رحیمی نژاد
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 ساعت 02:16 ق.ظ
به نام خدا
سلام
من ترسم از گرگ ها نیست ، میدانم کارشان دریدن است ،
اما با ماهیت روباه ها چه کنم وقتی مدام لباس عوض می کنند ؟!
.
.
.
گرگــ ها را دوستـــــ دارم ،
مرگــــ را می پذیرند ،
امـــا …
تن به قلاده نمیدهند …
آه از روباههایی که گرگند و تن به قلاده می دهند!
رحیمی نژاد
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 ساعت 02:33 ق.ظ
به نام خدا
پسر:بابا خونمون جن داره؟؟؟؟
پدر:نه پسرم.کی همچین حرفی زده؟؟؟؟؟؟؟؟
پسر:خدمتکارمون می گفت.
پدر:وسایلتو جمع کن بریم.....
پسر:چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پدر:چون ما اصلا خدمتکار نداریم........
فکر کن نصفه شب همچین مطالبی بخونی،منم ترسو
رحیمی نژاد
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 ساعت 02:39 ق.ظ
به نام خدا
رحیمی نژاد
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 ساعت 02:50 ق.ظ
به نام خدا
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
... تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت
روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!
من ، تو ، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟!!!
آفرین. و چه جانی بدهند لافزنانی که از این مفاهیم مقدس و انسانی هم استفاده ماکیاولیستی کنند! ................................ واقعیت این است که همه ما مسوولیم. کم یا بیش. درود به شرف آنها که با نداری عزت نفس دارند و به حق خود قانعند و از دنیا طلبکار نیستند و برای زندگی آبرومند بهتر تلاش می کنند.
رحیمی نژاد
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 ساعت 03:43 ب.ظ
به نام خدا
سلام
دختر کوچولو وارد بقالی
شد و کاغذ به طرف
بقال دراز کرد و گفت ؛
مامانم گفته چیزهایی که
در این لیست نوشته رو
بهم بدی ، اینم پولش ...
بقال کاغذ را گرفت و
لیست نوشته شده در
کاغذ را فراهم کرد و به
دست دختر بچه داد ، بعد
لبخندی زد و گفت ؛ چون
دختر خوبی هستی و به
حرف مادرت گوش میدی
میتونی یک مشت
شکلات به عنوان جایزه
برداری ...
ولی دختر کوچولو از
جای خودش تکان نخورد
مرد بقال که احساس
کرد دختر بچه برای
بر داشتن شکلات ها
خجالت میکشه گفت ؛
" دخترم ! خجالت نکش ، بیا
جلو خودت شکلاتها را
بردار " دخترک پاسخ داد ؛
" عمو ! نمی خوام خودم
شکلاتها را بردارم ،
نمیشه شما بهم بدین ؟"
بقال با تعجب پرسید؛
چرا دخترم ؟
مگه چه فرقی میکنه ؟
و دخترک با خنده ای
کودکانه گفت ؛ اخه مشت
شما از مشت من
بزرگتره !
خدایااااااااااااااااااااااا تو
مشتات بزرگتره
میشه از رحمت وجود و
کرمت به اندازه مشتای
خودت بهمون ببخشی
نه به اندازه مشتای کوچک ما
دعا میکنم ...
برای تو ...
برای خودم ...
برای همه مان ...
کسی چه میداند ...
شاید خدا دسته جمعی
نگاهمان کرد
دعا میکنم
برای دلهایمان ...
برای چشم هایمان ...
برای گریه ها و
خنده هایمان ...
دعا میکنم ...
مهربان خدای من !!!
میدانم که تا آسمان
راهی نیست ولی تا
آسمانی شدن راه بسیار
است ، این دستهای
خالی به سوی تو بلند
میشود ما بی سلیقه ایم
طلب آب و نان میکنیم تو
خود ای خزانه دار بخششها،
بهترین ها را
برایمان محقق کن
آمین یارب االعالمین....
آمین. چه دعای خوبی.
رحیمی نژاد
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 ساعت 03:50 ب.ظ
رحیمی نژاد
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 ساعت 03:54 ب.ظ
به نام خدا
یک روزمردی از کار به خانه برگشت و از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای؟
همسرش گفت: نه,شوهر اش پرسید: چرا؟
همسرگفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم.
شوهر گفت: درست است خسته ای امانمازت رابخوان قبل از اینکه بخوابی!
فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهر اش تماس گرفت تا احوال اش را جویا شود اما شوهر به تماس اش پاسخ نداد، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟
خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت ودوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهر اش را بشنود، اما این بارشوهر پاسخ داد و شوهر اش گوشی را برداشت.
همسر اش با صدای لرزان پرسید: رسیدی؟
شوهر اش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم.
همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟ شوهر گفت: چهار ساعت قبل، همسر با عصابنیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟
*شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی. *
همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم. زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟
*شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری؟ که تماس پروردگار(اذان) را بی پاسخ گذاشتی؟ *
*چشمان همسر ازاشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی......معذرت میخواهم عزیزم! *
شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن، برو از پروردگار طلب آمرزش کن، من دیگر چیزی از این دنیا نمیخواهم، فقط میخواهم که در یکی از کاخ های بهشت در کنار هم زندگی حقیقی خویش را آغاز کنیم، آنجا بی تو چی کنم؟
پس از آن روز همسر هیچ وقت نماز را بی وقت نمیخواند و هیچ وقت یک نماز را ترک نمیگفت
رحیمی نژاد
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 ساعت 04:20 ب.ظ
به نام خدا
بـایـد غـدیـــــری شـویـم
قـبـل از مـحـرمـی شـدن
شـرط گـریـه بـرای حـسیـن عـلـیـه الـسـلام
یـــا عــلــی گـفـتــن اسـت...
هـر که را خـواهـنـد درحـشـمت سلیـمانـش کنند
بــایــد اول خـــاک پـــای شــاه مــردانــش کـنـنـد
رحیمی نژاد
جمعه 20 شهریورماه سال 1394 ساعت 12:49 ق.ظ
به نام خدا
سلام استاد
یاد کلاس های شما بخیر
آنکس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند.
آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند .
آنکس که بداند و نداند که بداند
با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند !
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند !!
آنکس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تن خود را ز جهالت برهاند !!
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند !!
آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند!!!
سلام. مصرع آخر را توهینی دوست ندارم. این چنینش بخوانید: در جهل مرکب ابدالدهر بماند
رحیمی نژاد
جمعه 20 شهریورماه سال 1394 ساعت 01:09 ق.ظ
به نام خدا
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم.
پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی ،جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ، صورتی گندم گون و کمی خسته ، لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و گفت : واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که بگویم : بله ... به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد.
به دقت گردگیری کرد ، قوطی واکسش را با دقت باز کرد ، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن ، آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می مالد ، کفش که حسابی واکسی شد را کنار گذاشت تا واکس را جذب کند ، حالا موقع پرداخت بود ، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس ، کم کم کفش برق افتاد ، در آخر هم با پارچه حسابی کفش را صیقلی کرد .
گفت : مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی شود .
در مدتی که کار میکرد با دوستانم فکر می کردیم که این بچه با این سن ، در این ساعت صبح چقدر تلاش می کند !!!
کارش که تمام شد ، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت ، کفش را پوشیدم ، بندها را بستم.او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد ... گفتم : چقدر تقدیم کنم؟
گفت : امروز تو اولین مشتری من هستی ، هر چه بدهی ، خدا برکت
گفتم : بگو چقدر
گفت : تا حالا هیچوقت به مشتری اول قیمت نگفتم
گفتم : هر چه بدهم قبول است؟
گفت : یاعلی
دیشب برای خرید یک آب معدنی کوچک، اسکناس هزار تومانی را به فروشنده داده بودم و او یک پانصد تومانی کهنه و پاره را به من پس داده بود که توی جیب پیراهنم گذاشته بودم ... با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم ، با آنکه می دانستم حقش خیلی بیشتر است ، از جیبم پانصد تومانی را درآوردم و به او دادم ... شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هرچه دادی قبول.
در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی اش زد و توی جیبش گذاشت ، تشکر کرد ، کیفش را برداشت که برود .
سریع اسکناسی ده هزار تومانی را از جیب درآوردم که به او بدهم ... قدش کوتاهتر من بود ، گردن افراشته اش را به سمت بالا برگرداند ، نگاهی به من انداخت و گفت : من گفتم هر چه دادی قبول
گفتم : بله می دانم ، می خواستم امتحانت کنم !
نگاهی بزرگوارانه به من انداخت ، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم
گفت : تو !! ، تو میخواهی مرا امتحان کنی؟
واژه "تو" را چنان محکم بکار برد که از درون شکست خوردم
تمام بزرگواری و سخاوت و کرامت و فرهیختگی را در وجود من در هم شکست ... رویش را برگرداند و رفت ، هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد ، بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد ، اما با اکراه رفت .
وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود ، با قامتی افراشته ، دستانی ورزیده ، شانه هایی فراخ ، گام هایی استوار و اراده ای مستحکم، مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل می آموخت .
جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم ، جلوی آن مرد کوچک ، جلوی خودم ، جلوی خدا،شاید باید دوباره بیاموزیم آنچه را که به آن مستحکمی...!
یکی فقر ظاهری ذارذ اما فقیر نیست مثل این کوذک. یکی ثروتمندظاهری است اما فقیر است مثل اکثر به ظاهر ثروتمندان تازه به دوران رسیده.اینها (این گروه اخیر) قابل تحملند! اما امان آنهایی که در محیطی مثل واکسی داستان بزرگ شده اند اما از آن نقرت دارند. کمبوددارند و... اینان موجودات بسیار خطرناکی می شوند که دروغگویی اولین مقتضای حرفه ای شان می شود... اینان دودوزه باز، نامرد، دروغگو و ... می شوند که معمولا اصلاح ناپذیر هم هستند. اول از همه خانواده های خود را عاصی می کنند و... شاید بیشتر نوشتم...
رحیمی نژاد
جمعه 20 شهریورماه سال 1394 ساعت 01:23 ق.ظ
به نام خدا
شب جمعه ست کربلا چه خبر؟
از شهیدان نینوا... چه خبر؟
در روایت رسیده که امشب
می رود کربلا خدا... چه خبر؟!
مادرش را کمک کنید امشب
و نپرسید کربــلا چه خبر
کربلا پیکر حســین اینجاست
از سر روی نیـزه ها چه خبر؟
باید از نیزه ها خبر گیرم
از سر مانده زیر پا چه خبر؟
لاطمات الوجوهِ علی الخدود
از نظرهای بی حــیا چه خبر؟
دختری از حـسین گمشده بود
نیست انگار با شما... چه خبر ؟
مـادری از رباب می پرسد
از عـلی اصـغر شما چه خبر؟
کسی از علـقمه خبر دارد
از دو دست ز تـن جدا چه خبر؟
شب جمعه ست و جـمعه می آید
*ای خدا از امـــــام ما چه خبر؟*
طالبی
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1394 ساعت 09:14 ق.ظ
به نام خدا
سلام.
سلام اعظم جان.خوبی؟
مطالب و نوشته های قشنگی میذاری.ممنون ازت.
رحیمی نژاد
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1394 ساعت 11:22 ق.ظ
به نام خدا
سلام به استاد بزرگوار
سلام مقدسه جان،خوبی عزیزم؟چه خبرا؟دانشگاه خوش میگذره؟
سلام.
رحیمی نژاد
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1394 ساعت 11:25 ق.ظ
به نام خدا
پادشاهی دیدکه خدمتکارش بسیار شاد است.از او علت شاد بودنش را پرسید؟! خدمتکار گفت : قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن چراراضى و شاد نباشم؟ !!
. پادشاه موضوع را به وزیر گفت .
وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است !
پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید.،
و چنین هم شد .
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟؟!!؟ او بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست؟ !! همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود !
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود...
وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما راضی نیستند.
رحیمی نژاد
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1394 ساعت 11:30 ق.ظ
به نام خدا
پسری پدرش را برای غذای شب به رستوران برد.
پدر که خیلی پیر و ضعیف شده بود،
غذایش را درست نمیتوانست بخورد و بروی لباسش میریخت.
تمامی افراد موجود در رستوارن با حقارت بسوی مرد پیر مینگریستند،
و پسرش هم خاموش بود.
پس از اینکه غذایشان تمام شد، پسر که هیچ خجل هم نشده بود،
به آرامی پدرش را به دستشویی برد، لباسش را تمیز کرد، موهایش را شانه زد و عینکهایش را نیز تنظیم کرد و بیرون آورد.
تمامی افراد موجود در رستوران متوجه آن دو بودند
و با حقارت بسوی هر دو مینگریستند.
