سلام استاد من با ایمیل انجمن یه ایمیل رو اشتباهی زود تر از موعد براتون فرستادم . میشه متنش رو نخونید که کامل لو نره ! خورد تو ذوقم وقتی اشتباهی فرستادمش! البته هر چند دیگه فهمیدید می خوام چی کار کنم! گرچه نه کاملا !
سلام خدا را شکر ایمیل ها (و کلا ابنتر نت قطع بود) چشم نمی خوانم. تا کی نخوانم؟!
طالبی
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 ساعت 08:32 ق.ظ
به نام خدا سلامی به استاد و سلامی به تمامی اهالی صندوقچه و یه خسته نباشید ویژه به خانم نیک روش و خانم شمسی. برنامتون عالی بود.طیبه جون دیدی حرص بیخودی میخوری.همه چی خیلی خوب تموم شد.نمی دونین استاد این خانم شمسی کلافمون کرد اینقد حرص خورد که نگین.حرف ما رم که گوش نمیکرد.شده بود بچه یه ساله.این چرا اینجوریه،اون چرا اونطوریه.ولی خوب آخرش خیلی خوب بود.من که حسابی از سفره خوشم اومد.خیلی ناز شده بود. وای چقدر حرف زدم ولی این شعرو که در مورد این مراسم بودو و بگم میرم.(شعر از خانم شازده کوچولویه) اهل دانشگاهم پیشه ام شیمی است جانمازم فرمول مهر من اوربیتال جزوه ای دارم سرسوزن پولی هفت سین می چینم وقتی که بگوید شمسی مسابقه نزدیک است پانزدهم اما چیدم یکی از سین ها را همه ذرات وجود شمسی متعجب شده اند. (از هر دوتاشون اجازه گرفتم که این شعرو تو صندوقچه بذارم.)
سلام بله این چندمین کار بزرگتان است! بی ادعا بی شلوغی بی منت! حباب آسا! نه مثل... باز هم ممنون از طرف خودم و همکاران گروه
شعر قشنگی است
شمسی
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 ساعت 09:27 ق.ظ
سلام استاد ممنونم که نمی خونید . تا وقتی ایمیل اصلی اومد نخونید لطفا!!! البته موضوع اش ماجرا رو لو میده !
سلام چون کنار نامه انجمن شیمی ایران بود باز کردم و نگاهم کمکی افتاد!
ببخشید دیگر!
شمسی
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 ساعت 09:56 ق.ظ
وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو روز مباداست
آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آیینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه
از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
آه..
دیوارهای تو همه آیینه اند
آیینه های من همه دیوارند
شعر از قیصر امین پور
طالبی
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 ساعت 03:08 ب.ظ
مَـ ـ ـن خُدایی دارَم که دَر این نَزدیکی اَست
مِـ ـ ـهـرَبـ ـ ــان
خـــــــوب
قَشَـ ـنگ
چـ ـهره اَش نـورانـ ـی اَست
گاهـ ـ ـگاهـ ـ ـی سُخَـنی مـی گویَد با دل ِکوچک ِمن
طالبی
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 ساعت 03:09 ب.ظ
بعضی از ما زندگی مان را که پوست بگیریم ،تنها ،هسته هایش می ماند !از بس ،سطحی ،زیسته ام.
طالبی
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 ساعت 03:10 ب.ظ
اینــ قطــار بهــ هیچـ کجــا نمے بــرد تــو را پیــادهــ شــو! مــا در شهــرِ اسبابــ بازے هــا زندگے مے کنیــمــ.
طالبی
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 ساعت 03:11 ب.ظ
دل نـبـر!
به فتح یا به ضم «ب» فرقی ندارد!
هردویش جرم است.
شمسی
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 ساعت 08:05 ب.ظ
سلام استاد پیش میاد دیگه . باید حواسم رو جمع می کردم اشتباهی نفرستم . شد دیگه !! اما اصلیش هم میاد ها . دم عید میاد !!! در مورد سفره هم کار بزرگی فکر نمی کنم بوده باشه . از نظر من ساده بود ! ولی خوب به من هم خیلی خوش گذشت!! فقط معنی این حباب آسا رو متوجه نمی شم !
مقدسه جان ممنون . من فکر کردم شازده کوچولو این شعر رو میذاره. این شعر رو هم خیلی دوست دارم . دقت کنید که آخرین مهلت 7 سین چهاردهم بود . شازده کوچولو دیر هفت سین ها شو آورد ها . در مورد حرص خوردنم هم اگر من دنبال کار ها نباشم که همه بی خیالن . خودت می دونی دارم چی می کنم . دلم نمی خواد اینجا گله شکایت راه بندازم . فقط خدا کنه مهندس عربی با دیدن این هفت سین کوتاه بیاد ما رو انقدر سر نمایشگاه جدول تناوبی اذیت نکنه .
سلام
حباب آسا چنان بر چشمه هستی سبک بنشین که چون چین یر جبین زد از نسیمی خیمه برچینی یعنی بی صدا بودن یعنی نماندن یعنی آماده رفتن بودن
این شعر هم عیدی پدرم
اما این کارها دردسرداره گفته بودم و می دانید.
مهندس هم قبول بفرمایید مشکلات خودش را دارد نقش ایشان در -به همین جا رسیدن پروژه- را مسلما شما می دانید
بگذریم
شمسی
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1390 ساعت 05:25 ب.ظ
سلام به همگی مثل این که از کامنتت قبلی من برداشت های دیگه ای شده که منظور من نبوده . اگر کسی از من ناراحته رسما عذر خواهی می کنم . من هیچ وقت نخواستم و نمی خوام که کار کسی رو کوچیک نشون بدم . خانم طالبی نسبت به این که من زیاد تو انجمن حرص می خورم اعتراض کردن . من فقط خواستم بگم حرص خوردن بی خود نیست من فقط می خوام چیزی کم نباشه همین . آخه دیگر دوستان که سر یه قسمت کار متمرکز می شن بقیه قسمت ها یادشون میره . منم هی وسط کار های همه می پرم وسط می گم فلان چیز حاضر نیست یا ... . تو کامنت قبل به جای توضیح این مسئله از کلمه بی خیال استفاده کردم که به نظرم باعث سوء تفاهم دیگران شده . من باز هم عذر خواهی می کنم . به هیچ عنوان قصد ناراحت کردن کسی رو نداشم .
سلام در فضای مجازی باید تحمل خود را بالاتر ببریم.
