شمسی
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1391 ساعت 08:05 ب.ظ
از مرحوم حاج آقا مجتهدی نقل شد که میفرمودند: آقای آخوند از آقای نخودکی خواست که او را موعظه کند. آقای نخودکی گفت: مرنج و مرنجان آقای آخوند گفت مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم.ولی مرنج یعنی چی ؟*چطور میتوانم ناراحت نشوم؟*مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده چطور میتوانم نرنجم؟! آقای نخودکی گفت: علاج آن است که خودت را کسی ندانی. اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی رنجی.
شمسی
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 ساعت 10:36 ق.ظ
خواب اخر تعطیلات رو کوفت ادم می کنند ... کارهای نکرده !!
شمسی
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 ساعت 03:02 ب.ظ
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سی سالگی میشدم. وارد شدن به دههای جدید از زندگیم نگران کننده بود، چون میترسیدم که بهترین سالهای زندگیم را پشت سر گذاشتهام.
عادت جاری و روزانه من این بود که همیشه قبل از رفتن به سرکار، برای تمرین به یک ورزشگاه میرفتم. من هر روز صبح دوستم نیکولاس را در ورزشگاه میدیدم. او هفتاد و نه سال داشت و پاک از ریخت افتاده بود. آن روز که با او احوالپرسی میکردم، از حال و هوایم فهمید که سرزندگی و شادابی هر روز را ندارم. به همین خاطر، علت امر را جویا شد.
به او گفتم که از وارد شدن به سن سی سالگی احساس نگرانی میکنم. با خود فکر میکردم که وقتی به سن و سال نیکولاس برسم، به زندگی گذشتهام چگونه نگاه خواهم کرد. به همین خاطر از نیکولاس پرسیدم : ببینم، بهترین دوران زندگی شما چه موقعی بود؟
نیکولاس بدون هیچ تردیدی پاسخ داد: جو، دوست عزیز، پاسخ فیلسوفانه من به سوال فیلسوفانه شما این است:
- وقتی که کودکی بیش نبودم و در اتریش تحت مراقبت کامل و زیر سایه پدر و مادرم زندگی میکردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
- وقتی که به مدرسه میرفتم و چیزهایی یاد میگرفتم که الان میدانم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
- وقتی که برای نخستین بار صاحب شغلی شدم و مسئولیت قبول کردم و به خاطر کار و کوششم حقوقی دریافت کردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
- وقتی که با همسرم آشنا و عاشقش شدم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
- جنگ دوم جهانی شروع شد، من و همسرم برای نجات جانمان مجبور به ترک وطن شدیم. موقعی که با هم صحیح و سالم، روی عرشه کشتی نشسته، عازم امریکای شمالی شدیم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
- موقعی که به کانادا آمدیم و صاحب اولاد شدیم، آن زمان بهترین دوران زندگی من بود.
- موقعی که پدری جوان بودم و بچههایم جلوی چشمانم بزرگ میشدند، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
- و حالا، جو، دوست عزیزم، من هفتاد و نه سال دارم. صحیح و سالم هستم، احساس نشاط میکنم و زنم را به اندازهای که روز اول دیده بودمش، دوست دارم، و این بهترین دوران زندگی من است.
هیچ چیز ارزشمندتر از همین امروز نیست.
شمسی
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 ساعت 03:33 ب.ظ
کاش همیشه در کودکی می ماندیم تا به جای دلهایمان سر زانوهایمان زخمی میشد!.......
شمسی
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 ساعت 09:28 ب.ظ
درد سر , بین گذر , چند نفر , یک مادر
شده هر قافیه ام یک غزل درد آور
ای که از کوچه ی شهر پدرت میگذری
امنیت نیست, از این کوچه سریعتر بگذر
دیشب از داغ شما فال گرفتم , آمد :
دوش می آمد و رخساره ... نگویم بهتر!
من به هرکوچه ی خاکی که قدم بگذارم
نا خود آگاه به یاد تو می افتم مادر
چه شده قافیه ها باز به جوش آمده اند
دم در, فضه خبر, مادر و در , محسن پر!
ممنون
و اما راجع به برخی مسایل:
-ما باید تبلیغ صحیح را یاد بگیریم
-از افراط و تفریط باید جلوگیری کنیم
-چو به گشتیم طبیب از خود نیازاریم!
بقیه اش را حضوری ان شاالله می گویم.
راستی من روش شما را می پسندم. موفق باشید ان شاالله
- ابلاغم هم آمد!
شمسی
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 ساعت 09:30 ب.ظ
ز آذین سفره عید چند پسته لال مانده است؛ آنان که لب گشودند، خورده شدند و آنان که لال ماندند، میشکنند... دندانساز راست میگفت: پسته لال، سکوت دندانشکن است (شادروان حسین پناهی)
آفرین
خدا به خیر کند وقتی را که معاویه صفتان لافزن و ریاکار با کمال وقاحت از این شعارها یدهند! آن ها که بویی از مردانگی نبرده اند از این جملات زیبا استفاده ابزاری کنند. آنها که عمرشان را در دریوزگی و گدا صفتی گذرانده اند و سبب خورده شدن پسته ها بوده اند ادعای آزادگی کنند! آنها که خود گم گشته اند ادعای جلوداری کنند و در این راه خرد جمعی را نیز برنتابند. بوقلمون صفت باشند و ادعای مرد عمل بودن کنند! در حقیقت یک عامل مهم مشکلاتی که در کامنت قبل به اجمال بحث شد اینانند! اینانی که دموکراسی را برنمی تابند و ذاتا دیکتاتورند هر چند شعارهای آزادیخواهانه سر دهند. در حقیقت برای اینان هدف وسیله را توجیه می کند. ان شاالله عذابی سخت اینان را فراهم است! من مرده و شما زنده. ببینید!