پسر پول غذا را پرداخت و با پدر راهی دروازه خروجی شد.
درین وقت، یک پیرمرد دیگری از جمع حاضرین صدا کرد؛
.
پسر آیا فکر نمیکی چیزی را پشت سر گذاشته ای؟
.
پسر پاسخ نداد؛ نخیر جناب. چیزی باقی نگذاشته ام.
آن مرد پیر گفت:
بله، پسر. باقی گذاشته ای.
درسی برای تمامی پسران
و امیدی هم برای همه پدران.
یک نوع خاموشی مطلق بر تمامی رستوران حاکم شد!
رحیمی نژاد
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1394 ساعت 09:30 ب.ظ
سلام. خدایا ما را از شیعیان امیرالمومنین قرار بده.آمین
رحیمی نژاد
سهشنبه 12 آبانماه سال 1394 ساعت 06:50 ب.ظ
به نام خدا
سلام
بوی #سیگار شدیدی آمد....
با خودم میگویم نکند باز #پدر #غمگین است...
نکند باز دلش ....
#پله ها را دو به یک طی کردم!
تا رسیدم بر #بام!
#پدرم را دیدم
زیر #آوار غرورش مدفون...
زیر لب #زمزمه داشت
که #خدا #عدل کجاست؟
که چرا مزه #فقر وسط #سفره ماست و چراها و چرا های دگر....
#دل من هم لرزید مثل زانوی پدر...
دیدن این #صحنه آنچنان #دشوار بود که مرا #شاعر کرد.....
( #احمد_شاملو )
سلام
رحیمی نژاد
سهشنبه 12 آبانماه سال 1394 ساعت 07:17 ب.ظ
در خیالات خودم
در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،
از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم،
خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت،
توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی
که حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی،
گرچه میدانی که نیست
شعر می خوانم برایت،
واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم،
توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت،
می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،
بین دستانی که نیست..؟!
وقت رفتن می شود،
با بغض می گویم نرو...
پشت پایت اشک می ریزم،
در ایوانی که نیست
می روی و
خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم،
با یاد مهمانی که نیست...!
چه شعر قشنگی!
رحیمی نژاد
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1394 ساعت 11:33 ب.ظ
به نام خدا
سلام
زن نابینا کنــار تخت پـسرش در بیمارستان نشسته بــود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام.
رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه ، با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.
مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.
و زن از خانه بیرون آمد , کناری نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟
فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از خدا می خواهی , درست است؟
زن با اطمینان پاسخ داد: نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟
فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد!
زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟!
فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است.
ممنون
رحیمی نژاد
یکشنبه 17 آبانماه سال 1394 ساعت 02:35 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد
امیدوارم حالتون خوبه خوب باشه
ممنون از شما
روزی مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت ، عقاب با بقیّه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد.
در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقدمی کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز میکرد...
سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام ، با یک
حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟
همسایه اش پاسخ داد :این یک عقاب است . سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد...
زیرا فکر می کرد یک مرغ است
سلام. خدا را شکر. شما چطورید؟ سلام برسانید.
رحیمی نژاد
سهشنبه 19 آبانماه سال 1394 ساعت 02:30 ب.ظ
به نام خدا
سلام
روزی زنی با شوهرش غذا میخورد
کسی درب خانه را زد
زن بلند شد و دید که فقیر است
غذایی برداشت تا به او بدهد
شوهرش گفت: کیست ؟
زن جواب داد : فقیر است برایش غذا میبرم
شوهرش مانع شد
تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت
و کارشان به طلاق کشید
سالیان سال گذشت و زن با مردی دیگری ازدواج کرد
روزی با شوهر دومش غذا میخورد
که کسی در خانه را زد
مرد در را باز کرد
دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد
به خانه برگشت و گفت
ای زن غذایی برای فقیر ببر
زن فورا بلند شد و غذا را برد
اما اندکی بعد
زن با چشمانی پر از اشک برگشت
شوهرش گفت چه شده ای زن
زن گفت.: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است
مرد زنش را در آغوش گرفت
و سپس رو به او کرد و گفت
من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم
هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم
رحیمی نژاد
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1394 ساعت 07:20 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد
شکر،من هم خوبم،خدا آرامش خوبی هستش
بزرگیتون رو میرسونم
ممنون
سلام
رحیمی نژاد
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1394 ساعت 01:53 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد
امیدوارم خوبه خوب باشید
سلام. ما هم امیدواریم خوب باشید. اتفاقا همین الآن به یادتان بودم که "مدتهاست کامنتی نگذاشته و حالش چطور است"
رحیمی نژاد
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1394 ساعت 12:31 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد
منم خوبم،ممنون از توجه و لطفتون
سلام. الآن داره اذان می گه.ان شاالله خدا به حق همین وقت شریف همه را یاری کنه.
رحیمی نژاد
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1395 ساعت 09:19 ب.ظ
به نام خدا
سلام به بهترین استادم
استاد بزرگوارم روزتون مبارک، انشاالله همیشه سالم و سربلند باشید.
سلام. خوشحالم که خوبید. ممنونم. بسیار.
رحیمی نژاد
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1395 ساعت 01:55 ق.ظ
به نام خدا
سلام استاد
سلام
روزگاری سخت است
سخت و طاقت فرسا
گرچه با عشق نسیم، قاصدک می رقصد
آبشاری سرمست
شادمان می خواند
چشمه ای خنده به لب
ازخَم سنگ گران می گذرد
بلبلی راز دلش را به گُلی می گوید
لیک طاقت فرساست
روزگاری سخت است
گرچه در گیجی ابر
قطره هایی عاشق
ازلب پنجره ای بوسه ها می گیرند
ماه در برکه ی خویش سخن از عهد کُهن می راند
ودرختی همه شب تا به سحر
با شباویز غزل می خواند
لیک طاقت فرساست
روزگاری سخت است
این همه زیبایی
لحظه ایی تیره و تار پیش چشمان تو پَر می گیرند
آن زمانی که دلی زار و غمین
از دکانی پُر گوشت تکه ای پوست تقاضا دارد
تا شکم های یتیمانه شبی سیر شود
وبه فحاشی بی درد کسی سنگ صفت
پیش چشمان همه می شکند
یا شبی سرد و غمین
کودکی خسته زتاریکی شهر
میهمان گشته به پسمانده افتاده به خاک
خیره گشته ست به یک تکه ی نان
روزگاری سخت است
سخت و طاقت فرسا
و زمانی که شرافت،پاکی
ارزشی قدر هوس های ریالی دارد
این عجب نیست اگر می شنوی
تبری با ریشه
عهدو پیمان اخوت دارد
عده ای فکر فریبند و ریا
دست هایی همه کج
پای اندیشه فرو رفته به گرداب گناه
ومصیب شده مهمان دل رهگذران
کاش باران بزند و بشوردهمه ناپاکی را
که از آن پس
غم همسایه ملاک است نه خویش
حرص و ناپاکی ونیرنگ هلاک است نه خویش
کاش باران بزند
کاش باران بزند
مرتضی برخورداری
رحیمی نژاد
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1395 ساعت 02:05 ق.ظ
اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن
دل از اعماق دریای صدفهای تهی بردار
همینجا در کویر خویش مروارید پیدا کن
چه شوری بهتر از برخورد برق چشمها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن
من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ میآید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسا کن
خطر کن! زندگی بی او چه فرقی میکند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن
فاضل نظری
رحیمی نژاد
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1395 ساعت 02:07 ق.ظ
بگو برای تپیدن چقدر باید داد؟...