شازده کوچولو
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1390 ساعت 07:48 ب.ظ
سلام استاد سلام بچه ها آره مقدسه دیدی طیبه چه استرسی داشت؟ از کجا آورده بود این همه استرس رو ؟ تو میدونی؟ ولی استاد برعکس طیبه، مقدسه نشسته بود یه گوشه و با کمال آرامش سمنو می خورد.اگه من نبودم چیزی از هفت سین سنتی نمی موند از دست این دختر به هر حال واقعاً بچه ها زحمت کشیدین خیلی خوش گذشت
سلام عالی یود
دست همتون درد نکنه
نمونه ای از کار بسیجی وار حقیقی بود. بدون شعار-بدون منت-بدون چشمداشت دنیوی-بدون ریا کاری و بدون یک فکر دیگردر سر داشتن و یک چیز دیگر بر زبان آوردن!
و دیدید که چه صفایی داشت و چه بازخورد مناسبی بین بچه ها.
ممنون موفق باشید. عرصه زمین هیچ وقت از انسانهای سالم تهی نمی شود!
شازده کوچولو
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1390 ساعت 09:53 ب.ظ
مقدسه جان گمانم شروع شعر این طور بود اهل دانشگاهم پیشه من شیمیست . . . . مرسی
سلام شازده کوچولو پس سمنو رو مقدسه خورد !!!! دیدم ظرفش یهو انقدر تمیز شدا !!! موقع جمع کردن وسایل شوکه شدم هی پیش خودم گفتم من که همه رو تو کاسه هفت سین خالی نکرده بودم پس چرا این خالیه!! در هر حال نوش جونش ! ولی خوب شد بچه ها رو همه کاسه ها پلاستیک کشیدن وگرنه واسه دوشنبه می بایست دوباره سمنو و سنجد بیاریم !!!
می دونم که این متن برای همه تکراریه . ولی یادآوریش رو برای خودم دوست دارم :
مرحـوم حـاج اسماعیـل دولابـی از علمای برجسته و از بزرگان اهل معرفت، درخصوص انتـــظار فـــرج تمثیل زیبائی دارند که نقل آن آموزنده است.
آن مرحوم می فرمایند: پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این جا را مرتب کنید تا من برگردم خودش هم رفت پشت پرده. از آن جا نگاه می کرد می دید کی چه کار می کند، می نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند...
♦ یکی از بچه ها که گیـــج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
♦ یکی از بچهها که شـــرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی گذارم کسی اینجا را مرتب کند.
♦ یکی که خـنـگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی گذارد، مرتب کنیم.
♦ اما آنکه زرنـــــگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می کرد همه جا را می دانست آقاش دارد توی کاغذ می نویسد...
هی نگاه می کرد سمت پرده و مـی خنـدیـد. دلش هم تنگ نمی شد. می دانست که آقاش همین جاست توی دلش هم گاهی می گفت: اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم آن بچه شرور همه جا را هی می ریخت به هم، هی می دید این خوشحال است، ناراحت نمی شود وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقتــــــ آقـــــا آمــــــد...
ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد
زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن خانه را مرتب کن، تـــا آقـــا بـیـــایـــد ...
تقدیم به عزیز تر از جان پدر : لینک دانلود : http://iranbluetooth.ir/1390/12/17/%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%BE%D8%AF%D8%B1-%D9%87%D9%85%D9%87-%DB%8C-%D9%81%D8%B5%D9%84-%D9%87%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%DB%8C%DA%A9%DB%8C-%D8%A8%D9%88%D8%AF/
سلام استاد. به شازده کوچولو.خوبی؟؟؟؟؟مطمئنی راه رو درست اومدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کلبه ی دیگه ای کار نداشتی؟ ای بدجنس.من همه سمنو ها رو خوردم؟؟؟؟؟ کی بود آخری اومده بود کمکم تازه گفت یه کم ترشه.نخوریم مریض میشیم؟شاید یه شازده کوچولو دیگه باشه.مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ راستی در مورد مصرع( شیمیست )تو برگه نوشته بودی شیمی است ولی وقتی کامنتتو خوندم تازه یادم اومد که موقع خوندن این شعر گفتی(شیمیست). طیبه جون راست میگی اگه پلاستیک نمیکشیدیم تموم میشد.همون روز اول قبل از اینکه مراسم تموم بشه و استادا بیان یه سری بچه ها اومدن گفتن نمیشه از این سنجدا خورد؟چرا بیشتر نذاشتین همه نفری یکی بخورن؟ راستی استاد تحمل خانم شمسی تا حدودی زیاده.ولی خوب یه سو تفاهمی شده بود خدا رو شکر حل شد.یه عذرخواهیم به طیبه جون بدهکارم که همین جا ازش عذر میخوام.البته تقصیر خودشم بودا خیلی چیزا رو بهم نگفته بود که گفت و این سو تفاهم حل شد.
به نام خدا. سلام.طیبه جون یه سوال؟؟؟؟؟؟؟؟؟برنده ی مسابقه کی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟جایزش چی بود؟؟ما که نفهمیدیم. تو که اون سین خوشکلامو رد کردی ولی من حداقل اینجا اسمشونو میارم.آخه چرا ردش کردی؟دلت اومد؟ سری اول: سختی موقت-سنتز-سوکسله-سوختن-سنگ معدن-سیکلون-سوخت فسیلی(سوخت موشک) سری دوم: Separator funnel-salt pipe-silver-solution-cerium-calicyl yellow-cFc
سال نومی شود.زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره...من...تو...ما...کجا ایستاده اییم.سهم ما چیست؟..نقش ما چیست؟...پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟...زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد. پیشاپیش سال نو رو به همه ی اصحاب صندوقچه تبریک میگم.ان شا الله سالی توام با تندرستی شادی و موفقیت در پیش رو داشته باشید.سر سفره ی زیبای هفت سین ما رو فراموش نکنید.
معماری پناه
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1390 ساعت 09:02 ب.ظ
« بازکن پنجره را» وبکش با نفسی تند و عمیق بوی عطر گل یاس و ببین پر زدن بلبل را که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار وببین مرغک آزردۀ عشق که حزین بود و نزار با شکوفایی گلهای بهار شده سرمست غرور دیگر آن سوزش سرمای زمستان نَوَزد بر بدن سبز درخت یا که شلّاق خزان نکند غنچۀ گل را پرپر « بازکن پنجره را» پرکن از رایحه و عطر بهار ریۀ خسته ز بیداد زمستان و خزان و ببین در همه جا فرشی از سبزه وگل پهن شده ست تک درختی که زسرما بدنش می لرزید جامۀ سبز به تن کرده، تنش گرم شده ست پولک زرد و سپید دست خیّاط طبیعت به روی جامۀ سر سبز درخت دانه دانه زده با زیبایی گوییا فصل بهار کرده بر پیکراو تورخوش رنگ عروس که لطیف است به مانند حریر **** عیدتون پیشاپیش مبارک
سلام خانم معماری پناه سال نو شما هم پیشاپیش مبارک.
