کلبه خانم رحیمی نژاد ورژن جدید شماره ۱

استاد کلبه داشته باشم؟  

 

 با کمال میل!

این شما و این ورژن جدید کلبه خانم رحیمی نژاد

نظرات 211 + ارسال نظر
محسن یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ب.ظ

سلام

همه چهار زن دارند
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد.. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد


واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"
بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد
.
در همین حین صدایی او را به خود آورد

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

در حقیقت همه ما چهار زن داریم !
الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
: ب زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
:د زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است

سلام محسن

مرتضی و منتظر دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:30 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد

انشالله شاهد وصلت های بیشتری درون صندوقچه باشیم
ما که خیلی خوشحالیم

امروز رفه بودم کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی
ابهت نسخه های خطی ای که ایشون با مشقت های فراوان خریداری کرده بودن بدجوری منو گرفته
مخصوصا قرآنی که مزین به دست خط مولای متقیان علی (ع) بود
زیبا و مسحور کننده

سلام
ان شاالله

رحیمی نژاد دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:14 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد. چشم اگه خدا خواست و روزی دیدمتون یادتون می آرم برام بگید . یه خاطره هم باید برام تعریف کنید . تا الان تا جایی که ذهن من یاری می کنه شد دوتا مطلب که مشتاقانه منتظر شنیدن هستم.

سلام شازده کوچولو ی عزیز. ممنون که سر می زنی. باز هم منتظرت هستم.

سلام 13 گرامی. ممنون . شما لطف دارید. خوشحال شدم کلبمو خوندید. باز هم سر بزنید.

سلام به باران بزرگوار. ممنون از تبریک زیباتون گرچه من دانشجو نیستم اما انشاالله دانشجو ی دکترا بشم. شعر هم زیبا بود من خیلی دوست داشتم. باز هم سر بزنید.

سلام آقا محسن. ممنون از حضورتون. بله ادب حکم می کنه اول اسم همسرم رو بیارم. و باعث افتخارمه.
مطلب جالبی بود. واقعآ ما برای روحمون وقت کم می ذاریم. باز هم تشریف بیارید. خوشحال میشیم.

سلام آقای رحمانی . ممنون برای تبریک و حضورتون. باز هم سر بزنید.

سلام به آقا و خانم صفردوست. ممنون از تبریک و دعاتون. باز هم تشریف بیاورید.

سلام به آقا حسین عزیز. چه ذوقی کردم دیدم اومدی نظر گذاشتی خوش اومدی . به امید خدا به زودی دوباره همو می بینیم. باشه. منتظر مطلب های قشنگت هستم. مواظب خودت باش. اشکم داره در می آد:-) میدونم کلی کار داری اما زود زود بیا.ممنون از مهربونیت.

استاد ممنونم.ممنون

سلام

باران سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 ق.ظ

حدیث از امام سجاد(علیه السلام)
ای فرزند آدم، همیشه در عافیت و خیر، خواهی بود؛ مادامی که از درونِ خود، پند دهنده‌ای داشته باشی و محاسبه نفس از کارهای مهمت باشد و ترس از عاقبت امور سرلوحه‌ات گردد.

ممنون

طالبی سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:22 ق.ظ

خوشبختی ما مثل آب است در تور ماهیگیری...
توی اب که حرکتش می دهی...
باز میشود و پر از آب است...
بیرونش که میکشی خالی است...

لئو تولستوی

طالبی سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:22 ق.ظ

عشق اگر پیدا شد که عشق نیست...معرفت است...
عشق از ان رو هست ... که نیست...
پیدا نیست و حس می شود...
محمود دولت ابادی

رحیمی نژاد سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:28 ق.ظ

به نام خدا
سلام به استاد گرامی

سلام آقا و خانم صفردوست. ممنونم. شما لطف دارید.

سلام به باران گرامی. ممنون. زیبا بود.

استاد از شهادت گفتید. شهادت زیباست دوست داشتنیه. اما نگید:-( اگه خانمتون بخونه دلش میگیره.