برای خوب دویدن چقدر باید داد؟
به بارگاه خدا می برند روح مرا...
برای دیر رسیدن چقدر باید داد؟
میان بودن و رفتن،کدام سهم من است...
برای قرعه کشیدن چقدر باید داد؟
بدان که گرگ صفت نیستم، من انسانم...
ولی برای دریدن چقدر باید داد؟
در این زمانه که نان آبروی انسانهاست...
برای قلب خریدن چقدر باید داد؟
صدای پای نبودن،سکوت قلب من است...
برای صدا شنیدن چقدر باید داد؟
درون سینه اگر جای زندگی خالی است...
بگو برای تپیدن چقدر باید داد؟
نغمه رضایی
رحیمی نژاد
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1395 ساعت 02:11 ق.ظ
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم
...
غلامرضا طریقی
رحیمی نژاد
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1395 ساعت 02:16 ق.ظ
به رسم صبر ، باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است ، بغض گاهگاهش را نگه دارد
پریشان است گیسویی در این باد و پریشان تر
مسلمانی که می خواهد نگاهش را نگه دارد
عصای دست من عشق است ، عقل سنگدل بگذار
که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد
به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم
خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد
دلم را چشم هایش تیرباران کرد ، تسلیمم
بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد
سجّاد سامانی
رحیمی نژاد
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1395 ساعت 02:36 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد
خوبید انشاالله؟ آقا پسرای گلتون خانم بزرگوارتون خوب هستن؟ انشاالله همیشه شاد و سالم و سربلند باشید
به همسر گرامیتون هم سلام برسونید، یاد اون کامنتی افتادم که شخصا جوابمو دادن،یادش بخیر
سلام. ممنونم. خدا را شکر. همه براتون سلام دارند مخصوصا خانمم. آره یادمه. ان شاالله موفق باشید. بابت تاخیر پاسخ ببخشید. ممنون که سر می زنید.
رحیمی نژاد
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1395 ساعت 03:52 ب.ظ
شاعر: سهراب سپهری
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
اندکی صبر سحر نزدیک است
رحیمی نژاد
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1395 ساعت 03:57 ب.ظ
غم دنیا نخواهد یافت پایان خوشا در بر رخ شادیگشایان
خوشا دلهای خوش، جانهای خرسند خوشا نیروی هستیزای لبخند
خوشا لبخند شادیآفرینان که شادی روید از لبخند اینان
نمیدانی- دریغا- چیست شادی
که میگویی: به گیتی نیست شادی
نه شادی از هوا بارد چو باران که جامی پر کنی از جویباران
نه شادی را به دکان میفروشند که سیل مشتری بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پیر خردمند وزین خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونین دلی از جور ایام « لب خندان بیاور چون لب جام»
به پیش اهل دل گنجیست شادی که دستاورد بیرنجی ست شادی
به آن کس میدهد این گنج گوهر که پیش آرد دلی لبخندپرور
به آن کس میرسد زین گنج بسیار که باشد شادمانی را سزاوار
نه از این جفت و از آن طاق یابی که شادی را به استحقاق یابی
جهان در بر رخ انسان نبندد به روی هر که خندان است خندد
چو گل هرجا که لبخند آفرینی به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت همنفس باشد، چه لبخند ز عمرت لحظه لحظه میربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری چو پایان یافت پایان میپذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم به هر حالت تبسم کن، تبسم
رحیمی نژاد
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1395 ساعت 12:21 ب.ظ
به نام خدا
سلام به بهترین استاد
گاهگاهی که دلم میگیرد
میگویم: به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟
به دیاری که پر از دیوار است؟
حس تنهای درونم گوید:
بشکن دیواری که درونت داری! چه سوالی داری؟
تو “خدا را داری” و خدا اول و آخر با توست…
سلام شما به من لطف ذلرید و مرا شرمنده می کنید. ممنونم. ان شاالله خدا شما را و همه ما را کفایت کند.
رحیمی نژاد
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1395 ساعت 12:27 ق.ظ
به نام خدا
سلام استاد
حالتون خوبه؟
خانواده ی محترم خوب هستن؟
سلام. خدا را شکر. سلام دارتد. شما چطورید؟ چه کارها می کنید؟ سلام برسونید. ممنون
رحیمی نژاد
دوشنبه 16 اسفندماه سال 1395 ساعت 09:40 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد
خوبید؟ خانواده محترم خوبن؟ بزرگوارن،سلامت باشن.
هیچی استاد،همچنان گرفتار،توکل بر خدا
سلام. ممنون. ان شاالله اجر صابران را می گیرید.
رحیمی نژاد
دوشنبه 30 اسفندماه سال 1395 ساعت 07:08 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد
سال نو مبارک
انشاالله سال خوبی داشته باشید.
سلام ممنونم. ان شاالله شما نیز سال خوبی داشته باشید. ممنونم.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
به نام خدا
سلام
من ترسم از گرگ ها نیست ، میدانم کارشان دریدن است ،
اما با ماهیت روباه ها چه کنم وقتی مدام لباس عوض می کنند ؟!
.
.
.
گرگــ ها را دوستـــــ دارم ،
مرگــــ را می پذیرند ،
امـــا …
تن به قلاده نمیدهند …
آه از روباههایی که گرگند و تن به قلاده می دهند!