شمسی
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 ساعت 03:19 ب.ظ
کلاس نه گذاشتنیه و نه داشتنی ... کلاس پیچوندنیه ... !!! . [ دانشجو - 22 ساله از تهران ]
شمسی
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 ساعت 03:51 ب.ظ
سلام استاد یه سوال داشتم.امیدوارم قبلا امتحان کرده باشید بدونید! چسب ها معمولا هموشون چیز هایی مثل یونولیت رو می خورن . روی طرق یا پوشه های پلاستیکی هم که می ریزیم یه کم جمع میشن . ولی اسپری های چسب رو تا حالا امتحان نکردم. ماده هر دو تا چسب ( هم اسپری و هم مایع ) یکیه ؟ اونم طرق رو می خوره ؟
سلام نمی دانم! احتمالا باید بخورد. چسب های پایه آب مثل چسب چوب را امتحان کنید
ریشة غم فاطمه«سلاماللهعلیها» را باید ابتدا در تفاوت بین «حکومت دینداران» با «حکومت دین» جستجو کرد وقتی ابابکر حاکم است، یک مسلمان حاکم است که به نظر و تشخیص خودش جامعه اسلامی را اداره مینماید، همانطور که همین کار را کرد، ولی وقتی علی«علیهالسلام» حاکم است، اسلام حاکم است و این مسئله ظریفی است که اکثر مسلمانان صدر اسلام متوجّه نبودند. وقتی که ابابکر حاکم است، انسانها در تحت مدیریتِ یک فرد مسلِم قرار دارند. و وقتی علی«علیهالسلام» حاکم است، انسانها زیر سایة اسلام قرار دارند، «حاکمیت دینداران» با «حاکمیت دین» بسیار فرقمیکند؛ حکومت اسلامی با اجرای حکم خدا محقّق میشود؛ به اعتبار دیگر، در حکومت اسلامی «خدا» حاکم است، ولی در حکومت مسلمین «شخص مسلِم» و نظرات آن شخص حاکم است. .....
شمسی
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1391 ساعت 07:22 ب.ظ
لذتی که در غیبت کردن هست، در تعریف و تمجید نیست! - جاریِ خانم دکتر شریعتی!
قشنگ بود!
شمسی
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1391 ساعت 09:49 ق.ظ
سوال های کشکی
چرا می گویند ” پاییز ” و نمی گویند ” دست ییز ” ؟!
چرا می گویند ” فیلسوف ” و نمی گویند ” گاوسوف ” ؟!
چرا می گویند ” پیراهن ” و نمی گویند ” جوان اهن ” ؟!
چرا می گویند ” اتوبوس ” و نمی گویند ” اتوماچ ” یا ” جاروبوس ” ؟!
چرا می گویند ” خداحافظ ” و نمی گویند ” خداسعدی ” ؟!
چرا می گویند ” ماشین ” و نمی گویند ” ماسین ” ؟!
چرا می گویند ” اتومبیل ” و نمی گویند ” اتومکُلنگ ” ؟!
چرا به طراح چنین سوالاتی می گویند ” دیوانه ” و نمی گویند ” غول آنه ” ؟!
شمسی
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1391 ساعت 09:58 ق.ظ
اسمش "غیبت" است ... رفقا، در جمع، صدایش میکنند: "درد دل....."
شمسی
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1391 ساعت 10:01 ق.ظ
این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم؟
شمسی
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 ساعت 08:17 ب.ظ
چه بسی افرادی که رانندگی بلد نیستند و به چه زیبایی " دور " میزنن ...!!!
شمسی
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 ساعت 08:22 ب.ظ
یه جمله معروف موجوده که نه شریعتی گردن میگیره نه کوروش کبیر چه کنم؟
شمسی
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 ساعت 08:23 ب.ظ
یه جمله ی خوب دارم ولی بهتون نمیگم .. دکتر شریعتی
شمسی
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 ساعت 08:26 ب.ظ
پروردگارا ! سنگینی ِ بار ِ گناه قدم های کج ناسپاسی ها بی حوصلگی ها نا باوری ها و فراموشی هایم را می بینی اما بازهم آغوش ِ مهربانت باز است.. سپاس گزارم
ممنون
شمسی
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 ساعت 09:01 ب.ظ
بهترین درودهایم نثار آنانی باد که کاستی هایم را میدانند و باز هم دوستم دارند...... خوشبختی یافتنی نیست، ساختنی است.....
شمسی
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 ساعت 08:28 ق.ظ
چه دعایی کنمت بهتر از این که کنار پسر فاطمه هنگام اذان سحرجمعه ای از این ایام پشت دیوار بقیع قامتت قد بکشد به سلامی و نمازی که نثار حرم و گنبد برپا شده ی حضرت زهرا بکنی .... اللهم عجل لولیک الفرج
آمین
شمسی
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 ساعت 11:01 ق.ظ
خدایا مارو ببخش که در کار خیر یا "جار" زدیم... یا "جا" زدیم...
شمسی
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 ساعت 11:13 ق.ظ
سلطه گری را گفتند چه خوری ؟ گفت: گوشت ملت گفتند:چه نوشی ؟ گفت: خون ملت............ گفتند: چه پوشی ؟ گفت: پوست ملت وی را گفتند از چه راه اینها را بدست میاوری ؟ گفت: از جهل مردمان! گفتند، ازجهل چگونه نگهداری و مراقبت میکنی؟ گفت در جعبة طلائی خرافات!!!!!!!!!!!!
شمسی
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 ساعت 11:20 ق.ظ
روزی بیل گیتس به رستورانی میره وبعد از تموم شدن غذاش ۲ دلار به گارسون پاداش میده. گارسون تعجب میکنه و میگه جناب بیل گیتس، دختر شما دیروز به همین رستوران اومد و10 دلار به من پاداش داد، شما فقط ۲ دلار پاداش دادین ! ... بیل گیتس در جواب گفت: اون دختره یک بیلیونر هست و من پسره یک کشاورز.