مقدسه جان عید تو هم پیشاپیش مبارک
سلام استاد میل اصلی رو فرستادم . خوندید؟ عکس ها رو دیدید؟ خوب بود ؟ از چند روز قبل همه ی عکس های رو attach کردم توی میل انجمن آماده ی ارسال گذاشته بودم . دیروز که رفتم بفرستم به هیچ وجه میل انجمن باز نمی شد دوباره دیشب آخر وقت حدود ساعت۱۲برای اساتید توی میل خودم عکس ها رو آAttachکردم فرستادم . فقط موند مال شما و دکتر کلوری و دکتر عرب که تعداد عکس ها بیشتر بود و آپولودش طول می کشید . گذاشتم امروز صبح که خلوت تر باشه با سرعت بیشتر . امتحانی رفتم سراغ میل انجمن باز شد!! ولی خوب عوضش دیگه atach کردن عکس نمی خواست .
سلام هنوز نه ان شاالله می بینمشان ممنون
شازده کوچولو
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 ساعت 11:04 ق.ظ
شیشه می شکند و زندگی می گذرد. نوروز می اید تا به ما بگوید تنها محبت ماندنی است پس دوستتان دارم چه شیشه باشم چه اسیر سرنوشت نوروز ۹۱ مبارک
رحیمی نژاد
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1391 ساعت 05:03 ب.ظ
به نام خدا سلام سلام به طیبه و مقدسه ی عزیزم طیبه جان وظیفه است از دیدن اسم دوستان شادمان می شویم. مقدسه جان خوبم . شما خوبی؟ خوش میگذره؟ عید هم آمد:-) نشد دیگه! بابا فعلآ رضایت نداره میگن درست تموم شه بعد! راستش خودمم دوست دارم دفاع کنم بعد با خیال راحت بیام سمنان چند روزی تمام خاطرات رو زنده کنیم. دوستان جدید رو هم ببینیم. به دوستای دوره ی لیسانس هم گفتم بیان. اگه خدا بخواد و همه برنامه ها جور در بیاد روز های شاد و به یاد موندنی ای در پیش خواهد بود به لطف حق. دوستتون دارم از ته قلبم. پیروز باشید
دوازده شب رسیدم در خونه کلید نداشتم به داداشم زنگ زدم می گم یواش در رو باز کن بقیه بیدار نشن. میگه در خونه رو؟ پـَـ نه پَــ! در یخچال رو! سر شب گرمم بود رفتم پیش تخم مرغها خوابیدم!
شیشه رفته توی دستم، دارم از درد جیغ و داد می کنم، به رفیقم می گم: در بیار... می گه شیشه رو؟ پـَـ نه پَــ! ادای من رو در بیار شاد شیم!
تصادف کردم، زنگ زدم ۱۱۰، پلیسه اومده می گه تصادف کردی؟! گفتم: پـَـ نه پَــ! اینا همش نقشه بود بیای ببینمت!
می گم دیگه می خوام از ایران برم... می گه با آژانس مهاجرتی می ری؟ پـَـ نه پَــ! هماهنگ کردم اول پاییز با دسته غازهای مهاجر!
بعد از کلی کلنجار رفتن با شریکم بهش گفتم باید از هم جدا شیم... می گه یعنی جداً از هم جدا شیم؟ پـَـ نه پَــ! من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم، الکی بگم جدا شیم، تو بگی که نمی تونم!
آقاهه اومده خونه رو ببینه واسه خرید. تا طبقه سوم از پله اومده بالا. می گه پس این جا کلا آسانسور نداره! پـَـ نه پَــ! آسانسور داره، ولی از طبقه چهارم شروع می شه!
دارم تو خونه رو تردمیل می دوم. برادرم میاد می گه داری می دوی لاغر کنی؟ پـَـ نه پَــ! کلاسم دیر شده عجله دارم!
مرغ رو از فریزر در آوردم، می گه می خوای غذا درست کنی؟ پـَـ نه پَــ! خانواده اش اومدن، می خوان از سردخونه ببرن خاکش کنن...
با نامزدش رفته طلافروشی حلقه بخره... فروشنده می گه واسه نامزدی می خواهید؟! پـَـ نه پَــ! سر صحنه فیلمبرداری ارباب حلقه ها بودیم، حلقه کم آوردیم، اینه که مزاحم شما شدیم!
می خواستم از سایت RapidShare یه فایل دانلود کنم... 560 ثانیه صبر کردم، بعد پیغام می ده: آیا می خواهید این فایل را دانلود کنید؟ می گم پـَـ نه پَــ! خیلی حال داد، یک بار دیگه بشمار، من باز هم بروم قایم شوم... نیایی ها!
تو خیابون با دوستم داشتم راه می رفتم، موتوریه گوشیم رو از دستم قاپید. دوستم گفت: گوشیت رو دزدید؟ گفتم پـَـ نه پَــ! برد سیستم عاملش رو آپدیت کنه، فردا میاره!
رفتم مرغ فروشی، به فروشنده می گم بال دارین؟ می گه بال مرغ؟ پـَـ نه پَــ! بال هواپیما، چند تا کوچه پایین تر سقوط کردیم می خوام درستش کنم!
رفتیم کوه... دارم چوب جمع می کنم... دوستم می گه می خوای با چوبا آتیش درست کنی؟ پـَـ نه پَــ! پشت دریاها شهریست، قایقی خواهم ساخت...
رفتم بچه خواهرم رو از مهدکودک بیارم. مربیه می گه بچه رو می بریدش؟ پـَـ نه پَــ! همین جا می خورمش!
رفتم دستشویی عمومی، در می زنم می گم یه کم سریع تر. می گه شما هم دستشویی داری؟ پـَـ نه پَــ! اومدم ببینم شما کم و کسری نداری؟
از هواپیما که پیاده شدند، مامان رو نشوند کنار یکی از بوفههای تو سالن و رفت که ساکها رو تحویل بگیره. وقتی برمیگرده میبینه یه ظرف سالاد میوه رو میزه و مامان هم مشغول خوردن.
مامان اصلا انگلیسی بلد نیست. قضیه رو که میپرسه مامان میگه: "آقاهه اومد یه چیزهایی گفت، نفهمیدم، فکر کنم اسمم رو پرسید منم گفتم: فروغ سادات"
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب.
کشیش پیش خود گفت:
«من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدام یک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد، یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند.
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد...
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد! »
فقر؛ گرسنگی نیست، عریانی هم نیست، فقر؛ همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند، فقر؛ تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد می کند، فقر؛ کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند، فقر؛ پوست موزی است که از پنجره ی یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود، فقر؛ همه جا سر می کشد، فقر؛ شب را " بی غذا" سر کردن نیست، فقر؛ روز را " بی اندیشه" سر کردن است.