سلام

رحیمی نژاد سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 ق.ظ

به نام خدا
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،
که نامی خوش‌تر از اینت ندانم.
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم.

تو زهری، زهر گرم سینه‌سوزی،
تو شیرینی، که شور هستی از توست.
شراب جام خورشیدی، که جان را
نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.

بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر!
که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است، اما … نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب‌آلود،
تنم را در جدایی می‌گدازد
از آن شادم که در هنگامه‌ی درد،
غمی شیرین دلم را می‌نوازد.

اگر مرگم به نامردی نگیرد:
مرا مهر تو در دل جاودانی‌ست.
وگر عمرم به ناکامی سرآید؛
تو را دارم که مرگم زندگانی‌ست.

قشنگ بود

رحیمی نژاد سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ق.ظ

به نام خدا
مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید

در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور

در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور

یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور

مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید

روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا

روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر

ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا

دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار

گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد

ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود

من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد

خـاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند

آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب

گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند

بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند

پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من

چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند

روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من

در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهد

بعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ای

در بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــای

تــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مــــــانده ویران می شود

روح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقی

در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شود

می شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیب

روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا

چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای

خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــا

لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا

می فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !

بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو

قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک

بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد

نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ

گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه

فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ

این شعررا خیلی دوست دارم

رحیمی نژاد سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:24 ق.ظ

به نام خدا
از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست
انگار که این قوم غضب هموطنم نیست
افسوس تبر خانه ای جز بیشه ندارد
از جنس درخت است ولی ریشه ندارد

رحیمی نژاد سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:31 ق.ظ

به نام خدا
بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان


کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان


اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان


پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی




در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی ،


چرا بیهوده میکوشی


در اینجا مـــــردم آزاری ، در آنجا از گنـــــــــــــه عاری ،


نمی دانم چه پنداری



در اینجــا همـــدم و همسایــــه است در رنــج و بیمــاری


تو آنجا در پی یاری



چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری



چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند


چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند


چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند



به دنبال چه می گردی که حیرانی


خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی




همـــای از جــــان خـــود سیری


کـــه خـــامـــوشی نمی گیـــری


لبت را چون لبــــان فرخی دوزند


تو را در آتش اندیشه ات سوزند


هــــــــزاران فتنـــــــه انگیـــــــزند


تــــو را بـــر سر در میخانه آویزند

رحیمی نژاد سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:39 ق.ظ

به نام خدا
شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
در آن یک شب خدایی من عجایب کارها کردم...
جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم
کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده خود کرده خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین
هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم
نماز وروزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم
حساب بندگی را از ریاکاری جدا کردم
امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم
نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم
شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم
بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم
خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم
نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه کس را مفتخواه و هرزه و لات و گدا کردم
نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

نیاوردم به دنیا جنگجویان بشر کش را
به جای جنگ، عالم را پر از صلح وصفا کردم

نکردم خلق آمریکا وروس وانگلستان را
به موجودات عالم صلح ویکرنگی عطا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم
مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم
نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم
هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم
به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت
نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم
نه یک بی آبرویی را هزاران گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم
نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
به جای آنکه مردم راگذارم در غم و ذلت
گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم
به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم
بگوییدم شما ریگی به کفشم بود از اول؟!
نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم
چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم
زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن
چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم
سحر چون گشت وز مستی شدم هوشیاردانستم
که دیشب در پناه می جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم
خداوندا نفهمیدم غلط کردم خطا کردم

رحیمی نژاد سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ق.ظ

به نام خدا
بر سنگ مزار
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
ز بسکه با لب محنت ،‌زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی

رحیمی نژاد سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ق.ظ

به نام خدا
ه روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد مولوی

رحیمی نژاد چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:04 ق.ظ

به نام خدا
سلام

مقدسه جونم هردو مطلبی که گذاشتی قشنگ بودند. ممنون که به من سر می زنی.