به نام خدا
،منم ترسو
پسر:بابا خونمون جن داره؟؟؟؟
پدر:نه پسرم.کی همچین حرفی زده؟؟؟؟؟؟؟؟
پسر:خدمتکارمون می گفت.
پدر:وسایلتو جمع کن بریم.....
پسر:چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پدر:چون ما اصلا خدمتکار نداریم........
فکر کن نصفه شب همچین مطالبی بخونی
به نام خدا
به نام خدا
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
... تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت
روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!
من ، تو ، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟؟؟!!!
آفرین. و چه جانی بدهند لافزنانی که از این مفاهیم مقدس و انسانی هم استفاده ماکیاولیستی کنند! ................................ واقعیت این است که همه ما مسوولیم. کم یا بیش. درود به شرف آنها که با نداری عزت نفس دارند و به حق خود قانعند و از دنیا طلبکار نیستند و برای زندگی آبرومند بهتر تلاش می کنند.
به نام خدا
سلام
دختر کوچولو وارد بقالی
شد و کاغذ به طرف
بقال دراز کرد و گفت ؛
مامانم گفته چیزهایی که
در این لیست نوشته رو
بهم بدی ، اینم پولش ...
بقال کاغذ را گرفت و
لیست نوشته شده در
کاغذ را فراهم کرد و به
دست دختر بچه داد ، بعد
لبخندی زد و گفت ؛ چون
دختر خوبی هستی و به
حرف مادرت گوش میدی
میتونی یک مشت
شکلات به عنوان جایزه
برداری ...
ولی دختر کوچولو از
جای خودش تکان نخورد
مرد بقال که احساس
کرد دختر بچه برای
بر داشتن شکلات ها
خجالت میکشه گفت ؛
" دخترم ! خجالت نکش ، بیا
جلو خودت شکلاتها را
بردار " دخترک پاسخ داد ؛
" عمو ! نمی خوام خودم
شکلاتها را بردارم ،
نمیشه شما بهم بدین ؟"
بقال با تعجب پرسید؛
چرا دخترم ؟
مگه چه فرقی میکنه ؟
و دخترک با خنده ای
کودکانه گفت ؛ اخه مشت
شما از مشت من
بزرگتره !
خدایااااااااااااااااااااااا تو
مشتات بزرگتره
میشه از رحمت وجود و
کرمت به اندازه مشتای
خودت بهمون ببخشی
نه به اندازه مشتای کوچک ما
دعا میکنم ...
برای تو ...
برای خودم ...
برای همه مان ...
کسی چه میداند ...
شاید خدا دسته جمعی
نگاهمان کرد
دعا میکنم
برای دلهایمان ...
برای چشم هایمان ...
برای گریه ها و
خنده هایمان ...
دعا میکنم ...
مهربان خدای من !!!
میدانم که تا آسمان
راهی نیست ولی تا
آسمانی شدن راه بسیار
است ، این دستهای
خالی به سوی تو بلند
میشود ما بی سلیقه ایم
طلب آب و نان میکنیم تو
خود ای خزانه دار بخششها،
بهترین ها را
برایمان محقق کن
آمین یارب االعالمین....
آمین. چه دعای خوبی.
به نام خدا
فوق العاده زیبا
زﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ..
ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ..
ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻱ!!
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ
ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ
ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ..
زﻥ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ!
ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ
ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ؟!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ،
ﺷﯿﺮﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ،
ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ،
ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ،
ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ!!
ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪ،
هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ
ﺍﻣﺎ دﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻪ..
میمون صفتان " ﭼﻪ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ "
ﻭ
ﺷﯿﺮ ﺻﻔﺘﺎﻥ " ﭼﻪ ﺍﻧﺪﮎ "....
واقعا میمون صفتان زیادند.
به نام خدا
یک روزمردی از کار به خانه برگشت و از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای؟
همسرش گفت: نه,شوهر اش پرسید: چرا؟
همسرگفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم.
شوهر گفت: درست است خسته ای امانمازت رابخوان قبل از اینکه بخوابی!
فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهر اش تماس گرفت تا احوال اش را جویا شود اما شوهر به تماس اش پاسخ نداد، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟
خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت ودوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهر اش را بشنود، اما این بارشوهر پاسخ داد و شوهر اش گوشی را برداشت.
همسر اش با صدای لرزان پرسید: رسیدی؟
شوهر اش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم.
همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟ شوهر گفت: چهار ساعت قبل، همسر با عصابنیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟
*شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی. *
همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم. زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟
*شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری؟ که تماس پروردگار(اذان) را بی پاسخ گذاشتی؟ *
*چشمان همسر ازاشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی......معذرت میخواهم عزیزم! *
شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن، برو از پروردگار طلب آمرزش کن، من دیگر چیزی از این دنیا نمیخواهم، فقط میخواهم که در یکی از کاخ های بهشت در کنار هم زندگی حقیقی خویش را آغاز کنیم، آنجا بی تو چی کنم؟
پس از آن روز همسر هیچ وقت نماز را بی وقت نمیخواند و هیچ وقت یک نماز را ترک نمیگفت
به نام خدا
بـایـد غـدیـــــری شـویـم
قـبـل از مـحـرمـی شـدن
شـرط گـریـه بـرای حـسیـن عـلـیـه الـسـلام
یـــا عــلــی گـفـتــن اسـت...
هـر که را خـواهـنـد درحـشـمت سلیـمانـش کنند
بــایــد اول خـــاک پـــای شــاه مــردانــش کـنـنـد
به نام خدا
سلام استاد
یاد کلاس های شما بخیر
آنکس که بداند و بخواهد که بداند
خود را به بلندای سعادت برساند.
آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند .
آنکس که بداند و نداند که بداند
با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند !
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند !!
آنکس که نداند و بخواهد که بداند
جان و تن خود را ز جهالت برهاند !!
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند !!
آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند!!!
سلام. مصرع آخر را توهینی دوست ندارم. این چنینش بخوانید:
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
به نام خدا
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به تبریز بودیم.
پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی ،جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ، صورتی گندم گون و کمی خسته ، لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و گفت : واکس میخواهی؟
کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که بگویم : بله ... به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد.
به دقت گردگیری کرد ، قوطی واکسش را با دقت باز کرد ، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن ، آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می مالد ، کفش که حسابی واکسی شد را کنار گذاشت تا واکس را جذب کند ، حالا موقع پرداخت بود ، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس ، کم کم کفش برق افتاد ، در آخر هم با پارچه حسابی کفش را صیقلی کرد .