فقراشتباه کردن هم نیست! اشتباه را تکرار کردن است. فقر حتی دروغ گفتن گاه و بیگاه هم نیست فقر غیر از دروغ نگفتن (!) است!
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد…
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدت دارد."
نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد...
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خاری ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت…
سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد…؟!
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد.
ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود...
گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود...
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنه هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد...
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچ یک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش را حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.
مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند.
همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد.
سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند...؟!
دخترک به سادگی جواب داد: چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است...
گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم.
همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ اما، به خاطر داشته باشیم، که خالق هستی با دستهای آزموده و ماهر خویش مسیر زندگی را در پهنه بیکران هستی هدایت میکند.
بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبهاترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان، شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.
به نظر شما اگر قضیه بر عکس بود، آقایان چه کار می کردند؟
سال 1264 قمرى، نخستین برنامهى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبلهکوبى مىکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى به امیر کبیر خبر دادند که مردم از روى نا آگاهى نمىخواهند واکسن بزنند. به ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان مىشود.
هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باختهاند، امیر بى درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مىشدند یا از شهر بیرون مىرفتند.
روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همهى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سىصد و سى نفر آبله کوبیدهاند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مىشود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از این که فرزندت را از دست دادهاى باید پنج تومان هم جریمه بدهی... پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمىگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز. چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد...
در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مردهاند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مىکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاىهاى مىگرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچهى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند. امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها بساطشان را جمع مىکنند. تمام ایرانىها اولاد حقیقى من هستند و من از این مىگریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
پر مدعایان لافزن دروغگو-که همواره از هر چیزی استفاده ابزاری می کنند همیشه در صدد کشتن امیر کبیرها و تحمیق بقیه هستند. در این راه از هر وسیله ای نیز استفادا می کنند. امیر چه شد و میرزا آقا خان چه؟
اگر پیاده روی و دوچرخه سواری برای سلامتی مفیده پستچی باید همیشه زنده باشه! یه نهنگ تمام روز رو شنا می کنه، ماهی و آب می خوره ولی باز هم چاقه! یه خرگوش بیشتر وقتا در حال دویدنه و جنب و جوش داره و گیاه خواره ولی فقط ۱٫۵ سال عمر می کنه! یه لاک پشت جنب و جوش نداره، به آرامی حرکت می کنه و هیچ کاری نمی کنه ولی ۴۵۰ سال عمر می کنه! خودتون قضاوت کنید، باز هم می گید ورزش کنم؟
شمسی
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1391 ساعت 02:15 ب.ظ
جای خالی را با آدم مناسب پُر کنید. (چند نمره)
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
شمسی
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1391 ساعت 02:19 ب.ظ
کی خـــــــدا در خـــــاطرات خــلقتش خطـــی ســیاه عـاقبت بـــا بغـض دور نــــــام انسـان می کـشد ؟؟
نه !خــــدا تا لحظه ی مرگ از بشر مأیوس نیست انتهای هــــــرزگی گـــاهـی به ایــــــمان می کشد
خوب می دانم چـــرا بــا مـن مــــــــــدارا می کنی جور جـــــــهل بره را همواره چـــــــوپان می کشد
اصغر عظیمی مهر
شمسی
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 ساعت 10:56 ق.ظ
آیا میدانستید با همین کارتهای عضو شبکه شتاب که در دست دارید میتوانید بجای دریافت وجه نقد از این دستگاه و اون دستگاه درزهای لپتاپتان را تمیز کنید؟!!؟ نــــــــــــــــــــه خدائیش میدونستید؟؟؟؟
شمسی
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 ساعت 10:57 ق.ظ
ایرانسل دیگه داره جای دوستامو پر می کنه فقط مونده اس ام اس بده کجایی ؟
شمسی
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 ساعت 11:00 ق.ظ
آدمی نه از فرط دروغ گفتن به دیگران بلکه همچنین از فرط دروغ گفتن به خود به آنجا میرسد که نمیفهمد دروغ میگوید..
در جستجوی زمان از دست رفته.. مارسل پروست.
آفرین
آن وقت ظاهرا مذهبی اش آن را برای خود توجیه شرعی هم می کند. حساب لامذهبش هم که جداست.
شمسی
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 ساعت 04:09 ب.ظ
به کسانی که به شما حسودی میکنند احترام بگذارید...؟! زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید !
با قسمت دوم موافقم!
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
اگر انسان ها به اندازه چیزهایی که می دانستند حرف می زدند چه سکوتی در دنیا برقرار بود ...
کاملا!
سلام آقای رحمانی
خیلی ممنون. شما هم توی زحمت افتادید .
سلام استاد
من با ایمیل انجمن یه ایمیل رو اشتباهی زود تر از موعد براتون فرستادم . میشه متنش رو نخونید که کامل لو نره ! خورد تو ذوقم وقتی اشتباهی فرستادمش! البته هر چند دیگه فهمیدید می خوام چی کار کنم! گرچه نه کاملا !
سلام
خدا را شکر ایمیل ها (و کلا ابنتر نت قطع بود) چشم نمی خوانم.
تا کی نخوانم؟!
به نام خدا
سلامی به استاد و سلامی به تمامی اهالی صندوقچه و یه خسته نباشید ویژه به خانم نیک روش و خانم شمسی.
برنامتون عالی بود.طیبه جون دیدی حرص بیخودی میخوری.همه چی خیلی خوب تموم شد.نمی دونین استاد این خانم شمسی کلافمون کرد اینقد حرص خورد که نگین.حرف ما رم که گوش نمیکرد.شده بود بچه یه ساله.این چرا اینجوریه،اون چرا اونطوریه.ولی خوب آخرش خیلی خوب بود.من که حسابی از سفره خوشم اومد.خیلی ناز شده بود.
وای چقدر حرف زدم ولی این شعرو که در مورد این مراسم بودو و بگم میرم.(شعر از خانم شازده کوچولویه)
اهل دانشگاهم
پیشه ام شیمی است
جانمازم فرمول
مهر من اوربیتال
جزوه ای دارم
سرسوزن پولی
هفت سین می چینم
وقتی که بگوید شمسی
مسابقه نزدیک است
پانزدهم اما چیدم
یکی از سین ها را
همه ذرات وجود شمسی
متعجب شده اند.
(از هر دوتاشون اجازه گرفتم که این شعرو تو صندوقچه بذارم.)
سلام
بله این چندمین کار بزرگتان است! بی ادعا بی شلوغی بی منت!
حباب آسا!
نه مثل...
باز هم ممنون
از طرف خودم و همکاران گروه
شعر قشنگی است
سلام استاد
ممنونم که نمی خونید . تا وقتی ایمیل اصلی اومد نخونید لطفا!!! البته موضوع اش ماجرا رو لو میده !
سلام
چون کنار نامه انجمن شیمی ایران بود باز کردم و نگاهم کمکی افتاد!