شمسی
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 ساعت 04:56 ب.ظ
سامرا ستونی که فقط سیمان است و ایوان طلایی که دگر نیست طلا و پر از خاک غربت شیعه در این خانه مجسم شده است جان عالمیان به فدایت حضرت هادی
کپی از پلاس : کلافه شده بود و جواب سوالش را نمی دانست. رفت پیش امام، گفت: "چرا خدا موسی را با سحر، عیسی را با طب و محمد(ص) را با قرآن و شمشیر مبعوث کرد؟" - مردم زمان موسی(ع)، اهل سحر بودند و او سحرشان را باطل کرد. زمان عیسی(ع)، مریض زیاد بود و بازار طبابت پر رونق، بیماری های لاعلاج را درمان می کرد. زمان محمد(ص)، حرف های شان را تضعیف کرد و شمشیرش، شمشیرهای شان را کـُند؛ و این چنین خداوند، حجت را بر مردم تمام کرد.
منبع: کتاب "آفتاب در حصار" (روایت داستانی زندگی امام هادی (ع) ) از سری کتاب های "14 خورشید و یک آفتاب" ، ص 82 منبع ذکر شده در کتاب برای این مطلب: بحارالانوار، ج 50، ص 164
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد. قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت: نگذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کنم، ۱۰ برابر آن را برای همسرت برآورده می کنم! خانم کمی تامل کرد و گفت: مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت... من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم. قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر به دنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی. خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او به جز من نخواهد ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند. خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد. خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!
نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.
قابل توجه خواننده های مونث: این جا پایان این داستان بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.
شهین خانم و مهین خانم توی خیابون به هم رسیدند، بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی شهین خانم پرسید: راستی از دخترت چه خبر؟ دو سالی باید باشه که ازدواج کرده، از زندگیش راضیه؟ بچه دار شد؟
مهین خانم یه بادی به غبغب انداخت و گفت : آره جونم، این پسره، شوهرش، مثل پروانه دور سرش می چرخه، اون سال اول عروسی که دائم مسافرت بودن، همه جا رو رفتن دیدن، عید اون سال هم رفتن اروپا برای من هم یه پالتوی خیلی قشنگ آورده بود، تو کارهای خونه هم نمی گذاره دست از سیاه به سفید بزنه، وقتی هم که حامله بود دیگه هیچی، این قدر بهش می رسید حالا هم که بچه شون به دنیا اومده تا پوشک بچه رو هم این عوض می کنه، آره شکر خدا خوشبخت شد بچه ام .
شهین خانم گفت شکر خدا، ببینم پسرت چه کار می کنه؟ از زنش راضیه؟
مهین خانم یه آهی کشید و یه پشت چشم اومد که ای خواهر نگو که دلم خونه، پسر بدبختم هر چی درمیاره همش خرج مسافرت این دختره می کنه، انگار زمین خونه شون میخ داره! اون سال اول که اصلا توی خونه بند نبودن،اصلا فکر نمی کرد که بابا این بدبخت خرج این همه سفر رو از کجا بیاره، بعدش هم عیدیه رفتن دبی، دختره برا ننه اش رفته بود یه پالتو خریده بود ۱۰۰ دلار، پسره شده حمال خانواده زنش، طفلک بچه ام توی خونه عین یه کلفت کار می کنه، زنه دست از سیاه به سفید نمی زنه، حامله که شده بود این پسره دیگه رسما شده بود زن خونه، بعد هم که زایمان کرد حتی پوشک بچه اش رو می ده این پسر بد بخت عوض می کنه، آره خواهر طفلکم بدبخت شد!
این شعر به صورت عمودی وافقی یک جور خوانده میشود (ماتریس متقارن ادبی)
از چهره افروخته گل را مشکن افروخته رخ مرو تو دگر به چمن گل را تو دگر مکن خجل ای مه من مشکن به چمن ای مه من قدر سخن
سلام جالب بود فقط احتمالا باید تودگر دگرتو باشد.
شمسی
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1391 ساعت 07:38 ب.ظ
به قلبم گفتم نمی دانم چرا شب ها خواب به چشمانم نمی آید ! گفت : انقدر که ظهر ها میگیری می خوابی !!
[ بدون نام ]
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 ساعت 09:28 ق.ظ
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود. مرحوم حسین پناهی
خدا همه را رحمت کند ان شاالله
زیبا بود
طالبی
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 ساعت 09:29 ق.ظ
این روزها به جای" شرافت" از انسان ها فقط" شر" و " آفت" می بینی.
اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند**دیگر گوسفند نمیدرند**به نی چوپان دل میسپارند و گریه میکنند.
اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشک خیلی حرف دارد.
مرحوم حسین پناهی
طالبی
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 ساعت 09:30 ق.ظ
خوشبختی جبر خداوندیست و بدبختی اختیار و انتخاب خود ما.
شمسی
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 ساعت 08:33 ب.ظ
سلام خواهر مقدسه ! می گفتی گاوی گوسفندی چیزی قربونی می کردیم ! یه سوال اگر من ایمیل آیدا رو اینجا می نوشتم چی کار می کردی ؟
شمسی
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 ساعت 08:48 ب.ظ
زنــــد گـــــی آن قـــــــدر ابــــــدی نــــیــــســــت کـــه خــــــــوب بـــودن را بـــرای فـــردا گـــذاشــت
رحیمی نژاد
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 05:33 ق.ظ
به نام خدا سلام به استاد بزرگوار سلام به دوستای گلم طیبه و مقدسه ی عزیزم خوبید؟ خوش میگذره؟ ترم آخرید! درسته؟ براتون آرزوی موفقیت دارم.