سلام

رحیمی نژاد چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:01 ب.ظ

به نام خدا
سلام
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم
به دریا مى زدم در باد و آتش خانه مى کردم

چه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردم

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر مى شد همه محراب را میخانه مى کردم

اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردم

چه مستى ها که هر شب در سر شوریده مى افتاد
چه بازى ها که هر شب با دل دیوانه مى کردم

یقین دارم سرانجام من از این خوبتر مى شد
اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى کردم

سرم را مثل سیبى سرخ صبحى چیده بودم کاش
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم

سلام

رحیمی نژاد چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:02 ب.ظ

به نام خدا
دل داده ام بر باد , بر هرچه باداباد

مجنون تر از لیلی , شیرین تر از فرهاد



ای عشق از آتش اصل و نسب داری

از تیره ی دودی , از دودمان باد



آب از تو طوفان شد , خاک از تو خاکستر

از بوی تو آتش , در جان باد افتاد



هر قصر بی شیرین , چون بیستون ویران

هر کوه بی فرهاد , کاهی به دست باد



هفتاد پشت ما از نسل غم بودند

ارث پدر ما را , اندوه مادر زاد



از خاک ما در باد , بوی تو می اید

تنها تو می مانی , ما می رویم از یاد

رحیمی نژاد چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:05 ب.ظ

به نام خدا
دوباره باز باران با ترانه

دوباره درد هایی بی بهانه



دوباره یاد مردانی که خواندند

میان خون سرودی عاشقانه



دوباره یاد ماهی های اروند

درون خون کرانه تا کرانه



دوباره مین, معبر, باز ایثار

نبرد داس و گندم دانه دانه



دوباره کر بلای پنج و اعزام

شهیدی از دیار ما روانه



دوباره هرم گرمای شهادت

در اوج قله های سرد بانه



دوباره شیمیایی باز سردشت

دوباره آتش بیداد و لانه



دوباره اشک مادر, داغ همسر

و تابوت شهیدی روی شانه



دوباره رد بابای شهیدی

درون خوابهای کودکانه



دوباره پهلوانی تکه تکه

دوباره گود و زنگ زورخانه



دوباره خاطراتی تلخ و شیرین

من و حاشا و انکار زمانه



گلویم سالها زخمی ست یاران

از این فریادهای عاجزانه

رحیمی نژاد چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ب.ظ

به نام خدا
گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام،
بیدارم؛
گاهگاهی نیز،
وقتی چشم بر هم می گذارم،
خواب های روشنی دارم،
عین هشیاری !
آنچنان روشن که من در خواب،
دم به دم با خویش می گویم که :
بیداری ست ، بیداری ست، بیداری !
***
اینک، اما در سحر گاهی، چنین از روشنی سرشار،
پیش چشم این همه بیدار،
آیا خواب می بینم ؟
این منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از امید ؟
روی راهی تار و پودش نور،
از این سوی دریا، رفته تا دروازه خورشید ؟
***
ای زمان، ای آسمان، ای کوه، ای دریا !
خواب یا بیدار،
جاودانی باد این رؤیای رنگینم!

رحیمی نژاد چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:21 ب.ظ

به نام خدا
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد

مرد شدیدا منقلب شد
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی

ممنون

باران پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ق.ظ

خدای تعالی وحی نمود بر حضرت داود (ع) که: اى داود! من پنج چیز را در پنج چیز قرار داده ام، ولى مردم آنها را در پنج چیز دیگر مى‏جویند و نمى‏یابند.

علم حقیقی را در گرسنگى و تلاش و کوشش قرار داده ام، ولى مردم آن را در سیرى و راحتى مى‏جویند و نمى‏یابند.
عزّت را در اطاعت از خودم نهاده‏ام ولى مردم آن را در خدمت به سلاطین طلب مى‏کنند و نمى‏یابند.
بى‏نیازى را در قناعت قرار داده ام، ولى مردم آن را در مال زیاد مى‏جویند و نمى‏یابند.
رضایت خودم را در نارضایتى نفس نهاده‏ام، ولى مردم آن را در رضایت نفس طلب مى‏کنند و نمى‏یابند.
و راحتى و آسایش را در بهشت قرار داده‏ام، امّا مردم آن را در دنیا مى‏جویند و نمى‏یابند.»

(بحار الأنوار ، ج‏75 ،ص 453 )

ممنون

شازده کوچولو پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:31 ب.ظ

در زندگی خود هیچوقت چهار چیز را نشکنید.
اعتماد، قول، ارتباط و قلب. شکسته شدن آنها صدائی ندارد ولی دردناک است.

رحیمی نژاد شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ق.ظ

به نام خدا
سلام

باران بزرگوار ممنون خیلی از مطلبت خوشم اومد. بازم ممنون.

شازده کوچولوی عزیز بسیار زیبا بود. ممنون


استاد ما از شما ممنونیم.

سلام
ما ممنونیم

طالبی شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:31 ب.ظ

نیازی به انتقام نیست. فقط منتظر بمان
آن ها که آزارت می دهند، سرانجام به خود آسیب می زنند و اگر بخت مدد کند
خداوند اجازه می دهد تماشاگرشان باشی . . .

بسیار زیبا-عمیق و ایضا صحیح!

طالبی شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:31 ب.ظ

همیشه به خاطر داشته باش:
کسی در جایی به خاطر وجود تو خوشبخت است . . .

مطهری شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ب.ظ

سلام.
به استاد گرامی و همه دوستان و اعظم جونم

مهربان باش
مردم اغلب بی انصاف، بی منطق و خود محورند، ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش.
اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند، ولی شریف و درستکار باش.
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند، ولی سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند، ولی شادمان باش.
نیکی های درونت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش.
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و در نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان تو و مردم.
دکتر علی شریعتی
خیلی دوستتون دارم. اعظم بازم سر می زنم به کلبه زیبات خداحافظ .

سلام
ممنون از حضورتون
اتفاقا این بریده روزنامه را تو آشپزخونه زدم و حیفم می آد دورش بندازم!

رحیمی نژاد دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 ق.ظ

به نام خدا
سلام

مقدسه جان خیلی زیبا بودند. ممنون که افتخار می دی به کلبم سر می زنی و مطلب می ذاری . ممنون

به به آقا حسین عزیزم. خوبی؟ سرما خوردگیت بهتر شد؟ خیلی خوشحال شدم که به کلبم دوباره سر زدی. ممنونم. خیلی دوست دارم. مطلبی هم که گذاشتی خیلی قشنگه. سعی می کنم عمل کنم. مواظب خودت باش حسین جونم. راستی منم دوباره سرما خوردم دعا کن زود خوب شم. شاد باشی عزیزم.

سلام

رحیمی نژاد سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:44 ق.ظ

به نام خدا
سلام به استاد گرامی
سلام به همه ی دوستان بزرگوار

شلاق می خورد

وجدان برهنه ات.

گاهی باید دردت بیاید،

که هست بودن را بفهمی.

سلام

رحیمی نژاد سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:56 ق.ظ

به نام خدا
چه دلی دارد این آسمان ؟!
از این جا تا پیچ جاده
تا ده
تا مزرعه
زیر نگاهش بلعیده می شوند دست های ترک خورده ی زمین
و چه تلخ
تلخ
تلخ
می نگرد و بغض می کند
چه دلی دارد این آسمان ؟!

رحیمی نژاد سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ق.ظ

به نام خدا
توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرد نگاه می کردم.
چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.
زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد.
از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد ، از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود...
زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.
گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت:
نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟
بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت:
اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند.
رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند، ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.
چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت.
کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم.
این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.

رحیمی نژاد سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:46 ق.ظ

به نام خدا
وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست

وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره

وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته

وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری

وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده


وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی


وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می یاد ، حتماً داری امتحان پس می دی


وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی بابت صبر
و شکیبایی بهت بده


وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه

وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی

رحیمی نژاد سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:02 ق.ظ

به نام خدا
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟

دارن می‌سوزن مواظب باش، گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!!

برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟؟!!

شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!!!

شمسی سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:29 ق.ظ

لبخند واگیر دارد . پس در آن ناقل باشید

شازده کوچولو چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:47 ق.ظ

شب یلداست شب از تو به دلگیریهاست
شب دیوانگی اغلب زنجیریهاست
شب تا صبح به زلف تو توکل کردن
شب در دامن تنهایی شب گل کردن
شب درداست شب خاطره بارانیهاست
شب تا نیمه شب شعر وغزلخوانیهاست
شب یلداست شب با غم تو سر کردن
شب تقدیر خود اینگونه مقدر کردن
کاش یک شب برسد یک شب یلدا باهم
بنشینیم زمان را به تماشا باهم

بنشینیم وز هم دفع ملالی بکنیم
اینهم از عمر شبی باشد وحالی بکنیم
شب یلدا شده خود را برسانی بد نیست
امشبی را اگر ای عشق بمانی بد نیست

سیب سرخی واناری وشرابی بزنیم
پشت پا تا سحرالدهر به خوابی بزنیم
موی تو باشد وشب را به درازا بکشد
وای اگر کار منو عشق به یلدا بکشد
چه شود اوج پریشانیمان جا بخوریم
بین یک عالمه شب صاف به یلدا بخوریم
میشود خوبترین قسمت دنیا با تو
گر که توفیق شود یک شب یلدا باتو
با تو ای خوبترین خاطره ی رویایی
ای که عمر تو الهی بشود یلدایی
میشوی از همه ی شهر تماشایی تر
گر شود عشق تو از عمر تو یلدایی تر

حیف شد نیستی امشب شب خاموشیها
کوه غم آمده پیشم به هم آغوشیها
نیستی شمع شب تار مرا فوت کنی
بدرخشی همه را واله ومبهوت کنی
بی تماشای تو با اینهمه غمها چه کنم؟
تو نباشی گل من با شب یلدا چه کنم؟
فرامرز عرب عامری

شازده کوچولو چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:32 ب.ظ

ذهن همچو باغ است
و فکر همچو بذر
میتوان گل رویاند
یا علف هرز . . .

طالبی پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:40 ب.ظ

یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست شب یلدا مبارک!

بر شما نیز مبارک

رحیمی نژاد جمعه 1 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:01 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
سلام طیبه جون
سلام شازده کوچولوی عزیز
سلام مقدسه جون

ممنون که به کلبم سر زدید. ممنون

سلام

رحیمی نژاد شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:03 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد

خوبید استاد؟
استاد نمی دونم چرا امروز خیلی دلتنگ خاطرات شدم. دلم خیلی هوای همکلاسی های قدیم رو کرده بیشتر از همه هم دوستای خودم سحر اعظم رویا. تمام بچه های کلاس چه خانم چه آقا توی ذهنم اومدن. امیدوارم همشون شاد و سلامت باشن. زندگی خوبی داشته باشن.
دلم برای کلاسای درس شما هم تنگ شده. استاد میدونید چی باعث شد بعد از 3 - 4 سال هنوز هم از طریق این وبلاگ دانشجوتون هستم؟
استاد با این که من آدم ساکت و کم حرفی بودم از لحاظ درسی هم بی خیال اما گاهی توجه شما به دانشجویی مثل من قشنگ بود. خیلی از آدم ها فقط به اونی توجه می کنن که موقعیت خاصی دارن مثل پول مقام. کسی که این اخلاق رو داره در سطح پایین ترم این ویژگی رو بروز می ده. و شما این خصلت رو ندارید. حتی یادمه همایش که قرار بود تو دانشگاه سمنان برگزار بشه. کلاس ما بودید که یکی زنگ زد و گفت فلان چیزو چکار کنم شما هم جدی گفتید همه چی تو سایت هست. بعدم که قطع کردید گفتید به من میگه من دکتر مملکتم چرا این جوری باهام حرف میزنید. بعدم گفتید هر کی می خوای باش من جدا جدا نمی تونم جواب بدم چیزی که تو سایت هست پرسیدن نداره. بدون ترس بین دانشجو و دکتر مملکت فرق نذاشتید.
استاد شما خیلی خوبید:-) امروز تمام خاطرات داره می آد توی ذهنم دلم می خواد همشو تعریف کنم گرچه بارها تعریف کردم. به قول سحر تو تخصص خاصی تو تعریف خاطره تکراری داری. چه کنم بعضی خاطرات هروقت یادم بیاد تازست و اشکمو از هیجان و شادی در می آرن.البته بعضی خاطرات تلخ هم همون جور زنده اند. و کاش فراموش می شدن.
استاد یه دنیا از تمام محبت ها و توجه هاتون ممنونم