ببخشید دیگر!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو روز مباداست
آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آیینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه
از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
آه..
دیوارهای تو همه آیینه اند
آیینه های من همه دیوارند
شعر از قیصر امین پور
مَـ ـ ـن خُدایی دارَم که دَر این نَزدیکی اَست
مِـ ـ ـهـرَبـ ـ ــان
خـــــــوب
قَشَـ ـنگ
چـ ـهره اَش نـورانـ ـی اَست
گاهـ ـ ـگاهـ ـ ـی سُخَـنی مـی گویَد با دل ِکوچک ِمن
ساده تَراَز سُخَن ِ ساده ِمن
او مَـ ـرا مـی فَهمَـ ـد
او مرا می خواند
نام ِاو ذکر ِ مَـن اَست
دَر غـَ ـم و دَر شـ ـ ـادی
چـ ـ ـون بـِـه غَم مـی نِگَـرَم
آن زَمان رَقص کُنان مـی خَندَم کـه خُدا یار ِمَن اَست
که خُدا در هَـمـ ـ ـه جا یاد ِمـَن اَست
او خُدایی ست کِه در این نزدیکی ست...
بعضی از ما زندگی مان را که پوست بگیریم ،تنها ،هسته هایش می ماند !از بس ،سطحی ،زیسته ام.
اینــ قطــار
بهــ هیچـ کجــا نمے بــرد تــو را
پیــادهــ شــو!
مــا در شهــرِ اسبابــ بازے هــا زندگے مے کنیــمــ.
دل نـبـر!
به فتح یا به ضم «ب» فرقی ندارد!
هردویش جرم است.
سلام استاد
پیش میاد دیگه . باید حواسم رو جمع می کردم اشتباهی نفرستم . شد دیگه !! اما اصلیش هم میاد ها . دم عید میاد !!!
در مورد سفره هم کار بزرگی فکر نمی کنم بوده باشه . از نظر من ساده بود ! ولی خوب به من هم خیلی خوش گذشت!!
فقط معنی این حباب آسا رو متوجه نمی شم !
مقدسه جان ممنون . من فکر کردم شازده کوچولو این شعر رو میذاره. این شعر رو هم خیلی دوست دارم . دقت کنید که آخرین مهلت 7 سین چهاردهم بود . شازده کوچولو دیر هفت سین ها شو آورد ها .
در مورد حرص خوردنم هم اگر من دنبال کار ها نباشم که همه بی خیالن . خودت می دونی دارم چی می کنم . دلم نمی خواد اینجا گله شکایت راه بندازم .
فقط خدا کنه مهندس عربی با دیدن این هفت سین کوتاه بیاد ما رو انقدر سر نمایشگاه جدول تناوبی اذیت نکنه .
سلام
حباب آسا چنان بر چشمه هستی سبک بنشین
که چون چین یر جبین زد از نسیمی خیمه برچینی
یعنی بی صدا بودن
یعنی نماندن
یعنی آماده رفتن بودن
این شعر هم عیدی پدرم
اما این کارها دردسرداره
گفته بودم و می دانید.
مهندس هم قبول بفرمایید مشکلات خودش را دارد
نقش ایشان در -به همین جا رسیدن پروژه- را مسلما شما می دانید
بگذریم
سلام به همگی
مثل این که از کامنتت قبلی من برداشت های دیگه ای شده که منظور من نبوده . اگر کسی از من ناراحته رسما عذر خواهی می کنم . من هیچ وقت نخواستم و نمی خوام که کار کسی رو کوچیک نشون بدم .
خانم طالبی نسبت به این که من زیاد تو انجمن حرص می خورم اعتراض کردن . من فقط خواستم بگم حرص خوردن بی خود نیست من فقط می خوام چیزی کم نباشه همین . آخه دیگر دوستان که سر یه قسمت کار متمرکز می شن بقیه قسمت ها یادشون میره . منم هی وسط کار های همه می پرم وسط می گم فلان چیز حاضر نیست یا ... . تو کامنت قبل به جای توضیح این مسئله از کلمه بی خیال استفاده کردم که به نظرم باعث سوء تفاهم دیگران شده . من باز هم عذر خواهی می کنم . به هیچ عنوان قصد ناراحت کردن کسی رو نداشم .
سلام
در فضای مجازی باید تحمل خود را بالاتر ببریم.
سلام استاد
سلام بچه ها
آره مقدسه دیدی طیبه چه استرسی داشت؟
از کجا آورده بود این همه استرس رو ؟ تو میدونی؟
ولی استاد برعکس طیبه، مقدسه نشسته بود یه گوشه و با کمال آرامش سمنو می خورد.اگه من نبودم چیزی از هفت سین سنتی نمی موند از دست این دختر
به هر حال واقعاً بچه ها زحمت کشیدین
خیلی خوش گذشت
سلام
عالی یود
دست همتون درد نکنه
نمونه ای از کار بسیجی وار حقیقی بود.
بدون شعار-بدون منت-بدون چشمداشت دنیوی-بدون ریا کاری و بدون یک فکر دیگردر سر داشتن و یک چیز دیگر بر زبان آوردن!
و دیدید که چه صفایی داشت و چه بازخورد مناسبی بین بچه ها.
ممنون
موفق باشید. عرصه زمین هیچ وقت از انسانهای سالم تهی نمی شود!
مقدسه جان گمانم شروع شعر این طور بود
اهل دانشگاهم
پیشه من شیمیست
.
.
.
.
مرسی
سلام شازده کوچولو
پس سمنو رو مقدسه خورد !!!! دیدم ظرفش یهو انقدر تمیز شدا !!! موقع جمع کردن وسایل شوکه شدم هی پیش خودم گفتم من که همه رو تو کاسه هفت سین خالی نکرده بودم پس چرا این خالیه!! در هر حال نوش جونش !
ولی خوب شد بچه ها رو همه کاسه ها پلاستیک کشیدن وگرنه واسه دوشنبه می بایست دوباره سمنو و سنجد بیاریم !!!
می دونم که این متن برای همه تکراریه . ولی یادآوریش رو برای خودم دوست دارم :
مرحـوم حـاج اسماعیـل دولابـی از علمای برجسته و از بزرگان اهل معرفت،
درخصوص انتـــظار فـــرج تمثیل زیبائی دارند که نقل آن آموزنده است.
آن مرحوم می فرمایند:
پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این جا را مرتب کنید تا من برگردم
خودش هم رفت پشت پرده.
از آن جا نگاه می کرد می دید کی چه کار می کند،
می نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند...
♦ یکی از بچه ها که گیـــج بود، حرف پدر یادش رفت.
سرش گرم شد به بازی.
یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
♦ یکی از بچهها که شـــرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد
که من نمی گذارم کسی اینجا را مرتب کند.
♦ یکی که خـنـگ بود، ترسید.
نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا،
بیا ببین این نمی گذارد، مرتب کنیم.
♦ اما آنکه زرنـــــگ بود، نگاه کرد،
رد تن آقاش را دید از پشت پرده.
تند و تند مرتب می کرد همه جا را
می دانست آقاش دارد توی کاغذ می نویسد...
هی نگاه می کرد سمت پرده و مـی خنـدیـد.
دلش هم تنگ نمی شد.
می دانست که آقاش همین جاست
توی دلش هم گاهی می گفت:
اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم
آن بچه شرور همه جا را هی می ریخت به هم،
هی می دید این خوشحال است، ناراحت نمی شود
وقتی همه جا را ریخت به هم،
آن وقتــــــ آقـــــا آمــــــد...
ما که خنگ بودیم،
گریه و زاری کرده بودیم،
چیزی گیرمان نیامد.
او که زرنگ بود و خندیده بود،
کلی چیز گیرش آمد
زرنگ باش.
خنگ نباش.
گیج نباش شرور که نیستی الحمدلله.
گیج و خنگ هم نباش
نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین
و کار خوب کن خانه را مرتب کن،
تـــا آقـــا بـیـــایـــد ...
خیلی سخته من نمی تونم !!!
:
اگه میخوای تو زندگی حسابی پخته بشی باید یاد بگیری از کوره در نری
آسمان غرق خیال است کجایی آقا؟
آخرین جمعه ی سال است کجایی آقا؟
یک نفر عاشق اگر بود زمین می فهمید!
عاشقی بی تو محال است کجایی آقا؟
اللهم عجل لولیک الفرج
تقدیم به عزیز تر از جان پدر :
لینک دانلود :
http://iranbluetooth.ir/1390/12/17/%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D9%BE%D8%AF%D8%B1-%D9%87%D9%85%D9%87-%DB%8C-%D9%81%D8%B5%D9%84-%D9%87%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%DB%8C%DA%A9%DB%8C-%D8%A8%D9%88%D8%AF/
بله استاد حق با شماست بچه ها عاشقانه کار کردند و پاداششون هم خوشحالی قلبی خودشان بود و این تمام دنیاست
خدا رو شکر
سلام
برای این که انواع مدل های هفت سینی که چیدیم کامل بشه این یکی رو هم از ما بپذیرید :
ماهی <:))))><
سبزه -!!!!!-
سیر &.&.&
سنجد @@@
سماق ~...~
سکه -$$$-
سمنو -:~:-
سیب ( ' ).( ' )
سلام استاد.
کی بود آخری اومده بود کمکم تازه گفت یه کم ترشه.نخوریم مریض میشیم؟
شاید یه شازده کوچولو دیگه باشه.مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟




به شازده کوچولو.خوبی؟؟؟؟؟مطمئنی راه رو درست اومدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کلبه ی دیگه ای کار نداشتی؟
ای بدجنس.من همه سمنو ها رو خوردم؟؟؟؟؟
راستی در مورد مصرع( شیمیست )تو برگه نوشته بودی شیمی است ولی وقتی کامنتتو خوندم تازه یادم اومد که موقع خوندن این شعر گفتی(شیمیست).
طیبه جون راست میگی اگه پلاستیک نمیکشیدیم تموم میشد.همون روز اول قبل از اینکه مراسم تموم بشه و استادا بیان یه سری بچه ها اومدن گفتن نمیشه از این سنجدا خورد؟چرا بیشتر نذاشتین همه نفری یکی بخورن؟
راستی استاد تحمل خانم شمسی تا حدودی زیاده.ولی خوب یه سو تفاهمی شده بود خدا رو شکر حل شد.یه عذرخواهیم به طیبه جون بدهکارم که همین جا ازش عذر میخوام.البته تقصیر خودشم بودا خیلی چیزا رو بهم نگفته بود که گفت و این سو تفاهم حل شد.
سلام
خدا را شکر
به نام خدا.


calicyl yellow-cFc
سلام.طیبه جون یه سوال؟؟؟؟؟؟؟؟؟برنده ی مسابقه کی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟جایزش چی بود؟؟ما که نفهمیدیم.
تو که اون سین خوشکلامو رد کردی ولی من حداقل اینجا اسمشونو میارم.آخه چرا ردش کردی؟دلت اومد؟
سری اول:
سختی موقت-سنتز-سوکسله-سوختن-سنگ معدن-سیکلون-سوخت فسیلی(سوخت موشک)
سری دوم:
Separator funnel-salt pipe-silver-solution-cerium-
سال نومی شود.زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره...من...تو...ما...کجا ایستاده اییم.سهم ما چیست؟..نقش ما چیست؟...پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟...زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد.
پیشاپیش سال نو رو به همه ی اصحاب صندوقچه تبریک میگم.ان شا الله سالی توام با تندرستی شادی و موفقیت در پیش رو داشته باشید.سر سفره ی زیبای هفت سین ما رو فراموش نکنید.
« بازکن پنجره را»
وبکش با نفسی تند و عمیق
بوی عطر گل یاس
و ببین پر زدن بلبل را
که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار
وببین مرغک آزردۀ عشق
که حزین بود و نزار
با شکوفایی گلهای بهار
شده سرمست غرور
دیگر آن سوزش سرمای زمستان
نَوَزد بر بدن سبز درخت
یا که شلّاق خزان
نکند غنچۀ گل را پرپر
« بازکن پنجره را»
پرکن از رایحه و عطر بهار
ریۀ خسته ز بیداد زمستان و خزان
و ببین در همه جا
فرشی از سبزه وگل پهن شده ست
تک درختی که زسرما بدنش می لرزید
جامۀ سبز به تن کرده، تنش گرم شده ست
پولک زرد و سپید
دست خیّاط طبیعت
به روی جامۀ سر سبز درخت
دانه دانه زده با زیبایی
گوییا فصل بهار
کرده بر پیکراو
تورخوش رنگ عروس
که لطیف است به مانند حریر
****
عیدتون پیشاپیش مبارک
دیده ای شیشه های اتومبیل را وقتی ضربه ای می خورند و می شکنند!؟
شیشه خرد می شود ولی از هم نمی پاشد!؟
این روزها همان شیشه ام؛
خرد و تکه تکه،
از هم نمی پاشم ...
ولی شکسته ام ...
داستان غریبی ست ....
دستی که داس را برداشت
همان دستیست که روزی در مزرعه گندم کاشت...
شاعر از کوچه مهتاب گذشت
لیک شعری نسرود
نه که معشوقه نداشت
نه که سرگشته نبود
سالها بود دگر کوچه مهتاب خیابان شده بود...
واسه خودت زندگی کن و برای دیگری زندگی باش . . .
آفرین
خاطرات خیلی عجیب اند...
گاهی می خندیم به روزی هایی که گریه می کردیم....
و گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم...!
سلام خانم معماری پناه

سال نو شما هم پیشاپیش مبارک.
مقدسه جان عید تو هم پیشاپیش مبارک
سلام استاد
میل اصلی رو فرستادم . خوندید؟ عکس ها رو دیدید؟ خوب بود ؟
از چند روز قبل همه ی عکس های رو attach کردم توی میل انجمن آماده ی ارسال گذاشته بودم . دیروز که رفتم بفرستم به هیچ وجه میل انجمن باز نمی شد
دوباره دیشب آخر وقت حدود ساعت۱۲برای اساتید توی میل خودم عکس ها رو آAttachکردم فرستادم . فقط موند مال شما و دکتر کلوری و دکتر عرب که تعداد عکس ها بیشتر بود و آپولودش طول می کشید . گذاشتم امروز صبح که خلوت تر باشه با سرعت بیشتر . امتحانی رفتم سراغ میل انجمن باز شد!!
ولی خوب عوضش دیگه atach کردن عکس نمی خواست .
سلام
هنوز نه
ان شاالله می بینمشان
ممنون
شیشه می شکند و زندگی می گذرد.
نوروز می اید تا به ما بگوید تنها محبت ماندنی است
پس دوستتان دارم چه شیشه باشم چه اسیر سرنوشت
نوروز ۹۱ مبارک
به نام خدا
سلام
سلام به طیبه و مقدسه ی عزیزم
طیبه جان وظیفه است از دیدن اسم دوستان شادمان می شویم.
مقدسه جان خوبم . شما خوبی؟
خوش میگذره؟
عید هم آمد:-)
نشد دیگه! بابا فعلآ رضایت نداره میگن درست تموم شه بعد! راستش خودمم دوست دارم دفاع کنم بعد با خیال راحت بیام سمنان چند روزی تمام خاطرات رو زنده کنیم. دوستان جدید رو هم ببینیم. به دوستای دوره ی لیسانس هم گفتم بیان. اگه خدا بخواد و همه برنامه ها جور در بیاد روز های شاد و به یاد موندنی ای در پیش خواهد بود به لطف حق.
دوستتون دارم از ته قلبم.
پیروز باشید
سلام استاد
سلام به همگی
سلام اعظم جان
امیدوارم سال خوبی داشته باشی از پایان نامه ات هم به خوبی دفاع کنی.
سلام
کاریکلماتور انگلیسی - فارسی :
وردربرمن:
به گویش محلی: برای من هم بردار.
Frozen:
فروزان (با لهجه خارجی)
موت زارت:
سکته! یهویی مردن.
بیسکوییت:
کسی که 20 بار تصمیم گرفته ترک کنه.
جانمازی:
بگو آذی جان، صدات میاد!
پنهانی:
قلمی که جای جوهر با عسل می نویسد.
درون گرا:
کچل های داخل خانه.
برون گرا:
کچل های خارج از خانه.
Superman:
مرد بقال.
مناجات:
انواع مونا.
کره حیوانی:
بی چاره ناشنواست.
ثانیه ها:
هوا آفتابیه ها!
مالاریا:
کلمه ای که اهالی لار اول هر جمله می گویند.
دیپلماتیک:
فرد دیپلمه ای که ماتیک زده
?How Could You:
شما چگونه کود میدهید؟
Software:
حرف های چرند اما لطیف و دلنشین.
اصول کافی:
راه و روش قهوه درست کردن.
چاقو ضامن دار:
در شیراز، به شخص فربهای که یکی از اهالی محل ضمانتش را کند گویند.
هارون:
اصطلاحی که شیرازی ها هنگام یافتن رانِ مرغ در غذا به کار می برند.
مکار:
کسی که تخصص اپل دارد.
Saturday:
روز جهانی ساطور
کته ماست:
آن گربه مال ماست.
مشروبات:
روبات مشهد رفته!
هرکول:
آن که روی شانههایش مو دارد.
Latino:
لات بازی ممنوع!
پـَـ نه پَــ! (سری 6)
دوازده شب رسیدم در خونه کلید نداشتم به داداشم زنگ زدم می گم یواش در رو باز کن بقیه بیدار نشن. میگه در خونه رو؟
پـَـ نه پَــ! در یخچال رو! سر شب گرمم بود رفتم پیش تخم مرغها خوابیدم!
شیشه رفته توی دستم، دارم از درد جیغ و داد می کنم، به رفیقم می گم: در بیار... می گه شیشه رو؟
پـَـ نه پَــ! ادای من رو در بیار شاد شیم!
تصادف کردم، زنگ زدم ۱۱۰، پلیسه اومده می گه تصادف کردی؟!
گفتم: پـَـ نه پَــ! اینا همش نقشه بود بیای ببینمت!
می گم دیگه می خوام از ایران برم...
می گه با آژانس مهاجرتی می ری؟
پـَـ نه پَــ! هماهنگ کردم اول پاییز با دسته غازهای مهاجر!
بعد از کلی کلنجار رفتن با شریکم بهش گفتم باید از هم جدا شیم...
می گه یعنی جداً از هم جدا شیم؟
پـَـ نه پَــ! من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم، الکی بگم جدا شیم، تو بگی که نمی تونم!
آقاهه اومده خونه رو ببینه واسه خرید. تا طبقه سوم از پله اومده بالا. می گه پس این جا کلا آسانسور نداره!
پـَـ نه پَــ! آسانسور داره، ولی از طبقه چهارم شروع می شه!
دارم تو خونه رو تردمیل می دوم. برادرم میاد می گه داری می دوی لاغر کنی؟
پـَـ نه پَــ! کلاسم دیر شده عجله دارم!
مرغ رو از فریزر در آوردم، می گه می خوای غذا درست کنی؟
پـَـ نه پَــ! خانواده اش اومدن، می خوان از سردخونه ببرن خاکش کنن...
با نامزدش رفته طلافروشی حلقه بخره...
فروشنده می گه واسه نامزدی می خواهید؟!
پـَـ نه پَــ! سر صحنه فیلمبرداری ارباب حلقه ها بودیم، حلقه کم آوردیم، اینه که مزاحم شما شدیم!
می خواستم از سایت RapidShare یه فایل دانلود کنم... 560 ثانیه صبر کردم، بعد پیغام می ده: آیا می خواهید این فایل را دانلود کنید؟
می گم پـَـ نه پَــ! خیلی حال داد، یک بار دیگه بشمار، من باز هم بروم قایم شوم... نیایی ها!
تو خیابون با دوستم داشتم راه می رفتم، موتوریه گوشیم رو از دستم قاپید. دوستم گفت: گوشیت رو دزدید؟
گفتم پـَـ نه پَــ! برد سیستم عاملش رو آپدیت کنه، فردا میاره!
رفتم مرغ فروشی، به فروشنده می گم بال دارین؟ می گه بال مرغ؟
پـَـ نه پَــ! بال هواپیما، چند تا کوچه پایین تر سقوط کردیم می خوام درستش کنم!
رفتیم کوه... دارم چوب جمع می کنم...
دوستم می گه می خوای با چوبا آتیش درست کنی؟
پـَـ نه پَــ! پشت دریاها شهریست، قایقی خواهم ساخت...
رفتم بچه خواهرم رو از مهدکودک بیارم. مربیه می گه بچه رو می بریدش؟
پـَـ نه پَــ! همین جا می خورمش!
رفتم دستشویی عمومی، در می زنم می گم یه کم سریع تر. می گه شما هم دستشویی داری؟
پـَـ نه پَــ! اومدم ببینم شما کم و کسری نداری؟
عالی بود!
سالاد میوه
از هواپیما که پیاده شدند، مامان رو نشوند کنار یکی از بوفههای تو سالن و رفت که ساکها رو تحویل بگیره. وقتی برمیگرده میبینه یه ظرف سالاد
میوه رو میزه و مامان هم مشغول خوردن.
مامان اصلا انگلیسی بلد نیست. قضیه رو که میپرسه مامان میگه: "آقاهه اومد یه چیزهایی گفت، نفهمیدم، فکر کنم اسمم رو پرسید منم گفتم: فروغ سادات"
طنز: شغل آینده پسر کشیش
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب.
کشیش پیش خود گفت:
«من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدام یک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد، یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند.
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد...
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد! »
فقر
فقر؛ گرسنگی نیست،
عریانی هم نیست،
فقر؛ همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند،
فقر؛ تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد می کند،
فقر؛ کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند،
فقر؛ پوست موزی است که از پنجره ی یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود،
فقر؛ همه جا سر می کشد،
فقر؛ شب را " بی غذا" سر کردن نیست،
فقر؛ روز را " بی اندیشه" سر کردن است.
فقراشتباه کردن هم نیست!
اشتباه را تکرار کردن است.
فقر حتی دروغ گفتن گاه و بیگاه هم نیست
فقر غیر از دروغ نگفتن (!) است!
داستان کشیش و هواپیما
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد…
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدت دارد."
نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد...
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خاری ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت…
سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد…؟!
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد.
ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود...
گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود...
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنه هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد...
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچ یک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش را حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.
مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند.
همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد.
سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند...؟!
دخترک به سادگی جواب داد: چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است...
گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم.
همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ اما، به خاطر داشته باشیم، که خالق هستی با دستهای آزموده و ماهر خویش مسیر زندگی را در پهنه بیکران هستی هدایت میکند.
سلام استاد
ببخشید متوجه نشدم!! فقر غیر از دروغ نگفتن (!) است! یعنی چی ؟
سلام
یعنی همه ما کما بیش دروغ می گوییم و این طبیعی است (متاسفانه) وقابل تحمل است اما فقیز آن است که غیر از دروغ چیزی نمی گوید (اصلا راست نمی گوید)
ارزشمندترین دارایی
بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبهاترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان، شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.
به نظر شما اگر قضیه بر عکس بود، آقایان چه کار می کردند؟
روزی که امیرکبیر گریست
سال 1264 قمرى، نخستین برنامهى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبلهکوبى مىکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى به امیر کبیر خبر دادند که مردم از روى نا آگاهى نمىخواهند واکسن بزنند. به ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه یافتن جن به خون انسان مىشود.
هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باختهاند، امیر بى درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مىکوبند. اما نفوذ سخن دعانویسها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبلهکوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مىشدند یا از شهر بیرون مىرفتند.
روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همهى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سىصد و سى نفر آبله کوبیدهاند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچههایتان آبلهکوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مىشود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از این که فرزندت را از دست دادهاى باید پنج تومان هم جریمه بدهی... پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمىگردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد...
در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مردهاند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مىکردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاىهاى مىگرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچهى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشکهایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیدهاند.
امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویسها بساطشان را جمع مىکنند. تمام ایرانىها اولاد حقیقى من هستند و من از این مىگریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
پر مدعایان لافزن دروغگو-که همواره از هر چیزی استفاده ابزاری می کنند همیشه در صدد کشتن امیر کبیرها و تحمیق بقیه هستند. در این راه از هر وسیله ای نیز استفادا می کنند.
امیر چه شد و میرزا آقا خان چه؟
اگر پیاده روی و دوچرخه سواری برای سلامتی مفیده پستچی باید همیشه زنده باشه!
یه نهنگ تمام روز رو شنا می کنه، ماهی و آب می خوره ولی باز هم چاقه!
یه خرگوش بیشتر وقتا در حال دویدنه و جنب و جوش داره و گیاه خواره ولی فقط ۱٫۵ سال عمر می کنه!
یه لاک پشت جنب و جوش نداره، به آرامی حرکت می کنه و هیچ کاری نمی کنه ولی ۴۵۰ سال عمر می کنه!
خودتون قضاوت کنید، باز هم می گید ورزش کنم؟
جای خالی را با آدم مناسب پُر کنید. (چند نمره)
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کی خـــــــدا در خـــــاطرات خــلقتش خطـــی ســیاه
عـاقبت بـــا بغـض دور نــــــام انسـان می کـشد ؟؟
نه !خــــدا تا لحظه ی مرگ از بشر مأیوس نیست
انتهای هــــــرزگی گـــاهـی به ایــــــمان می کشد
خوب می دانم چـــرا بــا مـن مــــــــــدارا می کنی
جور جـــــــهل بره را همواره چـــــــوپان می کشد
اصغر عظیمی مهر
آیا میدانستید با همین کارتهای عضو شبکه شتاب که در دست دارید میتوانید بجای دریافت وجه نقد از این دستگاه و اون دستگاه
درزهای لپتاپتان را تمیز کنید؟!!؟
نــــــــــــــــــــه خدائیش میدونستید؟؟؟؟
ایرانسل دیگه داره جای دوستامو پر می کنه
فقط مونده اس ام اس بده کجایی ؟
آدمی نه از فرط دروغ گفتن به دیگران بلکه همچنین از فرط دروغ گفتن به خود به آنجا میرسد که نمیفهمد دروغ میگوید..
در جستجوی زمان از دست رفته.. مارسل پروست.
آفرین
آن وقت ظاهرا مذهبی اش آن را برای خود توجیه شرعی هم می کند. حساب لامذهبش هم که جداست.
به کسانی که به شما حسودی میکنند احترام بگذارید...؟! زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید !
با قسمت دوم موافقم!