سلام
رحیمی نژاد
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 12:15 ب.ظ
به نام خدا راستی ثانیه ها نامردند؛
گفته بودند که بر می گردند؛
برنگشتند و پس از رفتنشان؛
بی جهت عقربه ها می گردند ...
رحیمی نژاد
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 12:21 ب.ظ
به نام خدا هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی،
مراقب باش که ...
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....
و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....
گفتم: به چشم.
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟
قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...
به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست.
با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم... من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟! خدا گفت: من؟!! فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!! خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ... و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ... باید گاهی سکوت کنیم ، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد ...
شمسی
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 07:56 ب.ظ
سلام اعظم جون من که خوبم . شما چطوری ؟ ترم آخر چیه ؟ تازه ترم 6 هنوز دو تا خان دیگه مونده شما هم موفق باشید . در همه کار ها .
طالبی
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 07:42 ب.ظ
من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست کنج هر دیوارش دوستهایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو هرکسی می خواهد وارد خانه پرعشق و صفایم گردد یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند شرط وارد گشتن شست و شوی دلهاست شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست بر درش برگ گلی می کوبم روی آن با قلم سبز بهار می نویسم ای یار خانه ی ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دیگر "خانه دوست کجاست؟ "
"فریدون مشیری "
طالبی
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 07:43 ب.ظ
ادامه نصایح لقمان حکیم به فرزندش : ۴۱.به هنگام سخن متین و آرام باش.
۴۲. به کم گفتن و کم خوردن و کم خوابیدن خود را عادت بده.
۴۳. آنچه را که برای خود نمی پسندی برای دیگران مپسند.
۴۴. هر کاری را با آگاهی و استادی انجام بده.
۴۵. نا آموخته استادی مکن.
۴۶. با ضعیفان و کودکان سرّ خود را در میان نگذار.
۴۷. چشم به راه کمک و یاری دیگران مباش.
۴۸. از بدان انتظار مردانگی و نیکی نداشته باش.
۴۹. هیچ کاری را پیش از اندیشه و تدبر انجام مده.
۵۰. کار ناکره را کرده خود مدان.
۵۱. کار امروز را به فردا مینداز.
۵۲. با بزرگتر از خود مزاح مکن.
۵۳. با بزرگان سخن طولانی مگو.
۵۴. کاری مکن که جاهلان با تو جرأت گستاخی پیدا کنند.
۵۵. محتاجان را از مال خود محروم مگردان.
۵۶. دعوا و دشمنی گذشته را دوباره زنده مکن.
۵۷. کار خوب دیگران را کار خود نشان مده.
۵۸. مال و ثروت خود را به دوست و دشمن نشان مده.
۵۹. با خویشاوندان قطع خویشاوندی مکن.
۶۰. هیچگاه پاکان و پرهیزکاران را غیبت مکن.
طالبی
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 07:46 ب.ظ
به نام خدا سلام استاد.خوب هستین؟ سلام خانم شمسی. خوبی؟ممنون.الانم دیر نشده میتونی قربونی کنی. متوجه سوالت نشدم.منظورت چیه؟باید کار خاصی انجام بدم. سلام اعظم جون.چطوری؟خوبی؟نیومدی سمنان؟؟؟؟؟؟
دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟ و ای کاش که این جمعه بیایی! دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟ تو کجایی؟ تو کجایی... و تو انگار به قلبم بنویسی: که چرا هیچ نگویند مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟ و عجیب است که پس از قرن و هزاره هنوزم که هنوز است دو چشمش به راه است و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد است که گویند به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد! و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش یار ندارد!
=-=-=
جواب امام زمان: تو خودت! مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی، ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟ تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟ باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت ، ز هدایت ، ز محبت ، ز غمخوارگی و مهر و عطوفت تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟ چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟ چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟ چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟ چه کسی راه به روی تو گشوده؟ چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد... و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی... تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی! هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی... هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی. خواهش نفس شده یار و خدایت ، و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ، و به آفاق نبردند صدایت و غریب است امامت من که هستم ، تو کجایی؟ تو خودت ! کاش بیایی به خودت کاش بیایی...! =-=-=-=-=
اللهم عجل لولیک الفرج صلوات
طالبی
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1391 ساعت 08:53 ب.ظ
در سپیده دم ازل ان زمان که سازندگی کائنات اغاز می گردید و کتاب تکوین گشوده میشد نخستین کلمه ایی که با قلم تقدیربر دیباچه قاموس هستی نقش بست واژه ی زیبای استاد بود و سر فصل این کتاب کهن به تعلیم و تربیت اختصاص یافت.
روز معلم و استاد رو به همه ی معلمان و استادان ایران زمین مخصوصا مادر عزیزم تبریک میگم. استاد روزتان مبارک.
سلامی چو بوی خوش هیدروکربنهای آروماتیک برشما استاد عزیز که همچون فلزات قلیایی الکترون های وجودتان را سخاوتمندانه به ما بخشیدید و مستحکم ترین پیوندقلبی را ایجاد کردید ما از با شما بودن چیزی فراتر از استوکیومتری زندگی ومولاریته شادیها آموختیم امیدواریم محلول زندگی تان همواره شفاف و معادلات زندگی تان پیوسته موازنه شده و پیوند خانوادگی تان یونی ترین پیوندها و بختتان همواره به سفیدی سدیم کلرید و محلول زندگی تان از عشق و محبت فراسیرشده باشد با بیشترین درصد خلوص دوستتان داریم وبا بالاترین غلظت مولال روزتان مبارک
سلام خیلی خیلی ممنونم
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
تعطیلات تمام شد و ما درس نخواندیم! البته طبق معمول!!
تکلّف، گر نباشد ...
... خوش توان زیست
تعلّق، گر نباشد ...
... خوش توان مُرد
آفرین
ان شاالله!