سلام
من ممنونم
یادم نبود!
ممنون از شما
لابد مثل لافزنان پر مدعا برخورد کرده بود. من خصم اینانم!
آنها که لاف دموکراسی و حق و چه و چه می زنند و انتظار دارند که جهانی دست به سینه آنان باشند.
دفعه بعد بپرسید دکتر فیروز آبادی راجع به کنفرانس ما چه گفت!

شمسی یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:19 ب.ظ

سلام

اعظم من که هنوز فارغ التحصیل نشدم هم دلم برای خاطراتم تنگ شده . مخصوصا پارسال تو انجمن !!!! با همه دردسر هاش دلم تنگ شده . اصلا خاطرات خوبش می ارزه به همه دردسر ها!
راجع به دکتر عموزاده هم که کاملا حق رو گفتی . کدوم استادی یه همچین کارایی می کنه واسه دانشجوی کارشناسی ؟!!!

سلام
من کاری نمی کنم. برای من ارزش آدمها به تیترشان نیست.
خدا را شکر که این را لمس کرده اید. ممنونم

طالبی دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:18 ب.ظ

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند

عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است

طالبی دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:20 ب.ظ

دلم واسه اول دبستانم تنگ شده!
که وقتی تنها یه گوشه حیات وایسادی !
یه نفر میاد و بهت میگه : با من دوست میشی !؟

رحیمی نژاد پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:46 ب.ظ

به نام خدا
سلام
ببخشید نبودم.
ممنون از دوستانم که تشریف آوردن و خوشحالم کردن.

استاد:
دفعه بعد بپرسید دکتر فیروز آبادی راجع به کنفرانس ما چه گفت!

؟؟؟

سلام
ان شاالله کمی بعدهاتر (!!!) بپرسید.

ممنون

[ بدون نام ] شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:56 ق.ظ

ای زندگی بردار دست از امتحانم

چیزی نه میدانم نه می‌خواهم بدانم

دلسنگ یا دلتنگ، چون کوهی زمینگیر

از آسمان دلخوش به یک رنگین‌کمانم

کوتاهی عمر گل از بالانشینی‌ست

اکنون که می‌بینند خارم، در امانم

دلبسته‌ی افلاکم و پابسته‌ی خاک

فواره‌ای بین زمین و آسمانم

آن روز اگر خود بال خود را می‌شکستم

اکنون نمی‌گفتم بمانم یا نمانم

قفل قفس باز و قناری‌ها هراسان

دل‌کندن آسان نیست! آیا می‌توانم؟


فاضل نظری

ممنون باران زیبا بود

لطفا نامتان یادتان نرود

رحیمی نژاد شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:32 ق.ظ

به نام خدا
سلام استاد
سلام به باران و ممنون از شعر زیباتون.


