باغی را هم که در آن زندگی می کرد، خرید. غلام را آزاد کرد و باغ را بدو بخشید.
بحار الانوار: 43/352، باب 16، حدیث 29؛
مستدرک الوسائل: 8/295، باب 37، حدیث 9485
امام حسن علیه السلام می فرمایند:
إنَّ أَحسَنَ الحَسَنِ الخُلُقُ الحَسَنِ ؛
نیکوترین نیکو ، خُلق نیکو است
ممنون. شعر بسیار زیبایی بود.
وَ قَالَ ع مِسْکِینٌ اِبْنُ آدَمَ مَکْتُومُ اَلْأَجَلِ مَکْنُونُ اَلْعِلَلِ مَحْفُوظُ اَلْعَمَلِ تُؤْلِمُهُ اَلْبَقَّةُ وَ تَقْتُلُهُ اَلشَّرْقَةُ وَ تُنْتِنُهُ اَلْعَرْقَةُ
حکمت ۴۱۹ مشکلات انسان
(علمى، اخلاقى) و درود خدا بر او، فرمود: بیچاره فرزند آدم اجلش پنهان، بیمارىهایش پوشیده، اعمالش همه نوشته شده، پشّهاى او را آزار مىدهد، جرعهاى گلو گیرش شده او را از پاى در آورد، و عرق کردنى او را بد بو سازد.
هواسرد بود وزمین سردتر،پیرمرد روی زمین سرد کوچه خوابیده بود
بی هیچ لباس گرم یا پتویی که از سرمای زمین کم کند
چیزی نداشتم کمکش کنم
نو جوانی کم سن وسال
آن شب رختخواب آزارم می داد
خوابم نمی برد از فکر پیرمرد
خوابیدم روی زمین سرد خانه
می خواستم دست کم دررنج ودردش شریک باشم
سرمای آن شب به درون بدنم راه پیدا کرد ومریض شدم
اما روحم شفا پیدا کرد
چه مریضی لذت بخشی بود
شهید مصطفی چمران
من به اندازه یک مجلس ختم،
دوستانی دارم!
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا،
که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من،
که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گر چه دیر است، ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست رود
و سفرباید کرد،
تا بدانی که تو را میخواهند
دست تان درد نکند،
ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود،
کجی روبان هم،
ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب عزیز
ناگهانی رفتم
و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان،
که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه،
ما چه فامیل عظیمی داریم
رخصتی داد حبیب،
که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم،
همه را میدیدم
همه آنهایی،
که در ایام حیات،
نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمی دانستم،
عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من می گفت،
حس کمیابی بود
از نجابت هایم،
و از همه خوبیهام
و به خانم ها گفت:
اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود
و به آواز بخواند:
”مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم”
راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم،
دوستانی دارم!