از مرحوم حاج آقا مجتهدی نقل شد که میفرمودند: آقای آخوند از آقای نخودکی خواست که او را موعظه کند.
آقای نخودکی گفت: مرنج و مرنجان
آقای آخوند گفت مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم.ولی مرنج یعنی چی ؟*چطور میتوانم ناراحت نشوم؟*مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده چطور میتوانم نرنجم؟!
آقای نخودکی گفت: علاج آن است که خودت را کسی ندانی. اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی رنجی.
خواب اخر تعطیلات رو کوفت ادم می کنند ...
کارهای نکرده !!
پانزدهم ژوئن بود و من تا دو روز دیگر وارد سی سالگی میشدم. وارد شدن به دههای جدید از زندگیم نگران کننده بود، چون میترسیدم که بهترین سالهای زندگیم را پشت سر گذاشتهام.
عادت جاری و روزانه من این بود که همیشه قبل از رفتن به سرکار، برای تمرین به یک ورزشگاه میرفتم. من هر روز صبح دوستم نیکولاس را در ورزشگاه میدیدم. او هفتاد و نه سال داشت و پاک از ریخت افتاده بود. آن روز که با او احوالپرسی میکردم، از حال و هوایم فهمید که سرزندگی و شادابی هر روز را ندارم. به همین خاطر، علت امر را جویا شد.
به او گفتم که از وارد شدن به سن سی سالگی احساس نگرانی میکنم. با خود فکر میکردم که وقتی به سن و سال نیکولاس برسم، به زندگی گذشتهام چگونه نگاه خواهم کرد. به همین خاطر از نیکولاس پرسیدم : ببینم، بهترین دوران زندگی شما چه موقعی بود؟
نیکولاس بدون هیچ تردیدی پاسخ داد: جو، دوست عزیز، پاسخ فیلسوفانه من به سوال فیلسوفانه شما این است:
- وقتی که کودکی بیش نبودم و در اتریش تحت مراقبت کامل و زیر سایه پدر و مادرم زندگی میکردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
- وقتی که به مدرسه میرفتم و چیزهایی یاد میگرفتم که الان میدانم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
- وقتی که برای نخستین بار صاحب شغلی شدم و مسئولیت قبول کردم و به خاطر کار و کوششم حقوقی دریافت کردم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
- وقتی که با همسرم آشنا و عاشقش شدم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
- جنگ دوم جهانی شروع شد، من و همسرم برای نجات جانمان مجبور به ترک وطن شدیم. موقعی که با هم صحیح و سالم، روی عرشه کشتی نشسته، عازم امریکای شمالی شدیم، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
- موقعی که به کانادا آمدیم و صاحب اولاد شدیم، آن زمان بهترین دوران زندگی من بود.
- موقعی که پدری جوان بودم و بچههایم جلوی چشمانم بزرگ میشدند، آن دوران بهترین دوران زندگی من بود.
- و حالا، جو، دوست عزیزم، من هفتاد و نه سال دارم. صحیح و سالم هستم، احساس نشاط میکنم و زنم را به اندازهای که روز اول دیده بودمش، دوست دارم، و این بهترین دوران زندگی من است.
هیچ چیز ارزشمندتر از همین امروز نیست.
کاش همیشه در کودکی می ماندیم تا به جای دلهایمان سر زانوهایمان زخمی میشد!.......
درد سر , بین گذر , چند نفر , یک مادر
شده هر قافیه ام یک غزل درد آور
ای که از کوچه ی شهر پدرت میگذری
امنیت نیست, از این کوچه سریعتر بگذر
دیشب از داغ شما فال گرفتم , آمد :
دوش می آمد و رخساره ... نگویم بهتر!
من به هرکوچه ی خاکی که قدم بگذارم
نا خود آگاه به یاد تو می افتم مادر
چه شده قافیه ها باز به جوش آمده اند
دم در, فضه خبر, مادر و در , محسن پر!
ممنون
و اما راجع به برخی مسایل:
-ما باید تبلیغ صحیح را یاد بگیریم
-از افراط و تفریط باید جلوگیری کنیم
-چو به گشتیم طبیب از خود نیازاریم!
بقیه اش را حضوری ان شاالله می گویم.
راستی من روش شما را می پسندم. موفق باشید ان شاالله
- ابلاغم هم آمد!
ز آذین سفره عید چند پسته لال مانده است؛
آنان که لب گشودند، خورده شدند
و آنان که لال ماندند،
میشکنند...
دندانساز راست میگفت:
پسته لال، سکوت دندانشکن است
(شادروان حسین پناهی)
آفرین
خدا به خیر کند وقتی را که معاویه صفتان لافزن و ریاکار با کمال وقاحت از این شعارها یدهند! آن ها که بویی از مردانگی نبرده اند از این جملات زیبا استفاده ابزاری کنند. آنها که عمرشان را در دریوزگی و گدا صفتی گذرانده اند و سبب خورده شدن پسته ها بوده اند ادعای آزادگی کنند! آنها که خود گم گشته اند ادعای جلوداری کنند و در این راه خرد جمعی را نیز برنتابند. بوقلمون صفت باشند و ادعای مرد عمل بودن کنند! در حقیقت یک عامل مهم مشکلاتی که در کامنت قبل به اجمال بحث شد اینانند! اینانی که دموکراسی را برنمی تابند و ذاتا دیکتاتورند هر چند شعارهای آزادیخواهانه سر دهند. در حقیقت برای اینان هدف وسیله را توجیه می کند.
ان شاالله عذابی سخت اینان را فراهم است! من مرده و شما زنده. ببینید!
کلاس نه گذاشتنیه و نه داشتنی ...
کلاس پیچوندنیه ... !!!
.
[ دانشجو - 22 ساله از تهران ]
سلام استاد
یه سوال داشتم.امیدوارم قبلا امتحان کرده باشید بدونید!
چسب ها معمولا هموشون چیز هایی مثل یونولیت رو می خورن . روی طرق یا پوشه های پلاستیکی هم که می ریزیم یه کم جمع میشن . ولی اسپری های چسب رو تا حالا امتحان نکردم. ماده هر دو تا چسب ( هم اسپری و هم مایع ) یکیه ؟ اونم طرق رو می خوره ؟
سلام
نمی دانم! احتمالا باید بخورد. چسب های پایه آب مثل چسب چوب را امتحان کنید
گزیده ای :
حکومت «دین» یا حکومت «دینداران»؟
ریشة غم فاطمه«سلاماللهعلیها» را باید ابتدا در تفاوت بین «حکومت دینداران» با «حکومت دین» جستجو کرد وقتی ابابکر حاکم است، یک مسلمان حاکم است که به نظر و تشخیص خودش جامعه اسلامی را اداره مینماید، همانطور که همین کار را کرد، ولی وقتی علی«علیهالسلام» حاکم است، اسلام حاکم است و این مسئله ظریفی است که اکثر مسلمانان صدر اسلام متوجّه نبودند. وقتی که ابابکر حاکم است، انسانها در تحت مدیریتِ یک فرد مسلِم قرار دارند. و وقتی علی«علیهالسلام» حاکم است، انسانها زیر سایة اسلام قرار دارند، «حاکمیت دینداران» با «حاکمیت دین» بسیار فرقمیکند؛ حکومت اسلامی با اجرای حکم خدا محقّق میشود؛ به اعتبار دیگر، در حکومت اسلامی «خدا» حاکم است، ولی در حکومت مسلمین «شخص مسلِم» و نظرات آن شخص حاکم است.
.....
لذتی که در غیبت کردن هست، در تعریف و تمجید نیست!
- جاریِ خانم دکتر شریعتی!
قشنگ بود!
سوال های کشکی
چرا می گویند ” پاییز ” و نمی گویند ” دست ییز ” ؟!
چرا می گویند ” فیلسوف ” و نمی گویند ” گاوسوف ” ؟!
چرا می گویند ” پیراهن ” و نمی گویند ” جوان اهن ” ؟!
چرا می گویند ” اتوبوس ” و نمی گویند ” اتوماچ ” یا ” جاروبوس ” ؟!
چرا می گویند ” خداحافظ ” و نمی گویند ” خداسعدی ” ؟!
چرا می گویند ” ماشین ” و نمی گویند ” ماسین ” ؟!
چرا می گویند ” اتومبیل ” و نمی گویند ” اتومکُلنگ ” ؟!
چرا به طراح چنین سوالاتی می گویند ” دیوانه ” و نمی گویند ” غول آنه ” ؟!
اسمش "غیبت" است ...
رفقا، در جمع، صدایش میکنند: "درد دل....."
این آینده کدام بود
که بهترین روزهای عمر را
حرامِ دیدارش کردم؟
چه بسی افرادی که رانندگی بلد نیستند و به چه زیبایی " دور " میزنن ...!!!
یه جمله معروف موجوده که نه شریعتی گردن میگیره نه کوروش کبیر چه کنم؟
یه جمله ی خوب دارم ولی بهتون نمیگم .. دکتر شریعتی
پروردگارا !
سنگینی ِ بار ِ گناه
قدم های کج
ناسپاسی ها
بی حوصلگی ها
نا باوری ها و
فراموشی هایم را می بینی
اما بازهم آغوش ِ مهربانت باز است.. سپاس گزارم
ممنون
بهترین درودهایم نثار آنانی باد که کاستی هایم را میدانند و باز هم دوستم دارند......
خوشبختی یافتنی نیست، ساختنی است.....
چه دعایی کنمت بهتر از این که کنار پسر فاطمه هنگام اذان
سحرجمعه ای از این ایام
پشت دیوار بقیع
قامتت قد بکشد
به سلامی و نمازی که نثار حرم و گنبد برپا شده ی حضرت زهرا بکنی ....
اللهم عجل لولیک الفرج
آمین
خدایا
مارو ببخش که در کار خیر
یا "جار" زدیم...
یا "جا" زدیم...
سلطه گری را گفتند چه خوری ؟
گفت: گوشت ملت
گفتند:چه نوشی ؟
گفت: خون ملت............
گفتند: چه پوشی ؟
گفت: پوست ملت
وی را گفتند از چه راه اینها را بدست میاوری ؟
گفت: از جهل مردمان!
گفتند، ازجهل چگونه نگهداری و مراقبت میکنی؟
گفت در جعبة طلائی خرافات!!!!!!!!!!!!
روزی بیل گیتس به رستورانی میره وبعد از تموم شدن غذاش ۲ دلار به گارسون پاداش میده.
گارسون تعجب میکنه و میگه جناب بیل گیتس، دختر شما دیروز به همین رستوران اومد و10 دلار به من پاداش داد،
شما فقط ۲ دلار پاداش دادین !
...
بیل گیتس در جواب گفت: اون دختره یک بیلیونر هست و من پسره یک کشاورز.
سامرا
ستونی که فقط سیمان است
و ایوان طلایی که دگر نیست طلا
و پر از خاک
غربت شیعه در این خانه مجسم شده است
جان عالمیان به فدایت حضرت هادی
من می نویسم “کانال”…
سرمایی ها یاد کولر می افتند،
دیپلمات ها یاد سوئز،
رسانه ای ها یاد تلویزیون
اما دل دار ها یاد “حنظله” می افتد، یاد “کمیل”.....
میگویند؛
نام "سامرا"؛ در قدیم؛
"سر َ مَن رای"
بوده است...
اما زائر؛
از دیدنش؛
شاد نمی شود
غمگین تر میشود
از غم ِ غربتِ این امامان ِ غریب
کپی از پلاس :
کلافه شده بود و جواب سوالش را نمی دانست.
رفت پیش امام، گفت: "چرا خدا موسی را با سحر، عیسی را با طب و محمد(ص) را با قرآن و شمشیر مبعوث کرد؟"
- مردم زمان موسی(ع)، اهل سحر بودند و او سحرشان را باطل کرد.
زمان عیسی(ع)، مریض زیاد بود و بازار طبابت پر رونق، بیماری های لاعلاج را درمان می کرد.
زمان محمد(ص)، حرف های شان را تضعیف کرد و شمشیرش، شمشیرهای شان را کـُند؛ و این چنین خداوند، حجت را بر مردم تمام کرد.
منبع: کتاب "آفتاب در حصار" (روایت داستانی زندگی امام هادی (ع) ) از سری کتاب های "14 خورشید و یک آفتاب" ، ص 82
منبع ذکر شده در کتاب برای این مطلب: بحارالانوار، ج 50، ص 164
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد. قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت: نگذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کنم، ۱۰ برابر آن را برای همسرت برآورده می کنم! خانم کمی تامل کرد و گفت: مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت... من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم. قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر به دنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی. خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او به جز من نخواهد ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند. خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد. خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!
نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.
قابل توجه خواننده های مونث: این جا پایان این داستان
بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.
...
...
...
...
...
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد!
مادرشوهر و مادرزن
شهین خانم و مهین خانم توی خیابون به هم رسیدند، بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی شهین خانم پرسید: راستی از دخترت چه خبر؟ دو سالی باید باشه که ازدواج کرده، از زندگیش راضیه؟ بچه دار شد؟
مهین خانم یه بادی به غبغب انداخت و گفت :
آره جونم، این پسره، شوهرش، مثل پروانه دور سرش می چرخه، اون سال اول عروسی که دائم مسافرت بودن، همه جا رو رفتن دیدن، عید اون سال هم رفتن اروپا برای من هم یه پالتوی خیلی قشنگ آورده بود، تو کارهای خونه هم نمی گذاره دست از سیاه به سفید بزنه، وقتی هم که حامله بود دیگه هیچی، این قدر بهش می رسید حالا هم که بچه شون به دنیا اومده تا پوشک بچه رو هم این عوض می کنه، آره شکر خدا خوشبخت شد بچه ام .
شهین خانم گفت شکر خدا، ببینم پسرت چه کار می کنه؟ از زنش راضیه؟
مهین خانم یه آهی کشید و یه پشت چشم اومد که ای خواهر نگو که دلم خونه، پسر بدبختم هر چی درمیاره همش خرج مسافرت این دختره می کنه، انگار زمین خونه شون میخ داره! اون سال اول که اصلا توی خونه بند نبودن،اصلا فکر نمی کرد که بابا این بدبخت خرج این همه سفر رو از کجا بیاره، بعدش هم عیدیه رفتن دبی، دختره برا ننه اش رفته بود یه پالتو خریده بود ۱۰۰ دلار، پسره شده حمال خانواده زنش، طفلک بچه ام توی خونه عین یه کلفت کار می کنه، زنه دست از سیاه به سفید نمی زنه، حامله که شده بود این پسره دیگه رسما شده بود زن خونه، بعد هم که زایمان کرد حتی پوشک بچه اش رو می ده این پسر بد بخت عوض می کنه، آره خواهر طفلکم بدبخت شد!
این شعر به صورت عمودی وافقی یک جور خوانده میشود
(ماتریس متقارن ادبی)
از چهره افروخته گل را مشکن
افروخته رخ مرو تو دگر به چمن
گل را تو دگر مکن خجل ای مه من
مشکن به چمن ای مه من قدر سخن
سلام جالب بود فقط احتمالا باید تودگر دگرتو باشد.
به قلبم گفتم نمی دانم چرا شب ها خواب به چشمانم نمی آید !
گفت : انقدر که ظهر ها میگیری می خوابی !!
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود.
مرحوم حسین پناهی
خدا همه را رحمت کند ان شاالله
زیبا بود
این روزها به جای" شرافت" از انسان ها فقط" شر" و " آفت" می بینی.
راســــــتی،دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!"حــــال مـــن خـــــــوب اســت" ... خــــــوبِ خـــــــوب
اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند**دیگر گوسفند نمیدرند**به نی چوپان دل میسپارند و گریه میکنند.
اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشک خیلی حرف دارد.
مرحوم حسین پناهی
خوشبختی جبر خداوندیست و بدبختی اختیار و انتخاب خود ما.
سلام خواهر مقدسه ! می گفتی گاوی گوسفندی چیزی قربونی می کردیم !
یه سوال اگر من ایمیل آیدا رو اینجا می نوشتم چی کار می کردی ؟
زنــــد گـــــی آن قـــــــدر ابــــــدی نــــیــــســــت کـــه خــــــــوب بـــودن را بـــرای فـــردا گـــذاشــت
به نام خدا
سلام به استاد بزرگوار
سلام به دوستای گلم طیبه و مقدسه ی عزیزم
خوبید؟
خوش میگذره؟
ترم آخرید! درسته؟
براتون آرزوی موفقیت دارم.
سلام
به نام خدا
راستی ثانیه ها نامردند؛
گفته بودند که بر می گردند؛
برنگشتند و پس از رفتنشان؛
بی جهت عقربه ها می گردند ...
به نام خدا
هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی،
مراقب باش که ...
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....
و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....
گفتم: به چشم.
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟
قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...
به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست.
با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...
من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟!
خدا گفت: من؟!!
فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!!
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...
باید گاهی سکوت کنیم ، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد ...
سلام اعظم جون
من که خوبم . شما چطوری ؟
ترم آخر چیه ؟ تازه ترم 6
هنوز دو تا خان دیگه مونده
شما هم موفق باشید . در همه کار ها .
من دلم می خواهد
خانه ای
داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پرعشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "
"فریدون مشیری "
ادامه نصایح لقمان حکیم به فرزندش :
۴۱.به هنگام سخن متین و آرام باش.
۴۲. به کم گفتن و کم خوردن و کم خوابیدن خود را عادت بده.
۴۳. آنچه را که برای خود نمی پسندی برای دیگران مپسند.
۴۴. هر کاری را با آگاهی و استادی انجام بده.
۴۵. نا آموخته استادی مکن.
۴۶. با ضعیفان و کودکان سرّ خود را در میان نگذار.
۴۷. چشم به راه کمک و یاری دیگران مباش.
۴۸. از بدان انتظار مردانگی و نیکی نداشته باش.
۴۹. هیچ کاری را پیش از اندیشه و تدبر انجام مده.
۵۰. کار ناکره را کرده خود مدان.
۵۱. کار امروز را به فردا مینداز.
۵۲. با بزرگتر از خود مزاح مکن.
۵۳. با بزرگان سخن طولانی مگو.
۵۴. کاری مکن که جاهلان با تو جرأت گستاخی پیدا کنند.
۵۵. محتاجان را از مال خود محروم مگردان.
۵۶. دعوا و دشمنی گذشته را دوباره زنده مکن.
۵۷. کار خوب دیگران را کار خود نشان مده.
۵۸. مال و ثروت خود را به دوست و دشمن نشان مده.
۵۹. با خویشاوندان قطع خویشاوندی مکن.
۶۰. هیچگاه پاکان و پرهیزکاران را غیبت مکن.
به نام خدا
سلام استاد.خوب هستین؟
سلام خانم شمسی.
خوبی؟ممنون.الانم دیر نشده میتونی قربونی کنی.
متوجه سوالت نشدم.منظورت چیه؟باید کار خاصی انجام بدم.
سلام اعظم جون.چطوری؟خوبی؟نیومدی سمنان؟؟؟؟؟؟
سلام خانم طالبی خدا را شکر عالی
ممنون ان شاالله شما هم خوب باشید.
برترین کلمه: ” الله ”
حاضرترین کلمه: ” خدا ”
وسیع ترین کلمه: ” بهشت ”
پاک ترین کلمه: ” فطرت ”
آرام ترین کلمه: ” سکوت ”
گرسنه ترین کلمه: ” حرص ”
مهربان ترین کلمه: ” مادر ”
خونین ترین کلمه: ” جنگ ”
بی نیازترین کلمه: ” قناعت ”
باحیاترین کلمه: ” فاطمه ”
راستگوترین کلمه: ” آینه ”
تنگ ترین کلمه: ” قبر ”
بی حال ترین کلمه: ” تنبل ”
عبرت انگیز ترین کلمه: ” قبرستان
زندگی با همه ی وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به جزا دادن و افسوردن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
زندگی جنبش جاری شدن است
از تماشاگاهه آغاز حیات تا به جای که خدا می داند
سهراب سپهری
انصـــافــــــــ نیـستـــــــــ
کــه دنیــا آنقـدر کوچکـــــ باشــد
کــه آدم هــای تکـراری را روزی صـد بـار ببینــی
و آنقـدر بزرگـــــــ باشــد....
کــه نتـوانـی آن کسـی را کـه دلتـــــ میـخواهــد....
حتــی یکــــ بـار ببینــــی...!!!!!!!!!!!!!
دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟
و ای کاش که این جمعه بیایی!
دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟
تو کجایی؟ تو کجایی...
و تو انگار به قلبم بنویسی:
که چرا هیچ نگویند
مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟
و عجیب است
که پس از قرن و هزاره
هنوزم که هنوز است
دو چشمش به راه است
و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد است
که گویند
به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!
و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش یار ندارد!
=-=-=
جواب امام زمان:
تو خودت!
مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،
ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟
تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟
باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت ، ز هدایت ، ز محبت ،
ز غمخوارگی و مهر و عطوفت
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟
چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟
چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه کسی راه به روی تو گشوده؟
چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد
چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...
تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!
هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی...
هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی.
خواهش نفس شده یار و خدایت ،
و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ،
و به آفاق نبردند صدایت
و غریب است امامت
من که هستم ،
تو کجایی؟
تو خودت ! کاش بیایی
به خودت کاش بیایی...!
=-=-=-=-=
اللهم عجل لولیک الفرج
صلوات
در سپیده دم ازل ان زمان که سازندگی کائنات اغاز می گردید و کتاب تکوین گشوده میشد نخستین کلمه ایی که با قلم تقدیربر دیباچه قاموس هستی نقش بست واژه ی زیبای استاد بود و سر فصل این کتاب کهن به تعلیم و تربیت اختصاص یافت.
روز معلم و استاد رو به همه ی معلمان و استادان ایران زمین مخصوصا مادر عزیزم تبریک میگم.
استاد روزتان مبارک.
ممنونم خانم طالبی
من هم این روز را به مادر عزیزتان تبریک می گم.
سلامی چو بوی خوش هیدروکربنهای آروماتیک برشما استاد عزیز که همچون فلزات قلیایی الکترون های وجودتان را سخاوتمندانه به ما بخشیدید و مستحکم ترین پیوندقلبی را ایجاد کردید ما از با شما بودن چیزی فراتر از استوکیومتری زندگی ومولاریته شادیها آموختیم امیدواریم محلول زندگی تان همواره شفاف و معادلات زندگی تان پیوسته موازنه شده و پیوند خانوادگی تان یونی ترین پیوندها و بختتان همواره به سفیدی سدیم کلرید و محلول زندگی تان از عشق و محبت فراسیرشده باشد با بیشترین درصد خلوص دوستتان داریم وبا بالاترین غلظت مولال روزتان مبارک
سلام
خیلی خیلی ممنونم