گفت : مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی شود .
در مدتی که کار میکرد با دوستانم فکر می کردیم که این بچه با این سن ، در این ساعت صبح چقدر تلاش می کند !!!
کارش که تمام شد ، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت ، کفش را پوشیدم ، بندها را بستم.او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد ... گفتم : چقدر تقدیم کنم؟
گفت : امروز تو اولین مشتری من هستی ، هر چه بدهی ، خدا برکت
گفتم : بگو چقدر
گفت : تا حالا هیچوقت به مشتری اول قیمت نگفتم
گفتم : هر چه بدهم قبول است؟
گفت : یاعلی
دیشب برای خرید یک آب معدنی کوچک، اسکناس هزار تومانی را به فروشنده داده بودم و او یک پانصد تومانی کهنه و پاره را به من پس داده بود که توی جیب پیراهنم گذاشته بودم ... با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم ، با آنکه می دانستم حقش خیلی بیشتر است ، از جیبم پانصد تومانی را درآوردم و به او دادم ... شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هرچه دادی قبول.
در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی اش زد و توی جیبش گذاشت ، تشکر کرد ، کیفش را برداشت که برود .
سریع اسکناسی ده هزار تومانی را از جیب درآوردم که به او بدهم ... قدش کوتاهتر من بود ، گردن افراشته اش را به سمت بالا برگرداند ، نگاهی به من انداخت و گفت : من گفتم هر چه دادی قبول
گفتم : بله می دانم ، می خواستم امتحانت کنم !
نگاهی بزرگوارانه به من انداخت ، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم
گفت : تو !! ، تو میخواهی مرا امتحان کنی؟
واژه "تو" را چنان محکم بکار برد که از درون شکست خوردم
تمام بزرگواری و سخاوت و کرامت و فرهیختگی را در وجود من در هم شکست ... رویش را برگرداند و رفت ، هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد ، بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد ، اما با اکراه رفت .
وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود ، با قامتی افراشته ، دستانی ورزیده ، شانه هایی فراخ ، گام هایی استوار و اراده ای مستحکم، مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل می آموخت .
جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم ، جلوی آن مرد کوچک ، جلوی خودم ، جلوی خدا،شاید باید دوباره بیاموزیم آنچه را که به آن مستحکمی...!
یکی فقر ظاهری ذارذ اما فقیر نیست مثل این کوذک. یکی ثروتمندظاهری است اما فقیر است مثل اکثر به ظاهر ثروتمندان تازه به دوران رسیده.اینها (این گروه اخیر) قابل تحملند! اما امان آنهایی که در محیطی مثل واکسی داستان بزرگ شده اند اما از آن نقرت دارند. کمبوددارند و... اینان موجودات بسیار خطرناکی می شوند که دروغگویی اولین مقتضای حرفه ای شان می شود... اینان دودوزه باز، نامرد، دروغگو و ... می شوند که معمولا اصلاح ناپذیر هم هستند. اول از همه خانواده های خود را عاصی می کنند و... شاید بیشتر نوشتم...
به نام خدا
شب جمعه ست کربلا چه خبر؟
از شهیدان نینوا... چه خبر؟
در روایت رسیده که امشب
می رود کربلا خدا... چه خبر؟!
مادرش را کمک کنید امشب
و نپرسید کربــلا چه خبر
کربلا پیکر حســین اینجاست
از سر روی نیـزه ها چه خبر؟
باید از نیزه ها خبر گیرم
از سر مانده زیر پا چه خبر؟
لاطمات الوجوهِ علی الخدود
از نظرهای بی حــیا چه خبر؟
دختری از حـسین گمشده بود
نیست انگار با شما... چه خبر ؟
مـادری از رباب می پرسد
از عـلی اصـغر شما چه خبر؟
کسی از علـقمه خبر دارد
از دو دست ز تـن جدا چه خبر؟
شب جمعه ست و جـمعه می آید
*ای خدا از امـــــام ما چه خبر؟*
به نام خدا
سلام.
سلام اعظم جان.خوبی؟
مطالب و نوشته های قشنگی میذاری.ممنون ازت.
به نام خدا
سلام به استاد بزرگوار
سلام مقدسه جان،خوبی عزیزم؟چه خبرا؟دانشگاه خوش میگذره؟
سلام.
به نام خدا
پادشاهی دیدکه خدمتکارش بسیار شاد است.از او علت شاد بودنش را پرسید؟! خدمتکار گفت : قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن چراراضى و شاد نباشم؟ !!
. پادشاه موضوع را به وزیر گفت .
وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است !
پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید.،
و چنین هم شد .
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟؟!!؟ او بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست؟ !! همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود !
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود...
وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما راضی نیستند.
به نام خدا
پسری پدرش را برای غذای شب به رستوران برد.
پدر که خیلی پیر و ضعیف شده بود،
غذایش را درست نمیتوانست بخورد و بروی لباسش میریخت.
تمامی افراد موجود در رستوارن با حقارت بسوی مرد پیر مینگریستند،
و پسرش هم خاموش بود.
پس از اینکه غذایشان تمام شد، پسر که هیچ خجل هم نشده بود،
به آرامی پدرش را به دستشویی برد، لباسش را تمیز کرد، موهایش را شانه زد و عینکهایش را نیز تنظیم کرد و بیرون آورد.
تمامی افراد موجود در رستوران متوجه آن دو بودند
و با حقارت بسوی هر دو مینگریستند.
پسر پول غذا را پرداخت و با پدر راهی دروازه خروجی شد.
درین وقت، یک پیرمرد دیگری از جمع حاضرین صدا کرد؛
.
پسر آیا فکر نمیکی چیزی را پشت سر گذاشته ای؟
.
پسر پاسخ نداد؛ نخیر جناب. چیزی باقی نگذاشته ام.
آن مرد پیر گفت:
بله، پسر. باقی گذاشته ای.
درسی برای تمامی پسران
و امیدی هم برای همه پدران.
یک نوع خاموشی مطلق بر تمامی رستوران حاکم شد!
به نام خدا
سلام
ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛
ﺑﻪ ﺭییس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖﺧﺒﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ .
ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩﻣﯿﺸﻭﻧﺪﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ،
" ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ .
ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، " ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ " ﻭ "ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ " ﺑﻮﺩ!
ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ ..
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ !
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯼ !!....
ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ !
"ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !!
ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ می توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ !
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ !
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ !!
ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ :
ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!!
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ " ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺸﻮﺭ " ﻫﺴﺘﻢ .
ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺴﻞ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ...ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!...
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ !
ﺑﺪ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﻮﺀ ﻇﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ " ﺣﺴﻦﻇﻦ " ﻭ ﺧﻮﺵ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺒﻤﺎﻥ ﺑﻔﺮﻣﺎ.....
ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ،
ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ...
ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ :
ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ...
"ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ ره"
سلام.
ممنون که جمعه مونو خوب شروع کردین.
به نام خدا
سلام
ﺭﻭﺯﯼﻣﺮﺩﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻪ ﺣَﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﻞ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﻫُﻤﺎﻡ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻣﺎﻟﯿﻢ ﻧﺎﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﻤﮑﻢﮐﻦ ﻭ....
ﺷﺐ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﻭ ﻓﻼﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻦ :
" ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ بردش کار ﺁﻓﺘﺎﺏ ﮐُﻨﺪ "
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﺪ و ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺁﻥ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ؛
" ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ بردش ﮐﺎﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﮐﻨﺪ "
ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﺳَﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ میﮔﻮﯾﺪ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ به آسمان بردش ﮐﺎﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﮐﻨﺪ. آﻥ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﻧﮕﻔﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺩَﻭﺍﻥ ﺩَﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ زَﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﺯَﺭﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﻫﯽ؟
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺎﻋﺮﻡ ﻭ ﯾﮏ ﺷﻌﺮ ﺩﺭ ﻭﺻﻒ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪﺍﻟﺴﻼﻡ ﺳﺮﻭﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺼﺮﺍﻉ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﺼﺮﺍﻉ ﺑﻌﺪﯼ ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺩﯾﻒ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻣﺼﺮﺍﻉ ﺑﻌﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻧِﺼﻒ ﺍﻣﻮﺍﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺼﺮﺍﻉ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ :
" ﺑﻪ ﺫَﺭﻩ ﮔَﺮ ﻧﻈﺮ ﻟﻄﻒ ﺑﻮﺗﺮﺍﺏ ﮐُﻨﺪ "
ﻭ ﺑﺎ ﺍین ﻣﺼﺮﺍﻉ ﺑﯿﺖ ﮐﺎﻣﻞ ﺷﺪ.
ﺑﻪ ﺫﺭﻩ ﮔﺮ ﻧﻈﺮ ﻟﻄﻒ ﺑﻮ ﺗﺮﺍﺏ ﮐﻨﺪ
*ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ برﺩش ﮐﺎﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﮐﻨﺪ*
سلام.
خدایا ما را از شیعیان امیرالمومنین قرار بده.آمین
به نام خدا
سلام
بوی #سیگار شدیدی آمد....
با خودم میگویم نکند باز #پدر #غمگین است...
نکند باز دلش ....
#پله ها را دو به یک طی کردم!
تا رسیدم بر #بام!
#پدرم را دیدم
زیر #آوار غرورش مدفون...
زیر لب #زمزمه داشت
که #خدا #عدل کجاست؟
که چرا مزه #فقر وسط #سفره ماست و چراها و چرا های دگر....
#دل من هم لرزید مثل زانوی پدر...
دیدن این #صحنه آنچنان #دشوار بود که مرا #شاعر کرد.....
( #احمد_شاملو )
سلام
در خیالات خودم
در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،
از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم،
خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت،
توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی
که حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی،
گرچه میدانی که نیست
شعر می خوانم برایت،
واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم،
توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت،
می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،
بین دستانی که نیست..؟!
وقت رفتن می شود،
با بغض می گویم نرو...
پشت پایت اشک می ریزم،
در ایوانی که نیست
می روی و
خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم،
با یاد مهمانی که نیست...!
چه شعر قشنگی!
به نام خدا
سلام
زن نابینا کنــار تخت پـسرش در بیمارستان نشسته بــود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام.
رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه ، با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.
مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.
و زن از خانه بیرون آمد , کناری نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟
فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از خدا می خواهی , درست است؟
زن با اطمینان پاسخ داد: نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟
فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد!
زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟!
فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است.
ممنون
به نام خدا
سلام استاد
امیدوارم حالتون خوبه خوب باشه
ممنون از شما
روزی مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت ، عقاب با بقیّه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد.
در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقدمی کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز میکرد...
سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام ، با یک
حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟
همسایه اش پاسخ داد :این یک عقاب است . سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد...
زیرا فکر می کرد یک مرغ است
سلام. خدا را شکر. شما چطورید؟ سلام برسانید.
به نام خدا
سلام
روزی زنی با شوهرش غذا میخورد
کسی درب خانه را زد
زن بلند شد و دید که فقیر است
غذایی برداشت تا به او بدهد
شوهرش گفت: کیست ؟
زن جواب داد : فقیر است برایش غذا میبرم
شوهرش مانع شد
تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت
و کارشان به طلاق کشید
سالیان سال گذشت و زن با مردی دیگری ازدواج کرد
روزی با شوهر دومش غذا میخورد
که کسی در خانه را زد
مرد در را باز کرد
دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد
به خانه برگشت و گفت
ای زن غذایی برای فقیر ببر
زن فورا بلند شد و غذا را برد
اما اندکی بعد
زن با چشمانی پر از اشک برگشت
شوهرش گفت چه شده ای زن
زن گفت.: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است
مرد زنش را در آغوش گرفت
و سپس رو به او کرد و گفت
من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم
هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم
به نام خدا
سلام استاد
شکر،من هم خوبم،خدا آرامش خوبی هستش
بزرگیتون رو میرسونم
ممنون
سلام
به نام خدا
سلام استاد
امیدوارم خوبه خوب باشید
سلام. ما هم امیدواریم خوب باشید. اتفاقا همین الآن به یادتان بودم که "مدتهاست کامنتی نگذاشته و حالش چطور است"
به نام خدا
سلام استاد
منم خوبم،ممنون از توجه و لطفتون
سلام. الآن داره اذان می گه.ان شاالله خدا به حق همین وقت شریف همه را یاری کنه.
به نام خدا
سلام به بهترین استادم
استاد بزرگوارم روزتون مبارک، انشاالله همیشه سالم و سربلند باشید.
سلام. خوشحالم که خوبید. ممنونم. بسیار.
به نام خدا
سلام استاد
سلام
روزگاری سخت است
سخت و طاقت فرسا
گرچه با عشق نسیم، قاصدک می رقصد
آبشاری سرمست
شادمان می خواند
چشمه ای خنده به لب
ازخَم سنگ گران می گذرد
بلبلی راز دلش را به گُلی می گوید
لیک طاقت فرساست
روزگاری سخت است
گرچه در گیجی ابر
قطره هایی عاشق
ازلب پنجره ای بوسه ها می گیرند
ماه در برکه ی خویش سخن از عهد کُهن می راند
ودرختی همه شب تا به سحر
با شباویز غزل می خواند
لیک طاقت فرساست
روزگاری سخت است
این همه زیبایی
لحظه ایی تیره و تار پیش چشمان تو پَر می گیرند
آن زمانی که دلی زار و غمین
از دکانی پُر گوشت تکه ای پوست تقاضا دارد
تا شکم های یتیمانه شبی سیر شود
وبه فحاشی بی درد کسی سنگ صفت
پیش چشمان همه می شکند
یا شبی سرد و غمین
کودکی خسته زتاریکی شهر
میهمان گشته به پسمانده افتاده به خاک
خیره گشته ست به یک تکه ی نان
روزگاری سخت است
سخت و طاقت فرسا
و زمانی که شرافت،پاکی
ارزشی قدر هوس های ریالی دارد
این عجب نیست اگر می شنوی
تبری با ریشه
عهدو پیمان اخوت دارد
عده ای فکر فریبند و ریا
دست هایی همه کج
پای اندیشه فرو رفته به گرداب گناه
ومصیب شده مهمان دل رهگذران
کاش باران بزند و بشوردهمه ناپاکی را
که از آن پس
غم همسایه ملاک است نه خویش
حرص و ناپاکی ونیرنگ هلاک است نه خویش
کاش باران بزند
کاش باران بزند
مرتضی برخورداری
اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن
دل از اعماق دریای صدفهای تهی بردار
همینجا در کویر خویش مروارید پیدا کن
چه شوری بهتر از برخورد برق چشمها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن
من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ میآید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسا کن
خطر کن! زندگی بی او چه فرقی میکند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن
فاضل نظری
بگو برای تپیدن چقدر باید داد؟...
برای خوب دویدن چقدر باید داد؟
به بارگاه خدا می برند روح مرا...
برای دیر رسیدن چقدر باید داد؟
میان بودن و رفتن،کدام سهم من است...
برای قرعه کشیدن چقدر باید داد؟
بدان که گرگ صفت نیستم، من انسانم...
ولی برای دریدن چقدر باید داد؟
در این زمانه که نان آبروی انسانهاست...
برای قلب خریدن چقدر باید داد؟
صدای پای نبودن،سکوت قلب من است...
برای صدا شنیدن چقدر باید داد؟
درون سینه اگر جای زندگی خالی است...
بگو برای تپیدن چقدر باید داد؟
نغمه رضایی
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم
...
غلامرضا طریقی
به رسم صبر ، باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است ، بغض گاهگاهش را نگه دارد
پریشان است گیسویی در این باد و پریشان تر
مسلمانی که می خواهد نگاهش را نگه دارد
عصای دست من عشق است ، عقل سنگدل بگذار
که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد
به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم
خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد
دلم را چشم هایش تیرباران کرد ، تسلیمم
بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد
سجّاد سامانی
به نام خدا
سلام استاد
خوبید انشاالله؟ آقا پسرای گلتون خانم بزرگوارتون خوب هستن؟ انشاالله همیشه شاد و سالم و سربلند باشید
به همسر گرامیتون هم سلام برسونید، یاد اون کامنتی افتادم که شخصا جوابمو دادن،یادش بخیر
سلام. ممنونم. خدا را شکر. همه براتون سلام دارند مخصوصا خانمم. آره یادمه. ان شاالله موفق باشید. بابت تاخیر پاسخ ببخشید. ممنون که سر می زنید.
شاعر: سهراب سپهری
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند زمن آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
اندکی صبر سحر نزدیک است
غم دنیا نخواهد یافت پایان خوشا در بر رخ شادیگشایان
خوشا دلهای خوش، جانهای خرسند خوشا نیروی هستیزای لبخند
خوشا لبخند شادیآفرینان که شادی روید از لبخند اینان
نمیدانی- دریغا- چیست شادی
که میگویی: به گیتی نیست شادی
نه شادی از هوا بارد چو باران که جامی پر کنی از جویباران
نه شادی را به دکان میفروشند که سیل مشتری بر آن بجوشند
چه خوش فرمود آن پیر خردمند وزین خوشتر نباشد در جهان پند
اگر خونین دلی از جور ایام « لب خندان بیاور چون لب جام»
به پیش اهل دل گنجیست شادی که دستاورد بیرنجی ست شادی
به آن کس میدهد این گنج گوهر که پیش آرد دلی لبخندپرور
به آن کس میرسد زین گنج بسیار که باشد شادمانی را سزاوار
نه از این جفت و از آن طاق یابی که شادی را به استحقاق یابی
جهان در بر رخ انسان نبندد به روی هر که خندان است خندد
چو گل هرجا که لبخند آفرینی به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت همنفس باشد، چه لبخند ز عمرت لحظه لحظه میربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری چو پایان یافت پایان میپذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم به هر حالت تبسم کن، تبسم
به نام خدا
سلام به بهترین استاد
گاهگاهی که دلم میگیرد
میگویم: به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟
به دیاری که پر از دیوار است؟
حس تنهای درونم گوید:
بشکن دیواری که درونت داری! چه سوالی داری؟
تو “خدا را داری” و خدا اول و آخر با توست…
سلام شما به من لطف ذلرید و مرا شرمنده می کنید. ممنونم. ان شاالله خدا شما را و همه ما را کفایت کند.
به نام خدا
سلام استاد
حالتون خوبه؟
خانواده ی محترم خوب هستن؟
سلام. خدا را شکر. سلام دارتد. شما چطورید؟ چه کارها می کنید؟
سلام برسونید. ممنون
به نام خدا
سلام استاد
خوبید؟ خانواده محترم خوبن؟ بزرگوارن،سلامت باشن.
هیچی استاد،همچنان گرفتار،توکل بر خدا
سلام. ممنون. ان شاالله اجر صابران را می گیرید.
به نام خدا
سلام استاد
سال نو مبارک
انشاالله سال خوبی داشته باشید.
سلام ممنونم. ان شاالله شما نیز سال خوبی داشته باشید. ممنونم.