استاد این یک ماه سرم خیلی شلوغه و مدام بین رشت و قزوین در رفت و آمدم تا به یاری خدا کارای عروسی ردیف بشه. نمیتونم خیلی به وبلاگ سر بزنم. امیدوارم شما و دوستان منو ببخشید.
یا حق

سلام
ان شاالله به خیری و خوشی و شادکامی

رحیمی نژاد دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:53 ق.ظ

به نام خدایی که هست. مهربونه و خیلی خوب تحملمون میکنه خیلی خوب.
سلام
ساعت تقریبا یک و نیمه. دلم یه لحظه گرفت. بعد به این فکر کردم که دنیا چقدر ناپایدار و فانیه وچرا با این حال دل به دنیا می بندیم؟!! واقعآ چرا؟؟؟؟ ما با همین سن و سال های تقریبا کممون خیلی چیزای کوچیک و بزرگی رو از دست دادیم. خیلی وقتا خون گریه کردیم و از ته دل غمگین شدیم. این غم ها آیا کافی نیست که از دنیا دل بکنیم؟ هنوز وقتی اذان می گن کلی کار داریم مثلآ میگیم این کارو انجام بدم بعد نماز می خونم. حال ندارم یه کم بخوابم بعد. حالا وقت هست کمی .... چرا؟ چرا با این که می دونیم همه چی تمام میشه و همه چی برای بودن با خالقه نمی ریم تا با خدامون حرف بزنیم؟ چرا هنوز یه اتفاق می تونه مارو به نابودی بکشونه در حالی که هیچ چیزی نمیتونه آخر شادی باشه هر غمی یه روز جاشو به شادی میده. و چرا گاهی به جای درس از غم یاد می گیریم همراه همیشگی غم باشیم. اگه دنیا دنیا شادی خدا بهمون بده باز یه غم کوچیکو از دلمون بیرون نمی کنیم.شکر هزار شادی رو به جا نمی آریم اما تا میشه کفر میگیم برای یه غم. این قدر مرد نیستیم(بزرگ نیستیم) که اگه کسی که باعث رنج خیلی خیلی خیلی زیادی برامون شده وقتی که از خدا می گه باورش کنیم و کاری به دین و ایمانش نداشته باشیم. چرا وقتی کسی ناراحتمون میکنه از نظر ما خدا هم باید مثل ما دیگه دوستش نداشته باشه. من نمی دونم. فقط می دونم دلم از خودم خیلی گرفته. اشکام دارن می ریزن اما چه فایده آیا صبح یادم میمونه که دنیا یه روز تمام میشه؟! یادم می مونه که از آسمان دلخوش به یک رنگین‌کمان (ممنون از باران عزیز) باشم؟! اونی که دوستدار دنیاست اندوهش طولانی میشه. ببینیم چه چیزایی باعث ناراحتیمون میشه. آیا ارزش داره یا مربوط به همین مسائل فانیه. اندوه تو از چیزی باشد که می توانستی برای آخرتت انجام دهی و ندادی. کاش فقط احادیث رو نخونیم . کاش.ماها همه دنبال ثروتیم اما خدا چه کسانی رو وارث زمین دونسته؟ ثروت بد نیست من و همسرم تصمیم گرفتیم هردو درس بخونیم تا به جاهای بهتر برسیم چه مالی چه اجتماعی. اما مهم اینه که هدف اصلی فراموش نشه. و اون خداست. کاش به جایی برسم که با اطمینان بگم خدا دوسم داره. کاش.
خدایا تو بزرگی پس بزرگی کن.

ممنون
خدا بزرگه و بزرگی می کنه
اینو در زیبایی یک برگ
در احساس خوش خلوت با او
در آواز رود و پرنده
...
ودر به خاک مالیدن دهان یاوه گویان و ظالمان و منکوب کردن گردنفرازان لافزن می شود دید.

شازده کوچولو دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 ق.ظ

نامه ای از سوی پروردگار به همه انسان ها

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام ( ضحی 1-2)

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی. (یس 30)

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی. (انعام 4)

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام (انبیا 87)

و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.(یونس 24)

و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73)

پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب 10)

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن. (توبه 118)

وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی(انعام 63-64)

ین عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای.(اسرا 83)
آ
یا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟
(سوره شرح 2-3)

غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟(اعراف 59)

پس کجا می روی؟ (تکویر26)

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)

چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود.(روم 48)

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم.(انعام 60)

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم. (قریش 3)

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.(فجر 28-29)

تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.
(مائده 54)



ممنون
عالی است. لرزاننده است!

شمسی دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:49 ق.ظ

یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... مرده گفت :
حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ... مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت...
مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ...
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم ...

نتیجه اخلاقی:
سر هرکسی رو میشه کلاه گذاشت... الا سر مرگ....

رحیمی نژاد دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:17 ب.ظ

به نام خدا
سلام به استاد گرامی و خوبم.
درسته. خدا خیلی بزرگه.

سلام به شازده کوچولوی عزیزم . خیلی ماهی . چه مطلب زیبایی گذاشتی. یه دنیا ممنون. قشنگ بود خیلی خیلی خیلی قشنگ بود. الان پرینت می گیرم می چسبونم به دیوار اتاقم. ممنونم شازده کوچولو.

سلام به طیبه ی عزیز.
جالب بود:-) درسته مرگ بیاد اومده. یاد یه خاطره ی تلخ افتادم. چند باری جلوی چشمم نزدیک بود خدای نکرده بابام رو از دست بدم . اولا موتور داشتیم دوباری حادثه ی خطرناک برامون پیش اومد و هر دو بار من با بابام بودم. بابام برای حفظ جون من موتورو جوری هدایت میکرد که یه جورایی سپر بلای من بشه. واقعآ پدر و مادر و برادر و همسر عزیزترین کسای دنیا هستن. یه بارم خیلی ساده یه چیزی پرید تو گلوی بابام و بابام برای چند ثانیه از حال رفت من و بابام تو پذیرایی بودیم مامانم توی اتاق و داداشم تو روستای محل کارش. یادمه چنان فریادی زدم و دویدم سمت بابا و دستشو هی می کشیدم می خواستم بلندش کنم زورم نمی رسید و مامانمم از فریاد من ترسید و دوید سمت ما. هنوز صدای خودم توی ذهنمه. تاحالا صدام اون شکلی نشده بود و نشده. من هنگام ترس سکوت می کنم معمولا. بابام یهو چشم باز کرد گفت چی شده چی شده. بعد هم گفت از حال رفته بودم صدای اعظم باعث شد پاشم. بابامو خیلی دوست دارم . خدا همه ی پدر مادرارو براشون نگه داره. پدر مادر منم همین طور . آمین. اینو می خواستم بگم که مرگ واقعآ خبر نمی کنه.

سلام

مرتضی و منتظر دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ب.ظ

به نام خدا
سلام به همگی مخصوصا صاحبان این کلبه ی پرفروغ
امیدوارم که یک ماه آینده توام با خوشی و شادی داشته باشید و پیشاپیش تبریک ما را پذیرا باشید

به خاطر بسپاریم که همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است ؛
آرام، بی صدا، همیشگی ...

خدای خوبی داریم
آنقدر خوب که با هر مقدار بار سنگین گناه ، اگر پشیمان شویم و توبه کنیم باز هم مهربانانه ما را می بخشد و آنقدر بخشنده است که باز فرصت جبران را در اختیارمان می گذارد
آری خدای خوبی داریم، خدایی که مشتاقانه ما را می نگرد. با چنین خدای بخشنده و مهربانی ؛ ناامیدی از درگاهش معنایی ندارد ...

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن ...
خدایا ...

این جملات زیبا از گیله مرد بود

باران سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:37 ق.ظ

سلام.
ببخشید استاد.چشم دیگه فراموشم نمیشه.

پی بردن تو به بزرگی آفریننده آفریده شده را در چشم تو کوچک می نماید٠(امام علی علیه السلام)


(اندوه تو از چیزی باشد که می توانستی برای آخرتت انجام دهی و ندادی. )چه سخنی!!!!تا حالا نشنیده بودم.کاش همینطور بشه.ممنون دوستم.

سلام
بزرگوارید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد