کلبه دوری و دوستی ۶ - خانمها شمسی-طالبی و ماهور

از شما خصوصا خانم شمسی و خانم طالبی که خیلی وقت صرف می کنید سپاسگزارم.

نظرات 198 + ارسال نظر
شمسی پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:35 ب.ظ

طرف سحری میخوره میگیره میخوابه تا 6 غروب، اون 2-3 ساعت تا افطارم دراز کشیده چرت میزنه! بعد اومده استاتوس گذاشته احساس نزدیکی به خدا میکنم وقتی روزه دار هستم!! خوب لامصب تو میری تو کما بسکه میخوابی،‌ معلومه که روحت اینقدر تو کائنات ول میچرخه خدا خودش وارد عمل میشه !!!

شمسی پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:57 ب.ظ

مطابق اخبار صدا و سیما انگلیس به شدت در بحران اقتصادی و سوتغذیه هست. این المپیک رو هم که می بینید، ملکه انگلیس النگوهاش رو فروخت،پولش رو داد... !

شمسی جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:35 ق.ظ

از اونجا که چند روزی نیستم!
میخواد ماه دیده بشه ، میخواد دیده نشه !

خودتون ماهید !

پیشاپیش عید همه صندوقچه ای ها مبارک



خدایا

عید است و دلم خانه ویرانه، بیا / این خانه تکاندیم ز بیگانه ، بیا

یک ماه تمام مهیمانت بودیم / یک روز به مهمانی این خانه بیا

بر شما و خانواده محترم هم مبارک

شمسی جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:54 ق.ظ


یک داستان واقعی
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه.... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.

طالبی جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:22 ب.ظ

مملکته ماداریم...
تور هشت روزه مالزی ویژه ایام محرم! مملکته داریم؟
اون‌طرف هواپیماهای ما رو راه نمی‌دن، این‌طرف هواپیماها به مقصد نمی‌رسن. مملکته داریم؟
دانشگاه می‌زنن شروع سال تحصیلی یک مهر، استاداش بیست مهر میان، دانشجوهاش یه ماه بعدش! مملکته داریم؟
نماز جمعه مون تو دانشگاهه و نمایشگاه کتابمون تو مصلی...مملکته داریم؟
ساعت چهارصبح چراغ‌قرمز صدوسی‌و‌هفت ثانیه! مملکته داریم؟
هر بلای طبیعی که سر خارجی‌ها بیاد عذاب الهیه، ولی هر بلای طبیعی که سر ایرانی‌ها بیاد امتحان الهی! مملکته داریم؟
اتوبوس‌مون با یه اتوبوس دیگه تصادف کرده، مسافرای اتوبوس با مسافرای اون یکی اتوبوس جروبحث و زدوخورد می‌کنن! مملکته داریم؟
با هر کی دوست می‌شیم، همون هفته تولدشه. مملکته داریم؟
پوشک‌ِ بچه از غذایِ بچه گرون‌تره! مملکته داریم؟

طالبی جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:22 ب.ظ

وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
- همینجا...؟
- بله لطفا! چند میشه؟
- کجا سوار شدی؟
- دهه شصت بود...
- برو ... صلوات بفرست...

طالبی جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:23 ب.ظ


آدم ها لالت می کنند...
بعد هی می پرسند...
چرا حرف نمی زنی
این خند ه دار ترین نمایشنامه ی دنیاست..

طالبی جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:25 ب.ظ

همونجور که نمره دلیل بر هوش نیست… سن هم دلیل بر فهم و شعور نیست !!!


ای خدا دمت گرم ما رو بفرست به مرحله ی بعد دیگه!! این مرحله که همش غولــــــــه!!!



یارو زنگ زده بود رادیو میگفت، پیغام من به اوباما اینه که اگر روزی صد تا موشک بزنی به تهران ما یک قدم عقب نمیریم!
مجری پرسید از کجا تماس میگیرید؟
گفت: فیروز آباد فارس!



یکی از کارهایی که به من اعتماد به نفس میده اینه که پسووردم رو بســـــیار سریع وارد کنم….. و درست باشـــه



یه قانونی هست که میگه :
همیشه یه آهنگ توی پِلی لیستت هست که همیشه ازش رد میشی
اما هیچ وقت پاکش نمی کنی!



یکی از سرگرمی های پلید من اینه که توی جمع هدفون میزارم گوشم . آهنگ پلی نمیکنم. بعد گوش میکنم ببینم بقیه راجع به من چی میگن…
امتحان کنین جواب میده



وضعِ نت یه جوری شده که ،
هفت هشت تا تب باز می کنی،
بعد مثل سیخای کباب هی دونه دونه ازاون اول تاآخر بهشون
سرمیزنی ببینی درچه وضعیه،لود شده یا نه..!
والاااااا ….



کلا هروقت عجله داشتی باشی به چراغ های قرمز میخوری
ولی اگه بخوای یه اس ام اس رو تا آخر بنویسی، همه چراغا سبز میشه !!


رحیمی نژاد شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ق.ظ

به نام خدا
سلام استاد
استاد نیاز به کمک دارم. می خوام یو وی بگیرم دستگاه ما خراب شده.زنجان هم دستگاش خرابه. میشه سمنان انجام بدم؟

سلام
بله اما این هفته کلا نعطیله
هفته بعد تماس بگیرید

بانو ایرانی یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 ق.ظ http://www.sobhan88.blogfa.com

سلام
استاد عیدتون مبارک
سلام
به این امید که ماه رو دست خالی ترک نکنیم

سلام
عید شما نیز مبارک ان شاالله

آمین

طالبی یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:39 ب.ظ

عید فطر.. عید پایان یافتن رمضان نیست.. عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است.. چونان ققنوس که از خاکستر خویش دوباره متولد می شود. رمضان کوره ایی است که هستی انسان را می سوزاند و آدمی نو با جانی تازه از آن سر بر می آورد. فطر شادی و دست افشانی بر رفتن رمضان نیست، بر آمدن روز نو، روزی نو و انسانی نو است. بناست که رمضان با سحرهاوافطارهایش.. با شبهای قدر و مناجاتهایش از ما آدمی دیگر بسازد. اگر درعید فطر درنیابیم که از نو متولد شده ایم.. اگر تازگی را در روح خود احساس نکنیم.. عید فطر عید ما نیست.


این عید فرخنده را به همگی شما عاشقان و دلدادگان صیام تبریک و تهنیت عرض می نمایم.نماز و روزه همگی مقبول درگاه حق.

ان شاالله

محسن دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام استاد
حالتون خوبه؟
عید فطر رو به شما، خانواده و اصحاب صندوقچه تبریک میگم.

سلام محسن
خدا را شکر

تبریک ما را هم بپذیر

شمسی سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ

سلام به همگی

من برگشتم!!!!!!!!

نماز ، روزه ها تون قبول . عیدتون مبارک .

جای تمامی اصحاب صندوقچه خالی ! نماز عید حرم امام رضا بودم .
جمعیتی اونجا بودا !

سلام
خوش آمدید
زیارت قبول

شمسی سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:18 ب.ظ

قایم باشک

زن جوان انباری را گشت و صدا زد: "ایوب... ایوب... بازی تمومه مامان. این قدر منو حرص نده. فکر می‌کنم رفتی تو کوچه، دوباره گم شدی. اون وقت آواره کوچه و خیابون می‌شم‌ها...!" صدایی به گوش نرسید... زن جوان از زیرزمین بیرون آمد، توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوته‌ها را گشت. نگاهی به ایوان انداخت، نگاهی به بشکه‌های گوشه‌ حیاط... به سمت آنها رفت، خم ‌شد و پشت بشکه‌ها را نگاهی انداخت. پسرک پشت بشکه‌ها بود! توی خودش چمباتمه زده بود و با لبخندی از سر شیطنت به زن نگاه می‌کرد... زن گفت: "خدا بگم چی کارت نکنه ایوب! دوباره هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گم‌شدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟" ایوب از خنده ریسه می‌رود. زن دست دراز می‌کند تا پسر را از پشت بشکه بیرون بیاورد...

پیرزن انباری را می‌گردد و صدا می‌زند: "ایوب... ایوب... ایوب... کجایی مادر؟! بسه دیگه. خودتو نشون‌ بده!" هن هن کنان در حالی که از پادرد می‌نالد از پله‌های زیرزمین پایین می‌رود و پشت جعبه‌ها را نگاه می‌کند. پشت قالی پوسیده‌ لوله‌شده را، توی کمد آهنی زنگ زده را و صدا می‌زند: "ایوب... بازی بسه دیگه مادر. بیا بیرون هر جا قایم شدی. این قدر تن منو نلرزون! فکر می‌کنم رفتی تو کوچه گم‌شدی. اون وقت با این پادردم دوباره آواره کوچه خیابون می‌شم‌ها!" صدایی به گوش نمی‌رسد... پیرزن از زیرزمین بیرون می‌آید. باغچه را نگاهی می‌اندازد. پشت بوته‌ها را می‌گردد. نگاهی به ایوان می‌کند. نگاهی به بشکه‌های گوشه حیاط. به سمت آنها می‌رود. خم‌می‌شود و پشت بشکه‌ها را نگاهی می‌اندازد... سرباز جوانی پشت بشکه‌هاست! توی خودش چمباتمه زده و با لبخندی از سر شیطنت پیرزن را نگاه می‌کند. پیرزن می‌گوید: "خدا بگم چی کارت نکنه ایوب! هول به دلم انداختی. فکر کردم دوباره گم شدی. مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟!" ایوب می‌خندد. پیرزن دست دراز می‌کند تا سرباز جوان را از پشت بشکه‌ها بیرون بیاورد...

پیرزن در اتاق روی سجاده نشسته است و تسبیح می‌اندازد. پشت سرش قاب عکس بزرگی روی دیوار به چشم می‌خورد. در قاب عکس، جوانی در لباس سربازی لبخند می‌زند... زیر عکس با حروفی درشت نوشته شده است: "شهید مفقود: ایوب یاوری"
امروز، چهارمین باری‌ است که پیرزن زیرزمین، انباری و پشت بشکه‌ها را به دنبال ایوب گشته‌است.

نوستالژیک بود!

شمسی سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:20 ب.ظ

مسهل

یکی از دوستام تعریف می کرد : "با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه 5-6 ساله روی صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی می گرفت طرف من، هی می کشید طرف خودش. منم کرمم گرفت این دفعه که بچه شکلات رو آورد یه گاز بزرگ زدم! بچه یه کم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادند. خیلی خوشحال بودم که همچین شیطنتی کردم. یه کم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میافته. رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی. خلاصه حل شد. پانزده دقیقه نگذشه بود که باز همون اتفاق افتاد. دوباره رفتم... سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نگاه می کردن. این بار خیلی خودم رو نگه داشم، دیدم نه، انگار نمی شه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم! تو هم ما رو مسخره کردی... رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟ گفت: این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلات ها مسهل میمالیم می دیم بچه می خوره! خلاصه خیلی ناجور گیر کرده بودم. خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم از این شکلات ها دارید؟ گفت بله و یکی داد... رفتم پیش راننده گفتم باید این رو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین. خلاصه یه گاز خورد و من خوشحال اومدم سر جام. ده دقیقه طول نکشید که راننده ماشین رو نگه داشت! من هم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! ده دقیقه دیگه باز ماشین رو نگه داشت! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکل رو داشتم! کار همین شکلاته بود! شما درکم نمی کردین! خلاصه راننده هر ده پانزده دقیقه نگه می داشت منو صدا می کرد می گفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی: وقتی دیگران درکتون نمی کنند، یه کاری کنید درکتون کنند!

شمسی سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:24 ب.ظ

لطفأ در هنگام دروغ گفتن , حداقلِ شعور را برای مخاطب خود متصور شوید !
با تشکر . "روابط عمومی" :)))

وقاحت یکی از از شاخصه های رفثاری برخی صنف هاست!

شمسی چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:32 ب.ظ

افسر پلیس راه اتوبوسی را متوقف کرد و با عصبانیت از راننده پرسید : مگه خبرنداری امروز بجز وسائط نقلیه حامل ماده سوختی و فاسد شدنی عبور مرور بقیه از این جاده ممنوعه ؟
راننده بلافاصله جواب داد : جناب سرهنگ اتفاقا من هم ماده سوختی با خودم دارم هم فاسد شدنی !

افسر پلیس با تعجب پرسید : کجاست ؟ چیه ؟

راننده با خونسردی گفت : شما بفرماییدکه بنده و همه سرنشینان این اتوبوس صاحب یه دل هستیم یا نه ؟

- خب بله ! ولی چه ربطی داره ؟

- قربان مگه ماده سوختنی تر از دل انسان هم پیدا میشه ؟ تازه ما آدما اگه مواظب نباشیم خدای ناکرده میتونیم فاسد هم بشیم !

رحیمی نژاد چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:35 ب.ظ

به نام خدا
سلام
سلام به استاد گرامی
استاد یه دنیا ممنون .خیالم یه کم راحت شد.
خانم مهدوی بین الملل قزوین درس میخونه به او هم گفتم اگه بتونه جور کنه برم کارم رو انجام بدم دیگه مزاحم شما نمی شم اما بعید می دونم بتونه.
استاد این روزا حسابی دارم کار می کنم از روزی که به دنیا اومدم تا الان تنها کسی که تونسته حسابی ازم کار بکشه دکتر کرمی استادمه. مجبورم کرد مقاله هم نوشتم دادم بهشون. گفتن تا ننویسی نمی ذارم دفاع کنی:-) خیلی استاد خوبیه. خیلی پر انرژی هستن. همیشه تو خونه می گم اگه استاد کرمی نبود من نمی تونستم کار کنم .منم اذیت میکنما:-) اما استاد کارمو قبول داره.تا حالا نشده چیزی از من بخواد و بعد بگن بد انجام دادی. پوسترمو که دیدن گفتن خوب درست کردی . مقالمو که دیدن گفتن خیلی خوبه . استاد میدونه که من میتونم اما فقط تنبلم:-)
خدا همیشه پشت و پناه استادهای خوبی چون شما و دکتر کرمی باشه.
استاد بازم ممنون از محبتتون

سلام خدا را شکر

شمسی پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:42 ب.ظ

امان از تقوایی که ..........
با یک تق.وا میرود......

آفرین

طالبی پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:15 ب.ظ

وقتی وجود خدا باورت بشه ......

خدا یه نقطه میزاره زیر باورت و " یاورت " میشه...!

طالبی پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:15 ب.ظ

خارپشتی شده‌ام
که تیغ‌‌هایش
دنیای امنی برایش ساخته
اما
حسرت نوازشی عاشقانه
تا ابد
بر دلش مانده است

طالبی پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ

دنیای عجیبی ست ؛ اینجا لبخـند را هم ، بایــد زد !!!!

به به!

طالبی پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ

هــی شــانـس... مگـــر قـَـــرار نَبــود درِ خـــانــه هَمـِـه را یــک بـــار بِـــزَنــی...؟؟!!!؟؟ پــَـس خـــانهِ مـَـن چـِــه شُــد؟؟؟!؟؟

طالبی پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ

از هیچ کار بچگیم پشیمون نیستم ، جز اینکه آرزو داشتم بزرگ شم ...

طالبی پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:17 ب.ظ

یه بار تو یه جمعی بودم مامانم زنگ زد گفت یه سؤال می پرسم
اونجا تابلو نکن فقط با آره یا نه جواب منو بده...
گفتم: بپرس.
گفت: اوضاع اونجا چه جوریه؟!!!!

طالبی پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:18 ب.ظ

دلخوش از آنیم که حج میرویم غافل از آنیم که کج میرویم
سلام حاجی

شنیدم حاج خانم برای چندمین بار دلش هوس طواف کعبه کرد
شما هم از خدا خواسته لبیک گفتی...
. مکه خوش گذشت ؟ ...
خدایت خوب بود، دینت کامل شد، سنگ هایت را به شیطان زدی؟!
حاجی سوغاتی هایت بوی ندامت می دهند؟!
حاجی، لباست از جنس اعلاست؟ ... حاجی عجب دمپایی سفیدی؟!
سفر چطور بود حاجی..؟؟ خوش گذشت....؟؟
شنیدم حاج خانم بسیار ولخرجی کرده و چند النگو و سینه ریز گران خریده....
حاجی جان خبر داری آقا رضا،،همین همسایه چند خانه بالاتر،،کلیه اش را فروخته تا برای دخترش جهاز بخرد...؟؟؟
دخترش3 سال است مراسمش هرماه عقب افتاده....
طفلکی ها هفته قبل بعد از 3 سال مراسم ساده ای گرفتند و ازدواج کردند.
آنها را بی خیال حاجی جان...اصل حالت چطور است...؟؟
شنیدم دیشب شام مفصلی به مهمانها داده ای.....
چند کودک گرسنه دم در هی اذیت میکردند و
غدا میخواستند...آنها را دیدی حاجی...؟؟
حاجی، با این همه ریا، باز هم مکه خوش گذشت ؟!
سرت را درد نیاورم حاجی جان....
زیارت قبول..

دلخوش از آنیم که حج میرویم غافل از آنیم که کج میرویم

رحیمی نژاد جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ق.ظ

به نام خدا
سلام
ممنونم استاد

سلام

حواهش می کنم

شمسی جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:07 ق.ظ

صبورانه در انتظار زمان بمان!

هر چیز در زمان خودش رخ می دهد.

باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند٬

درختان خارج از فصل میوه میوه نمی دهند!

* * *صبرکلیـدپیروزی است.***

شمسی جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ق.ظ

صدای خروپفش کشتمون! تکونش دادم از خواب بیدار شده، می گه: سر و صدام اذیتت می‌کنه؟
می گم پـَـ نه پَــ! جنس صداتو دوست دارم، می‌خواستم بهت بگم سعی‌ کن توی اوج که می ری روی تحریرات بیشتر کار کنی!


با دوستم نشستیم عکس های عروسی اون یکی دوستم رو نگاه می کنیم... می گه: سارا شوهرش کچله؟
پـَـ نه پَــ! مو داره، فقط فرقش رو گشاد باز کرده!


می خوام برم خونه، چشمام قرمزه... به رفیقم می گم چشمام قرمزه؟ می گه آره، می خوای همین جوری بری؟
پـَـ نه پَــ! صبر می کنم سبز شه بعد حرکت می کنم!


پرسید شبی ز حال من دلدارم
گفتم که ز رنگ و بوی تو بی زارم
گفتا نکند 2 تا شده شلوارت
گفتم پـَـ نه پَــ! فقط تو را دوست دارم!


رفتم پرنده فروشی، می گم: آقا قناری‌های نر و ماده تون کدوم ها هستن؟
می گه: می خوای بخری؟
پـَـ نه پَــ! مامور منکراتم! اومدم ببینم قفسشون یه وقت مختلط نباشه!


نفس نفس زنون خودم رو رسوندم به اتوبوس. راننده می گه: می خوای سوار شی؟
می گم پـَـ نه پَــ! اومدم سفر خوشی رو براتون آرزو کنم!


دارم تو خونه رو ترد میل می دوم، برادرم میاد می گه داری می دوی لاغر کنی؟
پـَـ نه پَــ! کلاسم دیر شده عجله دارم!


پشه نشسته روی پام، دستم رو برده ام بالا، بزنمش یهو داداشم می گه: می خوای بکشیش؟!
پـَـ نه پَــ! خونش رو خورده می خوام بزنم پشتش آروغ بزنه ببرم بخوابونمش!


توی یاهو چراغ آیدیم روشنه، دوستم پی ام داده آنلاینی؟
پـَـ نه پَــ! این جا شمع روشن کرده ام محیط یاهو واست رویایی شه!


سر امتحان برگه تقلبم رو در آوردم دارم می نویسم، مراقبه دیده می گه تقلبه؟
می گم پـَـ نه پَــ! دعای ابوحمزه ثمالیه!


سر جلسه کنکور رفتم به مراقب می گم یه سوزن می دید؟ می گه می خوای کارتتو بزنی به سینه ات؟
پـَـ نه پَــ! می خوام دکتر بازی کنم!


یک ساعته از بیرون صدای قار قار میاد... داداشم می گه صدای کلاغه؟
پـَـ نه پَــ! قناریه، متال می خونه!


رفتم توی آپارتمان، دارم گوشت قربونی بین همسایه ها پخش می کنم، همسایه می پرسه نذریه؟ می گم پـَـ نه پَــ! با خود گوسفنده مشکل داشتیم کشتیمش!

[ بدون نام ] شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:05 ب.ظ

به نام خدا

سلام به همگی

از صاحبان کلبه مممنوم. من کلبه تون رو دوست دارم مطالب زیباو شاد و جالب میذارین .موفق باشین
.
.
.

داستان کوتاه(آدمی را آدمیت لازم است)



چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید

سلام

خانم ارمز شمایید؟

شمسی شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:39 ب.ظ

سلام استاد
خوب هستید ؟
دانشگاه که دیگه تعطیل نیست .می شه برای تمرین پژوهش بیام ؟یکشنبه و دوشنبه دانشگاه هستید ؟

سلام

من یک شنبه (امروز) ان شاالله هستم.

ارمز شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:22 ب.ظ

سلام
بله استاد معذرت پیغام یکبار پرید دوباره که نوشتم یادم رفت اسممو بنویسم.

سلام
از آی پی تان فهمیدم.

شمسی یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:16 ب.ظ

سلام خانم ارمز
ممنون. شما به ما و کلبه مان (!!) لطف دارید.

شمسی یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:28 ب.ظ

تا حالا دقت کردی وقتی لباس سفید میپوشی یه لکه سیاه بهش میچسبه.بعد لباس سیاه میپوشی لکه سفید بر میداره!!
اصلا دنیا با ما لج کرده!والا!!

شمسی یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ب.ظ

زمستون گذشته خواهرم برای درس کامپیوتر دبیرستانش یه بروشور درست کرده بود و می خواست پرینت رنگی بگیره برای درست کردن بروشور از برنامه Publisher استفاده کرده بود. چند جا از این خدمات کامپیوتری ها رفت برای پرینت ملت هنگ کردن که این برنامه چیه و نتونستن پرینت بگیرن . ما هم هی غر زدیم به جونشون که وقتی کار با این جور برنامه ها رو بلد نیستن چرا خدمات کامپپیوتری می زنن !
تا این که امروز این مطلب رو تو اینترنت خوندم دیدم نه اوضاع خدمات کامپیوتری های ما انقدرم بد نیست ! از اونا بد تر هم پیدا میشه :

رفتم مغازه " خدمات کامپیوتری" ، به یارو میگم : میخواستم برام یه چارت تو ورد طراحی کنید....
میگه: چارت؟؟؟؟ چارت چیه؟؟!!!!
میگم: همون جدول دیگه...
میگه: عَـــــــــــــــــــــــــــه... مگه تو ورد هم میشه جدول درست کرد؟؟؟؟
من:| خسته نباشید، خیلی ممنون...
داشتم از مغازه میومدم بیرون، صدا کرده میگه: آقا ببخشید اگه شما بلدید، میشه به منم یاد بدید؟؟؟؟
من :| :| :|
سوالی که پیش میاد اینه که کسی چاقو گذاشته بوده بیخ گلوی این بابا که مغازه " خدمات کامپیوتری" باز کنه؟؟؟؟؟ یعنی اگه بقالی میزد، روح استیو جابز میرفت رو ویبره؟؟؟؟

شمسی یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:44 ب.ظ

قانون2012 مورفی:
موقع کباب درست کردن هر طرف که وایستی دود پیدات میکنه و میاد طرفت!
(به تجربه ثابت شده ها)

قشنگ بود

شمسی یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ب.ظ

کلاغه روی درخت نشسته بود که روباهه بی اعتنا میاد ردمیشه میره؛ کلاغه به روباهه میگه:هوی...پیشتله...پنیرها‏!پنیرلیقوان تبریز‏!نمی خوای سرم گول بمالی پنیرو بگیری؟‏؟ روباهه میگه:برو دیوانه آخه کی دیده روباه پنیر بخوره؛عمریه ملت سرکارن‏!‏

طالبی سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:34 ب.ظ

سخت است حرفت را نفهمند، سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند...

معمولا سخت تر است!

طالبی سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:35 ب.ظ

عضی‌ها عوض میشوند ... بعضی‌‌ها عوضی... . . چه غوغایی به پا می‌کنند این کلمات ...! ولی‌ انتخاب همیشه با شماست

طالبی سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:35 ب.ظ

هـر حـقـیـقــتی از سـه مـرحـلـه می گـذرد:

ابـتـدا، بـه مـسـخره گـرفـتـه مـیـشود

بـعـد بـه شـدتـــــ بـا آن مـخالـفـتـــــ مـیـشـود

و در آخـر، بـه عـنـوان امـری بـدـیهـی پـذـیـرفـتـه میـشـود.


" آرتورشوپنهاور

و لافزنان پر مدعای دروغگو از سه مرحله زیر می گذرند:
ابتدا لاف می زنند
بعد تهدید می کنند
و در آخر التماس!

طالبی سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:36 ب.ظ

درد من مرگــــ مردمی استـــــ که گدایی را قناعتـــ ، بی عرضگی را صبر وبا تبسمی بر لبـــــ این حماقتها را حکمتـــــ خدا مینامند


گاندی

طالبی سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:39 ب.ظ

پسرک و دخترک مشغول بازی بودند...

پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت.

پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده !

دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...!

اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد...

آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر میکرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!

نتیجه داستان
عذاب وجدان همیشه متعلق به کسی است که صادق نیست اما آرامش سهم کسی است که صادق است...

لذت دنیا متعلق به کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند بلکه آرامش دنیا سهم کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند...

رحیمی نژاد چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ق.ظ

به نام خدا
سلام استاد
استاد با دانشجوی شما تماس گرفتم قرار بود بهم خبر بدن هنوز ندادن البته بهتر شد. من فکر نمی کردم سمنان دانشجوها وقت بگیرن این جوری هماهنگ کردن سخته تا بیام. هر جور فکر می کنم جور در نمی آد .به دانشجوی شما اطلاع دادم که فعلا پی گیری نکنن. فردا برم از دانشگاهمون چنتا نامه بگیرم برا دانشگاه های نزدیک تر ببنیم می تونم کارمو راه بندازم اگه نشد که دیگه باید بیام سمنان.
استاد به زحمت انداختمتون . ببخشید.

سلام
چه سختی. تمام این کارها برای است که وقتی می آیید معطل نشوید. گفتم به شما زنگ بزند احتمالا شتبه بیایید نامه هم نمی خواهد. دانشجویم را توجیه کردم. من درگیر اسباب کشی هستم دانشگاه نیستم خبر بدهید.
ممنون

شمسی چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:32 ب.ظ

عاشق اون صحنه ایم که چن نفر با هم میریم رستوران
میخوایم حساب کنیم !!
یکی زیپ کیفش وا نمیشه !
یکی داره دنباله کیفش میگرده !
یکی دکمش گیر کرده !
یکی دستش تو جیبش تو همین لحظه جا نمیشه !!
اون یکی گوشیش زنگ میخوره !
اون یکی کیفش تو ماشین جا مونده !
ینی یه همچین آدمهایی هستیم ما !

شمسی چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:34 ب.ظ

به بعضیا باید گفت:
تــو کــه انــقــدر بــارِتـــه ،
دیــســک ِ کــمــر نــگــیــری یــهــو ...:|

شمسی چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:34 ب.ظ

بچه که بودیم ؛
جاده ها خراب بود
نیمکت مدرسه ها خراب بود ،
شیرای آب خراب بود !
زنگای در خونه ها خراب بود ؛
ولی آدما سالم بودن........

آفرین آفرین

رحیمی نژاد چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:25 ب.ظ

به نام خدا
سلام استاد
دستتون درد نکنه .ممنونم. دست دانشجوتون هم درد نکنه ، قرار شد یک شنبه بیام.خیلی بهم لطف کردید. بابامم تشکر میکنه:-)
خونه ی نو هم مبارک استاد. انشاالله همیشه توش پر از شادی باشه.

سلام
ممنونم ان شاالله همه خونه ها مملو از شادی باشه.
به پدر سلام برساتید

استاد جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:41 ق.ظ

برگی از تاریخ:
کامنتی از لافزنان پرمدعای دروغگو ودغل
از همان موقع زیر ذره بین بردمشان و وقت دادم به این امید که اصلاح شوند و پتد گیرند. اما...


عموزاده ۱
یکشنبه 19 اردیبهشت ماه سال 1389 ساعت 00:20 AM

حقیقت تلخه
جنبه کمه
دنیا کوچیکه
ولی
.....
ولی همیشه آخرش حق برندست
متاسفام ....
چون هنوز خبر ندارم بعدش روچه کار میکنی
........

.....

کلام اخر
.....
ولی نمیدونن هیچکسی ......

......

/


پاسخ:
به نام خدا
شجاع باش پسر
خودت باش
لازم نیست جعل عنوان کنی
لازم نیست ناسزا بگی
یا توهین کنی
شجاع باش
آخر ماهیتت را به خودت نشان دادم
آخر شخصیتت را از پیله تزویر در آوردم
هنر من اینه
گفته بودم تو رو از خودت بهتر می شناسم
آخه ناسلامتی خیلی چیزای دیگه یادت دادم
شاگرد خوبی نبودی پسر
می بینی از من می ترسی
تویی که همه ازت می ترسند
از من می ترسی

و من به وظیفه خودم عمل می کنم
ان شاا... حتما عمل می کنم.

پاسخ جدیدنر!
دیدی بقیه اش را چه کردم؟!
و این فضل خدای من بود.
دبدی عقده های فرو خفته ات چه بر سرت آورد؟!

استاد جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:07 ب.ظ

خدایا شکرت که مریضهایی اینچنین را رسوا تمودی:
برگی مجدد از تاریخ:

اول باید یه قفس کشید با در ِ واز
بعد باید یه چیز خوشگل کشید
یه چیز ساده یه چیز ملوس
یه چیز به دردخور واسه پرنده
بعد باید پرده رو برد گذوشت پاى یه درخت
تو باغى بیشه‏‌یى جنگلى چیزى
اُ پشت درخت قایم شد
بى‏‌جیک زدنى
بى‌‏جُم خوردنى...

گاه پرنده زود میاد
اما ممکنم هس که سال‌‏هاى سال بگذره
تا تصمیم‏شو بگیره.
نباید سر خورد
باید حوصله کرد و
اگه لازم باشه باید سالاى دراز صبر نشون داد.
دیر و زود اومدن پرنده
دخلى به خوب و بد پرده نداره.

وقتى پرنده اومد - البته اگه بیاد -
باید نفسو تو سینه حبس کرد و
سر ِ صبر گذاشت پرنده بره تو قفس و
اون تو که رفت
در ِ قفسو آروم با نُک ِ قلم‌‏مو بست و
بعدش
میله‏‌هاى قفسو از دم دونه به دونه پاک کرد و
خیلى هم مواظب بود قلم‏مو به هیچ کدوم از پراى پرنده نگیره.
بعدش باید درختو کشید و
خوشگل‌‏ترین شاخه‏‌شو واسه پرنده انتخاب کرد.

باید سبز ِ برگا و
خُنَکاى باد و
غبار ِ آفتاب و
هیاهوى جونوراى علف تو هُرم ِ تابسّونم کشید و
اون وخ باید حوصله کرد تا پرنده تصمیم به خوندن بگیره.
اگه پرنده نخونه
نشونه‏‌ى بدیه
نشونه‌‏ى اینه که پرده بَده
اما اگه خوند نشونه‏‌ى خوبیه
نشونه‏‌ى اینه که دیگه مى‏‌تونین امضاش کنین.

پس، خیلى با ملاحظه
یکى از پراى پرنده رو مى‏‌کَنین و
اسم‏‌تونو با اون یه گوشه‏‌ى پرده می‌نویسین


پاسخ:
لافزنان ریاکار ترسو که حتی پشت سر نامهای زنانه هم مخفی می شوند-آنها که حتی کلاهسازی علمی نیز می خواستند انجام دهتد
دیکناتورهای دموکرات مآب ترسو را به زودی در دادگاه عدل ملاقات می کنم! در آن روز اگر حقی دارندبگیرند واگر حقی دارم والله می گیرم!

پاسخی درپاسخ!
اگر کسی یکبار به تو خیانب کرد این اشنباه اوست
اما اگر کسی دو بار به تو خیانت کرد این اشتباه توست!

شمسی جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:09 ب.ظ

سلام استاد
خودتون و خانمتون از اسباب کشی خسته نباشید. اسباب کشی تموم شد ؟

استاد این برگ تاریخ دومی رو قبلا که گذاشته بودید پاسخ در پاسخ نداشت !

به نام خدا
سلام
ممنونم
نه! چون خرد خرد اسباب می بریم که نیاز به بسته بتدی تداشته باشه!
وانت داداشم هم که دستمه. شاید منو قبلا با اون تو دانشگاه دیده باشید. به قول داداشم وانت ابزار قدرته! یعنی به آدم حق انتخاب می ده.

بله خوب حواستون جمعه! آفرین. شما واقعا به استادتون احترام می گذارید. یعنی اگه می گید استاد را قبول دارم واقعا قبول دارید نه مثل گنده لافزنانی که یک روده راست در شکمشان نیست و بارها و بارها امتخان پس دادند. شما صریح صحبت می کنید و ساده نه مثل معاویه صفتانی که گاهی یار مچ بند سبزن و گاهی همکار مچ بند قرمز. دائم منم منم می زنند و فریاد آی دزد آی دزد سر می دهند! دائما توبه نامه می نویسند و یک بار راست نمی گویند. دستشون با ظاهرا دشمناشون تو یه کاسه است و دوست دارن همش با ابهام سخن بگن تا به قول خودشون همیشه راه حاشاشون باز باشه. از رویارویی می ترسند و فکر می کنند با یک نیمه بازی تمومه و این را میشه از غرور نگاهشون در پایان نیمه اول دید! به قول آن عرب در محاصره قصر خلیفه سوم خطاب به مروان در موقع التماس از افعال معکوس استفاده می کنند-یعنی تهدید می کنند. راست راست تو چشمت نگاه می کنند و به شعورت توهین می کنند. من فکر می کنم به زودی چوب خطشان پر یشه.
آی رجز می خونم: چرا جرآت ایستادن پای شخصیتهایی را که ساختین ندارین! شماها اگه مرد میدان بودید رودر رو و با شخصیت حقیقی خود به هل من مبارز من جواب می دادین!
بله پاسخ در پاسخ نداشت. به عنوان زنگ تفریح نوشته ها و وقایع نوشته های خودم را به دلایل ومدارک می خونم و ماحصل احساسم را می نویسم تا به قول کبکی ها یادم نرود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد