حاجیان نژاد
شنبه 30 خردادماه سال 1394 ساعت 09:03 ق.ظ
سلام استاد ...عبادات قبول
وسلام به تمام دوستان صنوقچه ومخصوصا به خانم رحیمی نژاد که با مطالب خوبشان صندوقچه را پر بار می کنند.خیلی دوست دارم از نزدیک شما را ببینم...
ببخشیداستاد، که من دیر به دیر پیام میدم ولی باور کنید همیشه به یادتان هستم و راهنمایی های ارزشمندتان را در ذهنم مرور میکنم راستش خانم ناصح مرخصی هستند من این ترم هم ازمایشگاه بودم هم دفتر .یه کم سرم شلوغ بود....
حیف که که اینجافرصتی برای درد دل نیست ...بعضی وقتها فکر میکنم چه خوب بود قدیما که مردم به هم نامه میدادند... اگه میشد فکر کنم شما هر روز با سیل عظیمی از نامه ها مواجه بودید...
برای شما و خانواده محترمتان آرزوی سلامتی میکنم.توی این لحظات ارزشمند ما راهم دعا کنید...
سلام ان شاالله خدا به شما صبر، آرامش و سلامتی عطا کند.
رحیمی نژاد
یکشنبه 31 خردادماه سال 1394 ساعت 02:45 ق.ظ
به نام خدا
سلام استاد
سلام خانم حاجیان نژاد
خدا بخواد سال 96 همو میبینیم، تو دانشگاه مالک اشتر یکی از آقایون رو دیدم فکر کنم،یکی بهم گفته بود یکی از بچه های سمنان اونجا هستن،یکی چهرش آشنا بود برام وقتی اسم منم شنید حس کردم یه نگاه متعجبی بهم کرد من که اصلا اماده ی مصاحبه ی دکتری نبودم حقیقتش حالم این قدر خوب نبود که بخوام حرفی بزنم یا چیزی بپرسم، الانم نمیدونم واقعا از بچه های سمنان بودن یا من اشتباه میکردم، به هر حال میخوام بگم قسمت باشه یه روزی یه جایی همو میبینیم.
در مورد درد ودل هم باید بگم من که هروقت واقعا خسته میشم از روزگار تنها کسی که به ذهنم می اد استاد هستن، شاید تنها کسی که انتظار جواب طولانی ازشون ندارم و اگه فقط جواب سلام رو هم بدم یه دنیا می ارزه، هروقت به هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم و باهاش حرف بزنم می ام اینجا و مینویسم، حقیقتا استاد تنها کسی هستن که من میشه گفت تمام مشکلاتمو چه اونایی که واقعی بودن و چه اونایی که یه جورایی بخاطر نازک نارنجی بودنم برا خودم اسمشو مشکل گذاشته بودم بهشون گفتم، و تنها کسی که هیچ وقت آدم پشیمون نمیشه که چرا گفتم، هیچ تغییری در رفتار و گفتار استاد ایجاد نمیشه باز هم همون استاد همیشگی هستن،و یه خوبی دیگه هم دارن این که به قدری که گفتی میشنون و هیچ وقت بیشتر نمیپرسن، استاد واقعا خیلی خوبید
نمیدونم چرا استاد آرزوی آرامش براتون کرده، ولی انشاالله به حق همین ماه عزیز اگه هر کی مشکل داره مشکلش حل بشه و خدا یه آرامش واقعی به همه بده،
آی دی لاینم fateme.azam هستش،کمکی که از بر نمی آد ولی میتونم مثل یه دوست باشم، چون ابراز محبت کردید جسارت کردم، باید ببخشید
سلام استاد
وسلام خانم رحیمی نژاد
خانم رحیمی نژاد مطالبی که درمورد استاد گفتید واقعا درسته .من تقریبا از سال 80 که دانشجوی ایشان بودم ایشان را می شناسم از همان موقع شیفته شخصیت و اخلاقشان بودم برای دوست و آشنا از ایشان تعریف می کردم.همانطور که الان بعد از سالیان سال از شخصیت و اخلاق خوبشان برای دانشجویان تعریف می کنم. خدا به حق همین ماه عزیز ایشان را برای خانواده شان و برای همه ما نگه دارد که منشا خیر وبرکت و رحمت خدا هستند.وجود ایشان مثل خورشید گرما بخش و انرژی بخش است.... خانم رحیمی نژاد آمدم یه سوال بپرسم این آدرس که دادید چیه ؟اگه وایبره من ندارم... متشکرم التماس دعا
سلام. من خدا را شکر می کنم که چنین دانشجویان خوبی تصیبم کرده است. آنها که بدیهای آدم را هم خوبی می بینند. ان شاالله خداونداجر صابران را به صابران واقعی عطا کتد. انسانهای سالم و خوب همه را سالم و خوب می انگارند. چه خاسرند آنها که خودرا زرنگ می پندارند و از سلامت جوامع سوء استفاده می کنند. گناه خرابی جوامع بر ذمه آنان است.
به نام خدا
سلام
شخصی می گفت:
برای تبلیغ به روستایی رفته بودم ،
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت واوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.» نتیجه اخلاقی
این یک گرگ است و با سه خصلت:
1⃣ درندگی
2⃣ وحشیبودن
و 3⃣ حیوانیت
شناختهمیشود!
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید.
اما ما بنی بشر، که عنوان خلقت احسن و کرامت الهی عقل را یدک میکشیم، سالها است سر سفره خداییم وبا همان نعمت های خدادادی، درمقدس ترین زمان ها ومکان ها به جنگ او میرویم.
نمک میخوریم و نمکدان میشکنیم.
چنین کاری خیانت است وسبب می شود، نعمت خدا از ما زائل گردد. درآخرت همعقاب خاص خود را دارد.
پیامبر(ص)فرمودند:
هرگاه خیانت ها ظاهر گشت،برکات ازبین می رود.
این داستان واقعی بود منبع :
گسترش برکت ورزق - حبیب الله تقیان
ای دل کوچـک مـن
غـصه نخـور
تو خـدایی داری
که بزرگ است…
بزرگ…
و به قول سـهراب
در همیـن نزدیـکیست
ای دل کوچـک مـن
بگذار غـم و غـصه ببارد
شـاید
شـاید اینبار خـدا میـخواهد
که پس از بـارش غـم
و پس از خوانـدن نـامش هر دم
آسمـان دل تو صـاف شود
و نگاهت به همه اهل زمین پاک شود
شـاید اینبار خـدا میـخواهد
که خودش چتـر تو باشد
که بمـانی
نـروی
و دگر بار نگویی:"سهراب" قایقت جا دارد؟!
ای دل کوچـک مـن
تو بمـان و بگـذار
که در این بـارش بی وقفه ی غـم
با نگاهت به خـدا شـاد شوی
و بخوانی هردم
که خدایـی داری
که بزرگ است...
بزرگ است...
بزرگـــــ . . .
مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید .
دخترکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟
پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور .
دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.
پدر گفت امتحان کن. دخترم.
دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبدرازیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند.پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .
پدرش گفت دوباره امتحان کن. دخترکم .
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است...
پس پدر به. او گفت سبد قبلا چطور بود؟
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است.
پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
پس دنیاوکارهای آن قلبت را از کثافتها پرمیکند،
خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...
حاجیان نژاد
یکشنبه 7 تیرماه سال 1394 ساعت 12:49 ب.ظ
سلام استاد
من هم خدا را به خاطر داشتن استاد عزیزی چون شما شکر میکنم
سلام دوست گرامی خانم رحیمی نژاد
خانم رحیمی نژاد جواب سوال من راندادید .از آن آدرسی که دادید چطور استفاده کنم؟....من یه کم از ارتباطات جدید پرتم...
سلام. ممنونم.
رحیمی نژاد
یکشنبه 7 تیرماه سال 1394 ساعت 03:43 ب.ظ
به نام خدا
سلام
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره حسرت ها گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابرام آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند : تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها گفتم : آخه .... گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، بعد به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ، همه خندیدند ولی من ننه خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم مامانم خدا بیامرز ، می گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟ عادت میکنی بعد هم مامانت بدنیا اومد با خاله هات و دایی خدابیامرزت بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده گذاشتنش لا کتاب و خشکوندنش مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت حسرت به دلم موند که روم به دیوار بگه عاشقتم ، ولی نشد که بگه گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم آی می چسبید ، آی می چسبید دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم ،ننه یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم یهو پیر شدم ، پیر پاشو دراز کرد و گفت : پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد آخیش خدا عمرت بده ننه ، چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ... گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ، به بچه هات هیس نگو بزار حرف بزنن ، بزار این غنچه ها گل بشن اونا که الحمدلله مومن و همه چی تمومن ، بزار زندگی کنن آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از هیس خوشش نمی یاد
رحیمی نژاد
یکشنبه 7 تیرماه سال 1394 ساعت 03:46 ب.ظ
ازپلکان حرام که نمیشود به بام سعادت رسید...!!!
گفتند حالا که "مرگ بر شاه" همه گیر شده، شعار جدید بدیم: "شاه زنازاده است، خمینی آزاده است" ...
آشفته شده بود. گفت: «رضاخان شرعا ازدواج کرده بود، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمیشود به بام سعادت رسید....
هدیه به روح شهید بهشتی که خود یک ملت بود
رحیمی نژاد
یکشنبه 7 تیرماه سال 1394 ساعت 03:52 ب.ظ
به خداوندی خدا قسم این چیزا حقیقت داره، مالی از من بیش از یک سال دست دشمنام بود،خدا از چشمشون پنهان کرد.
جوری که به هر کسی از مکان اون مال میگفتم میگفت اولین جایی هستش که به چشم دشمنانم می آد،اما خدا نخواست مال حلال من دست ظالم ها بیفته.خدایا شکرت
رحیمی نژاد
یکشنبه 7 تیرماه سال 1394 ساعت 04:08 ب.ظ
رحیمی نژاد
دوشنبه 8 تیرماه سال 1394 ساعت 01:09 ق.ظ
به نام خدا
سلام استاد
سلام خانم حاجیان نژاد عزیز
الهی عزیزم عیب نداره آدرس ایمیلم رو براتون میزارم
Rahiminejadazam@yahoo.com
سلام.
رحیمی نژاد
دوشنبه 8 تیرماه سال 1394 ساعت 01:14 ق.ظ
داداشم منو دید تو
خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..
نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم
گفت آبجی بشین
نشستم
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه
آخه غیرت الله
میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم
رحیمی نژاد
دوشنبه 8 تیرماه سال 1394 ساعت 01:17 ق.ظ
واقعا لحن خوب،زبان خوب،و محبت چقدر تاثیر گذاره، واقعا تربیت انسان با حیوان فرق داره، متاسفم برا کسایی که بچه های خودشون رو با تهدید و شاید کتک میخوان تربیت کنن، محبت قشنگترین نعمت خداست،ازش استفاده کنیم، استفاده ی درست
رحیمی نژاد
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1394 ساعت 12:36 ب.ظ
رحیمی نژاد
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1394 ساعت 12:44 ب.ظ
#زیباترین-درددل-آب-فرات-درصحرای-کـــــربلا
گرچه آبم،روزی اما سوختم
قطره تا دریا،سرا پا سوختم
تشنه ای آمد،لبش را تر کند
چاره ی لب تشنه ای دیگر کند
تشنه ای آمد،که سیرابش کنم
مشک خالی داد،تا آبش کنم
تشنه ی آن روز من #عباس(ع) بود
پاسدار خیمه های یاس بود
خون عباس ِعلمدارِشهیـــــد
قطره قطره در درون من چکید
گر چه آبم،آبرویم رفته است
شادی از رگهای جوبم رفته است
آب بودم کربلا پشتم شکست
قایق امید من،بر گل نشست
حال، از اکبر خجالت میکشم
از علی اصغر خجالت میکشم
از رقیه از رباب و از حسیــــن(ع)
من ز زینب هم خجالت میکشم
...
رحیمی نژاد
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1394 ساعت 12:52 ب.ظ
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم
خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم
ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم
پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم .
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .
که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است !
گفتم: سبحان الله !
از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.
درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد
سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .
از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ،
دوست داشتن تعریف و تمجید مردم
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم .
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده !
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .
سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و
گفت : نجات یافت
برای ما هم توی این شب ها اگر دوست داشتین دعا کنید که خیلی محتاجیم
تسمیه امیرالمومنین از خصایص علوی است
رسانه الکترونیکی تابش کوثر – خدا را شاکریم که توفیقی نصیبمان شد و به خدمت مرجع عالی قدر حضرت آیت الله العظمی مبشر کاشانی رسیدیم . معظم له پیرامون تسمیه حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام در عرش گفت : در معراج رسول خدا (ص) حضرت حق تعالی در عرش نام امیرالمومنین را امیرالمومنین گذاشت و فرمود همه باید امیرالمومنین بگویند . سید بن طاووس یک کتابی به نام کتاب الیقین دارد . در این کتاب تسمیه امیرالمومنین را از روایات جمع کرده و راجع به روایات معراجیه که خداوند تبارک و تعالی در معراج برای علی اسم دومی به نام امیرالمومنین انتخاب کرد و فرمود مومنین باید بگویند : امیرالمومنین علی بن ابی طالب نباید بگویند علی علیه السلام و خیلی ها که می گویند حضرت علی من ناراحت می شوم. خدا آقا فخر را رحمت کند ، یک نفر گفت علی علیه السلام ، ایشان خیلی ناراحت شد و به وی گفت : تو در چه مکتبی تربیت شده ای ، تو نمی دانی او مولای ماست باید بگویی امیرالمونمین بعد بگویی علی علیه السلام .
و من دیدم که اولیای خدا و عرفا اینجوری هستند . مرحوم امام چون عارف بود در تمام سخنرانی هایش ، هر وقت که نام امیرالمومنین می آمد می فرمود امیرالمومنین و گاهی می فرمود امیر سلام الله علیه ، آیت الله کشمیری هم همینطور بود یکدفعه ندیدم بگوید حضرت علی همیشه می گفت امیر سلام الله علیه .
دلیل اینکه اذان آقای موذن زاده یک حال و هوای خاصی دارد
در اذان ها ، آقای موذن زاده می گوید اشهد ان امیرالمومنین و من لذت می برم .بعضی از موذن ها می گویند اشهد ان علی حجت الله این موذن از نظر معرفتی یک کلاس پایین تر از موذن زاده است ، موذن زاده به نسبت سایر موذن ها اوج کمال را داشت . آقای آقایی هم مقید است در اذان هایش می گوید اشهد ان امیرالمومنین علی ولی الله و لذا این دو بزرگوار اذانهایشان بر اذان های دیگر ممتاز است یک حال و هوای خاصی دارد و دلیلش هم این است که وقتی نام مبارک آقا امیرالمومنین می آید می گوید اشهد ان امیرالمومنین علی بن ابی طالب ولی الله .
معظم له درتشریح کرد: در همان روایات است که فرمود علی را تسمیه کردیم ، نام گذاری کردیم به نام امیرالمومنین و بر هر کسی حتی بر انبیاء وهمه امامان حرام است .به هیچ امام و پیامبری حق نداریم بگوییم امیرالمومنین .
امیرالمومنین از خصایص علوی است مثل خصایص حسینی،هیچ تربتی شفا بخش نیست الا تربت امام حسین . خاک قبر پیامبر اکرم محترم است اما شفا نمی دهد فقط تربت امام حسین شفا می دهد ، این را خدا اینچنین مقدر فرمود ، فرموود شفا در تربت حسین است لا غیر ، نام مبارک امیرالمومنین مال حضرت علی است لاغیر، هیچ کس حتی انبیاء عظام یا ائمه را ما نمی توانیم به ایشان بگوییم امیرالمومنین ، فقط باید به حضرت علی بگوییم
این مدرس عالی حوزه در ادامه افزود : الان ممکن است یک مطلب را کسی اشکال بکند و آن اینکه وقتی امام هادی را بن العباس پیش متوکل می برند یا امام صادق را پیش آن ظالم بن العباس می بردند حضرت وقتی می رسیدند ، می گفتند اسلام علیک یا امیرالمومنین اگر این نام بر دیگری حرام بود پس چرا امام به آن ظالم می گفت السلام علیک یا امیرالمومنین
در جواب می گویند امامان ما تقیه می کردند اما غافل از یک نکته و آن نکته این است که همانطور که خدا در همه جا حضور دارد امیرالمومنین هم در همه جا حضور دارد و من بارها در مورد شخصیت آیت الله کشمیری این را عرض کرده ام که آیت الله کشمیری به این مقام رسیده بود که خود را همیشه در حضور امیرالمومنین می دید یعنی خود را هم در حضور خدا وهم در حضور پیامبر و هم در حضور امیرالمومنین می دید و منافاتی هم ندارد . حضور امیرالمومنین به خاطر حضور رسول الله است و حضور رسول الله هم به خاطر حضور خداست .محضر امیرالمومنین یعنی محضر رسول الله و محضر رسول الله یعنی محضر خدا .عالم محضر خداست یعنی محضر رسول الله هم هست و لذا نماز که می خوانیم می گوییم السلام علیک یا رسول الله اکر رسول خدا حضور ندارد پس چرا شما می گویی السلام علیک ؟ حضور نوری دارد ، وجود او حاضر است . هر روز پنج دفعه می گوییم السلام علیک یا رسول الله نمی گوییم السلام علی رسول الله بلکه می گوییم السلام علیک یعنی تو پهلوی من حاضر هستی .در سلام دوم می گوییم السلام علینا و علی عباد الله الصالحین ، عباد الله الصالحین بقیه ائمه هستند .این حضور و درک حضور رسول خدا یک بحث عرفانی خوبی دارد که الان جایگاهش نیست بگویم زیرا از پاسخ سوال فاصله می گیریم .
جایی نیست حضرت امیر نباشد الان امام زمان عجل الله تعالی فرجه مکانی نیست که حضور نداشته باشد (نه حضور فیزیکی بلکه حضور نوری او) نور وجود مقدسش و ضیاء نور باطنی او همه جا حضور دارد و لذا شما در دره بیفتید در آمریکا باشید یا در فرانسه باشید یا هر جایی که باشید دستت را می گیردو حتی بروی در کره ماه و در آنجا بگویی یا صاحب الزمان همان جا حضور دارد .حضور نوری دارد نور وجود مقدسشان در عالم هستی حاکم است و حضور دارد .امام صادق (ع) که می گوید السلام علیک یا امیرالمومنین زیرا امیرالمومنین را می دید و به خود امیرالمومنین می فرمود نه به آن ظالم
مردم خیال می کنند حضرت به آن ظالم می گفتد در حالی که خود را در محضر امیرالمومنین می دید وخودش را در محضر رسول خدا می دید . سرش این بود .
به نقل از http://erfanenazari.blogfa.com
سلام
رحیمی نژاد
دوشنبه 15 تیرماه سال 1394 ساعت 04:57 ق.ظ
به نام خدا
سلام استاد
سلام 13 گرامی
متن جالبی بود. امیرالمومنین، یادم باشه. ممنون
سلام.
رحیمی نژاد
دوشنبه 15 تیرماه سال 1394 ساعت 07:30 ب.ظ
به نام خدا
سلام
مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟
همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زدو حرفاشو شروع کرد:
با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیمو افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم! رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم. اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش! من موندمو و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شدو رفت پی شغل کارمندیش! توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت شکست! مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید. اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودندو منم هنوز بودم! به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و اینبار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمدو وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزارپرسنل.
مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید:
همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟
هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین: “خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم نیستید.. ”
ﺍﮔﻪ ﺗﻮ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺪﯼ
ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﺸﮑﻠﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺧﺮ ﻭﺯﯾﺮ ﺷﻪ!
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺷﺎﻩ ﻭ ﻣﺎﺕ ﮐﻨﻪ.
یادمان باشد..... با شکستن پای دیگران ما بهتر راه نخواهیم رفت!
یادمان باشد.... با شکستن دل دیگران ما خوشبخت تر نمی شویم!
کاش ..............بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم ;باخدای او طرفیم.
و کاش انسانها .....انسان بمانند!!!!!!
موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن
۱ آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا “به تو” بخندند
۲ آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا “با تو” بخندند
رحیمی نژاد
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1394 ساعت 01:06 ق.ظ
به نام خدا
سلام
در بنى اسرائیل قحطى شدیدى پیش آمد... - آذوقه نایاب شد - زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت که میل کند، ناگاه گدایى فریاد زد، اى بنده خدا گرسنه ام !
زن با خود گفت :
در چنین موقعیت سزاوار است این لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن ، لقمه را از دهانش بیرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل کوچکى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هیزم جمع کند، ناگهان گرگى جهید و کودک را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت .
فریاد مردم بلند شد، مادر طفل سراسیمه به دنبال گرگ دوید ولى هیچ کدام اثر نبخشید. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته ، به سرعت مى دوید.
خداوند ملکى را فرستاد کودک را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد.
سپس به زن گفت : آیا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟ یکى لقمه (نان ) دادى ، یک لقمه (کودک ) گرفتى !(114)
رحیمی نژاد
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1394 ساعت 01:09 ق.ظ
به نام خدا
مردى از انصار قصد مسافرت داشت . به همسرش گفت : تا من ازمسافرت بر نگشته ام تو نباید از خانه بیرون بروى .
پس از مسافرت شوهر، زن شنید پدرش بیمار است .
کسى را نزد پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله فرستاد و پیغام داد که شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته ، از منزل خارج نشوم . اکنون شنیده ام پدرم سخت بیمار است ، اجازه فرمایید من به عیادتش بروم .
پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:
در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت کن !
چند روزى گذشت . زن شنید که مرض پدرش شدت یافته . بار دوم خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله پیغامى فرستاد که یا رسول الله ! اجازه مى فرمایید به عیادت پدر بروم ؟
حضرت فرمود:
- نه ! در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت نما!
پس از مدتى شنید پدرش فوت کرد. بار سوم کسى را فرستاد و پیغام داد که پدرم از دنیا رفته ، اجازه فرمایید بروم در مراسم عزاداریش شرکت کنم ، برایش نماز بخوانم ؟
پیامبر صلى الله علیه و آله این دفعه هم اجازه نداد و فرمود:
- در خانه ات بنشین و از همسرت اطاعت کن !
پدرش را دفن کردند. پس از آن پیغمبر صلى الله علیه و آله کسى را به سوى آن زن فرستاد و فرمود:
به او بگویید به خاطر اطاعت تو از همسرت ، خداوند گناهان تو و پدرت را بخشید.(9)
کانال کمیل و پروانه ی تنها: عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم.آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می شد ومرتب صدای انفجار می آمد. اما من هنوز امید داشتم.با خودم گفتم:ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، نزدیک غروب شد.
من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم.احساس کردم از دورچیزی پیداست و در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم.کاملاً مشخص بود،سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند ودرمسیر مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند وزخمی وخسته به سمت ما می آمدند .معلوم بود از کانال می آیند.فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم.به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید.بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. پرسیدم:از کجا می آیید.
حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها خواست . سریع قمقمه رو به او دادم.دیگر دیگری هم از شدت ضعف وگرسنگی بدنش می لرزید. وسومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند:از بچه های کمیل هستند.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدن؟ در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت:فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد.
هول شده بودم.دوباره وبا تعجب پرسیدم:این پنج روز چه جوری مقاومت کردید؟ باهمان بی رمقی اش جواب داد زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود.
عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد. یکی از اون سه نفرپرید توی حرفش و گفت:همه شهدا رو ته کانال هم می چید .آذوقه وآب رو پخش می کرد،به مجروح ها می رسید.اصلاً این پسر خستگی نداشت.
گفتم :مگر فرمانده ها ومعاون های دوتاگردان شهید نشدن ، پس از کی داری حرف می زنید؟
گفت:یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود ... ، لباسش اون جوری و چفیه... . داشت روح از بدنم جدا می شد.سرم داغ شده بود.آب دهانم را قورت دادم.اینها همه مشخصه های ابراهیم بود.با نگرانی نشستم ودستانش را گرفتم وگفتم:آقا ابراهیم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود وبه ما گفت :تا می تونید سریع بلند بشیدو تا کانال رو زیر ورو نکردند فرار کنید. یکی ازاون سه نفر هم گفت:من دیدم که زدنش.با همون انفجار اول افتاد روی زمین.
این گفته ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم و ابراهیم تا به حال حتی جنازه ای هم ازش پیدا نشده ، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.
چند سال بعداز عملیات تفحص شهدا، محمود وند از بچه های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند: یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که دروسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود:
امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنارهم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)
به نقل از پایگاه شهید آوینی
رحیمی نژاد
سهشنبه 27 مردادماه سال 1394 ساعت 12:08 ق.ظ
به نام خدا
سلام
دلی دارم
ازبس حرف نگفته دارد!
چندتایی رابرای خداگفتم،
لبخندزد!
به آدم گفتم ،هاج وواج ماند!
به حواگفتم،گریست
به درخت گفتم لرزید
به آسمان گفتم غرید
به ستاره گفتم چشمک زد
به خورشیدگفتم کسوف شد
به ماه گفتم خسوف آمد
به ابرگفتم بارید...
#اما،
به توگفتم ، #رفتی!
وهرگزپشت سرت رانگاه نکردی!
سلام
رحیمی نژاد
سهشنبه 27 مردادماه سال 1394 ساعت 10:20 ق.ظ
به نام خدا
سلام
اصالت بهتر است یا تربیت خانوادگی؟
روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه شیخ بهائی رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتی آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من اصالت ارجح است.
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که تربیت مهم تر است.بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند. بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید،بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهارگربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند.درهنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم تربیت از اصالت مهم تر است. ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت تربیت است.
شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را میپذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کندلذا شیخ فکورانه به خانه رفت.او وقتی ازکاخ برگشت بی درنگ دست به کار شدچهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد.
در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب.....این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا !
یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه تربیت هم بسیار مهم است. ولی اصالت مهم تر یادت باشد با تربیت می توان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و اصالت خود بر میگردد و این است حکایت بعضی تازه به دوران رسیدها.
سلام
رحیمی نژاد
سهشنبه 27 مردادماه سال 1394 ساعت 10:21 ق.ظ
رحیمی نژاد
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1394 ساعت 01:30 ق.ظ
به نام خدا
سلام
دلم بابونه و باران
دلم یک دشت بی پایان
دلم یک هم سُرایی با صدای آب
دلم انگیزه می خواهد
دلم رفتن ،
دلم تغییر می خواهد
دلم دریا ،
دلم یک ساحل از شنهای سَرگردان
دلم باد و هوایِ ابری و موجِ خروشان و منِ بنشسته در ساحل،
دلم یک خواب می خواهد
دلم شوقی به یک رویادلم پرواز میخواهد
هوای خشک و بی باران
عبوس و داغ و بی پایان
من و تاریکی و ماتم
تمام روح من آزرده از تکرار بی سامان
دلم ذوقی به یک لبخند
دلم شوقی به یک ترفند
دلم یک جرعه از عطر اقاقی ، نرگس و پونه
دلم تغییر بی برگشت میخواهد
دلم، دل کندن و رفتن
از این کوی و از این برزن
دلم امیــــــــــــــــــد
میــــخواهد...!!!
رحیمی نژاد
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1394 ساعت 01:36 ق.ظ
به نام خدا
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ کنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت کردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
رحیمی نژاد
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1394 ساعت 01:42 ق.ظ
به نام خدا
بس کن رباب نیمهای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمهای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه، علی را نشان نده
گهواره نیست٬ دست خودت را تکان نده
با دستهای بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار میشود
سهمت دوباره خنده انظار میشود
ترسم که نیزهدار کمی جابجا شود
از روی نیزه رأس عزیزت رها شود
یک شب ندیدهایم که بیغم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت ناامید شد
★بس کن رباب یک شبه مویت سپید شده★
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست٬ دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمیکند
مادر نگفته است و زبان وا نمیکند
بس کن رباب سر به سر غم گذاشتی
اصلاً خیال کن که تو اصغر نداشتی
دیگر ز یادت این غم سنگین نمیرود
آب خوش از گلوی تو پائین نمیرود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمیشود
این گریهها برای تو اصغر نمیشود
دلم گرفت این شعر رو خوندم، خیلی سخته،خیلی،«گریه»
ممنون از کامنتهای زیبا و بابت تاخیر ببخشید.
رحیمی نژاد
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1394 ساعت 11:23 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد
خواهش میکنم استاد.شما بزرگوارید.
گوزنی برچشمه ای رفت تا آب بنوشد.عکس خودش در اب دید، پاهایش باریک و کوتاه بنظرش آمدوغمگین شد.اما شاخ های بلند و قشنگش که دید شادمان و مغرور شددرهمین حین چندشکارچی قصداوکردندگوزن گریخت وچون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید،شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد. صیادان سر رسیدند و او را گرفتند گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آنها می بالیدم گرفتارم کردند.چه بسا گاهی از چیزهایکه ناشکر و گله مندیم، پله صعودمان باشد و چیزهایکه با آنها مغروریم مایه سقوطمان.
سلام.
رحیمی نژاد
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1394 ساعت 11:32 ب.ظ
#تو-بزن-نقاره-زن-اسیر-آهنگ-توام
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام ...
یاعلی بن موسی الرضا المرتضی ادرکنی...
یا امام رضا دلتنگتم بدجور
به نام خدا
یکی از خادمان اقا علی بن موسی الرضا تعریف میکرد:
داشتم تو صحن انقلاب قدم می زدم، دیدم کنار پنجره فولاد خیلی شلوغه ...
سریع خودم رو رسوندم به پنجره فولاد و دیدم امام رضا به اذن خدا یک دختر چهارساله که کور مادرزاد بود رو شفا داده.
با کمک پدرش و چند تا از خادمین دیگه دختر رو از لابلای جمعیت بیرون کشیدیم...
داشتیم می رفتیم سمت اتاق شفایافتگان، که دیدم پدرِ دختر رو سمت پنجره فولاد کرد و با لهجه زیبای خودش با امام رضا صحبت می کرد....
اول فکرکردم داره تشکر می کنه
خوب گوش کردم دیدم داره به امام رضا میگه آقاجان دستت درد نکنه، ولی آقا اینا دو تا خواهر دوقلو هستند، حالا من این یکی رو می برم، جواب اون یکی رو چی بدم.
و اشکاش همینطور داره می ریزه. اشک شوق شفای این دخترش و بغض برای اون یکی دخترش قاطی شده بود.
تو همین حال واحوال بود که رسیدیم اتاق شفایافتگان و ماجرا را ثبت کردیم و همراه این پدر و دختر راهی محل اقامت شون شدیم.
وقتی رسیدیم در هتل دیدیم اونجا هم شلوغه...
پرسیدیم چی شده؟
گفتند: امام رضا یه دختر چهارساله که کور مادرزاد بود رو شفا داده...
#قربون_کرمت_آقاجان_یاعلی_بن_موسی_الرضا
رحیمی نژاد
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1394 ساعت 11:34 ب.ظ
به نام خدا
چه زیبا میشد این دنیا
اگر شاه و گدا کم بود
اگر بر زخم هر قلبی
همان اندازه مرهم بود
چه زیبا میشد این دنیا
اگر دستی بگیرد دست
اگر قدری محبت را
به ناف زندگانی بست
چه زیبا میشد این دنیا
کمی هم با وفا باشیم
نباشد روزگاری که
نمک بر زخم هم پاشیم
چه زیبا میشد این دنیا
نیاید اشک محرومی
زمین و آسمان لرزد
ز آه و درد مظلومی
چه زیبا میشد این دنیا
شود کینه ز دلها گم
اگر بشکستن پیمان
نگردد عادت مردم.........
رحیمی نژاد
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1394 ساعت 11:47 ب.ظ
به نام خدا
قطاری سوی خــدا میرفت
همه ی مردم سوار شدند
به بهشـت که رسیدنـد همه پیاده شدند
و فراموش کردند که مقصد خدا بود نه بهشـت...
رحیمی نژاد
جمعه 30 مردادماه سال 1394 ساعت 09:55 ب.ظ
به نام خدا
سلام
یکی درد دلش را با امام مهربان می گفت!
یکی بالای گلدسته اذان میگفت!
صدا پیچید در صحن و حرم،
گویا در و دیوار میگفت :
" اللهم صل علی
علی بن موسی الرضا المرتضی..."
یکی بغض میان آه را میگفت!
یکی هم خستگیِ راه را میگفت!
جوان زائری در گریه هایش "آمدم ای شاه" را میگفت؛
خلاصه عده ای اینجا و خیلی ها ز راه دور ، دلگیر حرم هستند!
همان هایی که جا ماندند و حالا پای تصویر حرم هستند...
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد . پسر را گفت : باید این مصیبت را با هیچ کس در میان نگذاری . گفت : ای پدر ، فرمان تو راست (1) و لیکن میخواهم که بدانم در این چه مصلحت است ؟ گفت : تا مصیبتمان دو نشود : یکی نقصان مایه و دیگری شماتت (2) همسایه .
مگوی اندوه خویش با دشمنان
که لاحول(3) گویند شادی کنان
1- فرمان شما را اطاعت می کنم
2- شماتت در اینجا به معنی شادی از اندوه دشمن است
3- لاحول و لا قوة الّا بالله العلی العظیم
یکی از علما را پرسیدند که کسی با ماه رویی در خلوت نشسته و درها بسته و رفیقان خفته و نفس ، طالب و شهوت ، غالب . چنان که عرب گوید : التَّمرُ یانِع و النّاطورُ غیرُ مانِع(1). هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری از وی به سلامت بماند ؟ گفت : اگر از مه رویان به سلامت مانَد از بدگویان نمانَد .
شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن
1- خرما رسیده است و باغبان هم مانع نیست
به نقل از وبلاگمهرداد سال افزون
رحیمی نژاد
شنبه 31 مردادماه سال 1394 ساعت 04:43 ب.ظ
به نام خدا
سلام
یک روز سگی از کنار شیر خفته ای رد میشد.
وقتی سگ دید شیر خوابیده ، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست!
وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد و سعی کردتا طناب را
باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود .شیر رو به خر کرد و گفت:
ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم .
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گردو غبار خوب تکانید ،
رو به خر کرد و گفت:
من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت:ولی تو قول دادی!!!
شیر گفت :من به تو تمام جنگل را میدهم .
زیرا در جنگلی که سگان دیگران را بند کشند و خران برهانند
دیگر ارزش زندگی کردن ندارد...
رحیمی نژاد
شنبه 31 مردادماه سال 1394 ساعت 04:49 ب.ظ
رحیمی نژاد
شنبه 31 مردادماه سال 1394 ساعت 04:54 ب.ظ
به نام خدا
گرگ روزگاربودم
شغال هاهم جرات رویارویی بامن رانداشتند
حال که توبه کرده ام
آهوهاهم برایم خط ونشان می کشند
درست است که مارفته ایم وتوبه کرده ایم
اما...
به آهوهابگوییددرقلمروی من بااحترام عبورکنند
مگرنمی دانندکه توبه گرگ مرگ است.
رحیمی نژاد
شنبه 31 مردادماه سال 1394 ساعت 04:57 ب.ظ
به نام خدا.
سلام.
سلام اعظم جان.خوبی؟مطالبت خیلی قشنگ بودند.مخصوصا مطالبت در مورد امام رصا(ع).خوش به حال اونایی که الان حرم اقامون هستن.
سلام
رحیمی نژاد
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1394 ساعت 07:31 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد
امیدوارم خوبه خوب باشید.
سلام 13 گرامی
خوبید؟
ممنون از مطالب زیباتون.
سلام مقدسه جون
خوبی عزیزم؟
من خوبم،شکر خدا،تا قدرت مطلق خداست چرا بد باشم.
استاد من و خانم حاجیان نژاد دوستای خوبی شدیم،خیلی خانم مهربونی هستن ایشون.
یا حق
سلام خدا را شکر.
رحیمی نژاد
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1394 ساعت 11:17 ق.ظ
به نام خدا
سلام استاد
یه خبر خوب
خانم بیضایی الان یه پسر خوشگل داره.
خدا نگه دارش باشه انشاالله.
سلام. مبارک باشه. ان شاالله.
رحیمی نژاد
جمعه 13 شهریورماه سال 1394 ساعت 05:25 ب.ظ
به نام خدا
سلام
استاد خیلی از مطالبی که میخونم قبلا تو همین صندوقچه توسط دوستان گذاشته شده اما بعضی ها این قدر قشنگ هستن که هزار بار هم بخونم باز هم دلم میخواد.
لوئیز ردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی انداخت و محلش نگذاشت و با حالت بدی سعی کرد او را بیرون کند. زن نیازمند درحالی که اصرار می کرد گفت: آقا ... شما را به خدا قسم می دهم به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم.
جان گفت که نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه می خواهد. خرید این خانم با من.
خوارو بار فروش گفت: لازم نیست. خودم می دهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت : اینجاست ...
جان گفت : لیست ات را بگذار روی ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر...!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت... همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پائین رفت... خواربار فروش باورش نمی شد... مشتری از سر رضایت خندید... مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد... کفه ترازو برابر نشد... آن قدر چیز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند... در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است... کاغذ لیست خرید نبود ... دعای زن بود که نوشته بود:
"ای خدای عزیزم... تو از نیاز من باخبری... خودت آن را برآورده کن"
رحیمی نژاد
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1394 ساعت 12:13 ب.ظ
به نام خدا
سلام
دلم برای مداد سفید میسوزد.....!!!!
ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻡ ﺁﺧﺮ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ
ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﻣﺪﺍﺩ ﺳﻔﯿﺪ ﺗﻮ ﺟﻌﺒﻪ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟
ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ !!
ﻣﺜﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎ ....
ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺭﻧﮓ ﻧﺪﺍﺭن ﻭ ﺧﺎﻟصن....
سلام. ............و اشتباهات دیگران را اصلاح می کنند.
رحیمی نژاد
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1394 ساعت 12:22 ب.ظ
به نام خدا
حسین بن منصور حلاج را درظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذرافتاد.
جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند.
حلاج برسفره آنها نشست و چند لقمه بردهان برد.
جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند،
حلاج گفت؛ آنهاروزه اند و برخاست.
غروب هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما.
شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی.
حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم, اما دل نشکستیم.."
...
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
رحیمی نژاد
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1394 ساعت 12:40 ب.ظ
به نام خدا
حکایت حکیمانه
*در دوران کهن اهالی روستایی از دست موشها به ستوه آمده بودند موشها هر از چند گاهی به انبار غلات حمله می کردند و کل روستا را با مشکل بی غذایی مواجه می کردند. *
اهالی روستا دنبال راه حلی بودند تا اینکه فکری به ذهن پیر روستا یا کدخدای روستا خطور کرد!!!
* اهالی روستا تا می توانستند موشها را گرفتند و آنها را در انباری پر از غلات نگهداری کردند. موشها در انباری خوردند و خوابیدند تا اینکه مواد غذایی داخل انباری تمام شد موشها خواستند انباری را ترک کنند ولی انباری محکم چفت و بست شده بود گرسنگی بر موشها غلبه کرد موشها شروع به خوردن یکدیگر کردند موشهای قوی، قوی تر شدند و موشهای ضعیف فدا شدند موشها زاد و ولد کردند موشهای گوشت خوار به دنیا اوردند.*
* موشهای تازه به دنیا آمده رشد کردند و پدر و مادر های خود را از بی غذایی خوردند...*
*حالا انباری پر از موشهای موش خوارشده بود... *
موشها طبق معمول به روستا امدند تا محصولات را به یغما ببرنند این بار مردم روستا در های انباری را باز کردند موشهای موش خوار به موشها ی غریبه حمله میکردند آنها تکه و پاره می کردند ومیخوردند حالا موشها نه گندم.نه ذرت. بلکه فقط موش می خوردند واهالی روستا با خیال راحت به زندگی ادامه میدادند. اهالی روستا حالا محافظ هایی داشتن که یه زمانی دشمن اصلی شون بودند.
نتیجه:
سخت ترین آفات و بلایا را میتوان با حفظ آرامش و تفکر درست از میان برداشت حتی میتوان از خود سم مار پادتن سمش را ساخت
فقط و فقط باید خونسردی خود را حفظ کنیم و خود را در مواجه با هر مشکلی با تفکر در سایه آرامش واکسینه کنیم که مشورت و همفکری با بزرگان و دنیا دیدگان برترین پادتن است
هر قفلی که ساخته شده کلیدش پیش از آن ساخته شده و قطعا با مشورت شعاع بیشتری را برای یافتن کلید جستجو کرده و میزان و درصد موفقیت برای یافتن کلیدش را افزایش داده ایم
کاش یاد بگیریم درست مشورت بگیریم و درست مشورت بدیم.
استاد الان اگه بخوای مشورت بگیری با دو دسته آدم رو به رو میشی،یا حالیت میکنن به ما ربطی نداره،مزاحمی،یا از سر فضولی گوش میدن و از سر حسادت حرف میزنن.
مشورت هم نمیگیریم،همه مرموز شدیم،عقل کل شدیم،تو هر کاری میگیم به بقیه ربطی نداره.نمیدونم حریم داشتن خوبه اما من شخصا زندگی های قدیم رو که همه با هم بودن رو دوست دارم،
یاد حرف شما افتادم،میگفتید الان بچه ها اسم پدر مادرشون رو صدا میزنن،نمیگن بابا مامان،قدیما انگار همه چی حرمت داشت.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام استاد ...عبادات قبول
وسلام به تمام دوستان صنوقچه ومخصوصا به خانم رحیمی نژاد که با مطالب خوبشان صندوقچه را پر بار می کنند.خیلی دوست دارم از نزدیک شما را ببینم...
ببخشیداستاد، که من دیر به دیر پیام میدم ولی باور کنید همیشه به یادتان هستم و راهنمایی های ارزشمندتان را در ذهنم مرور میکنم راستش خانم ناصح مرخصی هستند من این ترم هم ازمایشگاه بودم هم دفتر .یه کم سرم شلوغ بود....
حیف که که اینجافرصتی برای درد دل نیست ...بعضی وقتها فکر میکنم چه خوب بود قدیما که مردم به هم نامه میدادند... اگه میشد فکر کنم شما هر روز با سیل عظیمی از نامه ها مواجه بودید...
برای شما و خانواده محترمتان آرزوی سلامتی میکنم.توی این لحظات ارزشمند ما راهم دعا کنید...
سلام
ان شاالله خدا به شما صبر، آرامش و سلامتی عطا کند.
به نام خدا
سلام استاد
سلام خانم حاجیان نژاد
خدا بخواد سال 96 همو میبینیم، تو دانشگاه مالک اشتر یکی از آقایون رو دیدم فکر کنم،یکی بهم گفته بود یکی از بچه های سمنان اونجا هستن،یکی چهرش آشنا بود برام وقتی اسم منم شنید حس کردم یه نگاه متعجبی بهم کرد من که اصلا اماده ی مصاحبه ی دکتری نبودم حقیقتش حالم این قدر خوب نبود که بخوام حرفی بزنم یا چیزی بپرسم، الانم نمیدونم واقعا از بچه های سمنان بودن یا من اشتباه میکردم، به هر حال میخوام بگم قسمت باشه یه روزی یه جایی همو میبینیم.
در مورد درد ودل هم باید بگم من که هروقت واقعا خسته میشم از روزگار تنها کسی که به ذهنم می اد استاد هستن، شاید تنها کسی که انتظار جواب طولانی ازشون ندارم و اگه فقط جواب سلام رو هم بدم یه دنیا می ارزه، هروقت به هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم و باهاش حرف بزنم می ام اینجا و مینویسم، حقیقتا استاد تنها کسی هستن که من میشه گفت تمام مشکلاتمو چه اونایی که واقعی بودن و چه اونایی که یه جورایی بخاطر نازک نارنجی بودنم برا خودم اسمشو مشکل گذاشته بودم بهشون گفتم، و تنها کسی که هیچ وقت آدم پشیمون نمیشه که چرا گفتم، هیچ تغییری در رفتار و گفتار استاد ایجاد نمیشه باز هم همون استاد همیشگی هستن،و یه خوبی دیگه هم دارن این که به قدری که گفتی میشنون و هیچ وقت بیشتر نمیپرسن، استاد واقعا خیلی خوبید
نمیدونم چرا استاد آرزوی آرامش براتون کرده، ولی انشاالله به حق همین ماه عزیز اگه هر کی مشکل داره مشکلش حل بشه و خدا یه آرامش واقعی به همه بده،
آی دی لاینم fateme.azam هستش،کمکی که از بر نمی آد ولی میتونم مثل یه دوست باشم، چون ابراز محبت کردید جسارت کردم، باید ببخشید
به نام خدا
سلام
سحرتون به خیر و شادی
انشاالله همه ی اهالی صندوقچه از قدیم تا جدید توی این ماه مورد لطف بی انتهای خدا قرار بگیرن.آمین
سلام. آمین.
سلام استاد
وسلام خانم رحیمی نژاد
خانم رحیمی نژاد مطالبی که درمورد استاد گفتید واقعا درسته .من تقریبا از سال 80 که دانشجوی ایشان بودم ایشان را می شناسم از همان موقع شیفته شخصیت و اخلاقشان بودم برای دوست و آشنا از ایشان تعریف می کردم.همانطور که الان بعد از سالیان سال از شخصیت و اخلاق خوبشان برای دانشجویان تعریف می کنم. خدا به حق همین ماه عزیز ایشان را برای خانواده شان و برای همه ما نگه دارد که منشا خیر وبرکت و رحمت خدا هستند.وجود ایشان مثل خورشید گرما بخش و انرژی بخش است.... خانم رحیمی نژاد آمدم یه سوال بپرسم این آدرس که دادید چیه ؟اگه وایبره من ندارم... متشکرم التماس دعا
سلام. من خدا را شکر می کنم که چنین دانشجویان خوبی تصیبم کرده است. آنها که بدیهای آدم را هم خوبی می بینند. ان شاالله خداونداجر صابران را به صابران واقعی عطا کتد. انسانهای سالم و خوب همه را سالم و خوب می انگارند. چه خاسرند آنها که خودرا زرنگ می پندارند و از سلامت جوامع سوء استفاده می کنند. گناه خرابی جوامع بر ذمه آنان است.
به نام خدا
سلام
شخصی می گفت:
برای تبلیغ به روستایی رفته بودم ،
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت واوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.» نتیجه اخلاقی
این یک گرگ است و با سه خصلت:
1⃣ درندگی
2⃣ وحشیبودن
و 3⃣ حیوانیت
شناختهمیشود!
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید.
اما ما بنی بشر، که عنوان خلقت احسن و کرامت الهی عقل را یدک میکشیم، سالها است سر سفره خداییم وبا همان نعمت های خدادادی، درمقدس ترین زمان ها ومکان ها به جنگ او میرویم.
نمک میخوریم و نمکدان میشکنیم.
چنین کاری خیانت است وسبب می شود، نعمت خدا از ما زائل گردد. درآخرت همعقاب خاص خود را دارد.
پیامبر(ص)فرمودند:
هرگاه خیانت ها ظاهر گشت،برکات ازبین می رود.
این داستان واقعی بود منبع :
گسترش برکت ورزق - حبیب الله تقیان
برکت از زندگی خیلی ها رفته. خیلی!
آنقدر دیر آمدی
که رنگ چشمانت
و طرح کت سورمه ای تو
از یادم رفت !
آنقدر دیر آمدی
که نامه هایم کبوتر به کبوتر
در مسیر آسمان شعر شد
شعرهایم کلاغ به کلاغ
از توت فرنگی تا پرتقال
حرف مردم شد !
آنقدر دیر آمدی
که صد پیمانه نشاط وحشی
در پیاله هوشیاری من
یک وعده هم مرا دیوانه نکرد !
آنقدر دیر آمدی ... دیر آمدی ... دیر آمدی
که لیلی شدن از یادم رفت !
دامن آلوده و روی سیاه آورده ام.
گرچه آهی در بساطم نیست آه آورده ام.
هرچه هستم هرکه هستم بر کسی مربوط نیست.
بر امام مهربان خود پناه آورده ام
این روزها زیاد برامیر المؤمنین سلام کنید
زیرا درکوفه هیچکس به اوسلام نمیکند،حتی جواب سلامش را هم نمیدهند
#السلام_علیک_یاامیرالمومنین
خدایا ما را به مظلومیت مولا ببخش.
حتم دارم که رفتنی هستم
به خدا می سپارمت آقا
خواهشِ مادرانه ای دارم
جانِ تو، جانِ دخترم زهرا
حسرتِ دیدنِ عروسی او
به دلم ماند... چاره ای هم نیست
در شبِ خواستگاری دختر
غمِ بی مادری، غم کمی نیست
مادرم... حق بده که بی تابم
چشم هایم به اشک ناچار است
نیستم پیش او زمانی که
بین در و دیوار گرفتار است
غمِ بی مادری، غمی کم نیست .................................................. بین دیوار و در گرفتار است
ای دل کوچـک مـن
غـصه نخـور
تو خـدایی داری
که بزرگ است…
بزرگ…
و به قول سـهراب
در همیـن نزدیـکیست
ای دل کوچـک مـن
بگذار غـم و غـصه ببارد
شـاید
شـاید اینبار خـدا میـخواهد
که پس از بـارش غـم
و پس از خوانـدن نـامش هر دم
آسمـان دل تو صـاف شود
و نگاهت به همه اهل زمین پاک شود
شـاید اینبار خـدا میـخواهد
که خودش چتـر تو باشد
که بمـانی
نـروی
و دگر بار نگویی:"سهراب" قایقت جا دارد؟!
ای دل کوچـک مـن
تو بمـان و بگـذار
که در این بـارش بی وقفه ی غـم
با نگاهت به خـدا شـاد شوی
و بخوانی هردم
که خدایـی داری
که بزرگ است...
بزرگ است...
بزرگـــــ . . .
مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید .
دخترکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟
پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور .
دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند.
پدر گفت امتحان کن. دخترم.
دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبدرازیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند.پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .
پدرش گفت دوباره امتحان کن. دخترکم .
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است...
پس پدر به. او گفت سبد قبلا چطور بود؟
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است.
پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
پس دنیاوکارهای آن قلبت را از کثافتها پرمیکند،
خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...
سلام استاد
من هم خدا را به خاطر داشتن استاد عزیزی چون شما شکر میکنم
سلام دوست گرامی خانم رحیمی نژاد
خانم رحیمی نژاد جواب سوال من راندادید .از آن آدرسی که دادید چطور استفاده کنم؟....من یه کم از ارتباطات جدید پرتم...
سلام. ممنونم.
به نام خدا
سلام
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره حسرت ها گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابرام آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند : تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها گفتم : آخه .... گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، بعد به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ، همه خندیدند ولی من ننه خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم مامانم خدا بیامرز ، می گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟ عادت میکنی بعد هم مامانت بدنیا اومد با خاله هات و دایی خدابیامرزت بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده گذاشتنش لا کتاب و خشکوندنش مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت حسرت به دلم موند که روم به دیوار بگه عاشقتم ، ولی نشد که بگه گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم آی می چسبید ، آی می چسبید دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم ،ننه یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم یهو پیر شدم ، پیر پاشو دراز کرد و گفت : پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد آخیش خدا عمرت بده ننه ، چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ... گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ، به بچه هات هیس نگو بزار حرف بزنن ، بزار این غنچه ها گل بشن اونا که الحمدلله مومن و همه چی تمومن ، بزار زندگی کنن آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از هیس خوشش نمی یاد
ازپلکان حرام که نمیشود به بام سعادت رسید...!!!
گفتند حالا که "مرگ بر شاه" همه گیر شده، شعار جدید بدیم: "شاه زنازاده است، خمینی آزاده است" ...
آشفته شده بود. گفت: «رضاخان شرعا ازدواج کرده بود، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمیشود به بام سعادت رسید....
هدیه به روح شهید بهشتی که خود یک ملت بود
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻦ
ﺍﺯ ﻓﻮﺍﯾﺪ ﺁﯾﻪ ﺍﻟﮑﺮﺳﯽ .
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ .
ﺷﺒﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎدﻩ ﻣﯿﺮﻓﺖ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ
ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﮊﺍﮐﺖ ﮐﻼﻩ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺩﺭ
ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﻴﺐ
ﻣﻴﻜﻨﺪ. ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ
ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﻳﺔ ﺍﻟﻜﺮﺳﻲ ﻭ ﺗﻮﮐﻞ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺳﺒﺤﺎﻥ
ﻭ ﺗﻌﺎﻟﯽ. ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ
ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪ . ﻭﻟﯽ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ
ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺷﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺤﻞ
ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺐ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺟﺴﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ
ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ . ﭘﻠﯿﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺷﺎﻫﺪ ﻫﺴﺖ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ
ﭘﻠﯿﺲ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﺎ ﻗﺎﺗﻞ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﮐﻨﺪ . ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ
ﺍﺩﺍﺭﻩ ﭘﻠﯿﺲ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﻠﯿﺲ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ.
ﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ 8 ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺻﻒ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ
ﭘﺸﺖ ﺁﯾﻨﻪ ﺩﻭ ﻃﺮﻓﻪ ﻗﺎﺗﻞ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ .
ﺑﻌﺪ ﭘﻠﯿﺲ ﺍﺯ ﻗﺎﺗﻞ ﻣﯿﭙﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﯾﮏ
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻭ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ . ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ
ﺣﻤﻠﻪ ﻧﮑﺮﺩﯼ؟ ﻗﺎﺗﻞ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﺩﻭ
ﻣﺮﺩ ﻫﯿﮑﻞ ﺩﺍﺭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻓﺘﻨﺪ.
به خداوندی خدا قسم این چیزا حقیقت داره، مالی از من بیش از یک سال دست دشمنام بود،خدا از چشمشون پنهان کرد.
جوری که به هر کسی از مکان اون مال میگفتم میگفت اولین جایی هستش که به چشم دشمنانم می آد،اما خدا نخواست مال حلال من دست ظالم ها بیفته.خدایا شکرت
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻥ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻤﺎﻥ ﺍﺫﺍﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ !
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ...
ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺫﺍﻥ !
ﺍﺫﺍﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ...
ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﺗﺎﻫﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ...
ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯾﮏ ﺍﺫﺍﻥ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯ
آفرین
به نام خدا
سلام استاد
سلام خانم حاجیان نژاد عزیز
الهی عزیزم عیب نداره آدرس ایمیلم رو براتون میزارم
Rahiminejadazam@yahoo.com
سلام.
داداشم منو دید تو
خیابون.. با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..
نزدیک غروب رسید.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم
گفت آبجی بشین
نشستم
بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه
آخه غیرت الله
میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم
واقعا لحن خوب،زبان خوب،و محبت چقدر تاثیر گذاره، واقعا تربیت انسان با حیوان فرق داره، متاسفم برا کسایی که بچه های خودشون رو با تهدید و شاید کتک میخوان تربیت کنن، محبت قشنگترین نعمت خداست،ازش استفاده کنیم، استفاده ی درست
به نام خدا
سلام استاد
سلام به همه و خانم حاجیان نژاد عزیزم
ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﺍﻥ، ﻳﺎﺭ ﺍﮔﺮ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﺷﺪ ﺗﻜﻠﻴﻒ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﮔﺮ ﻃﺒﻴﺐ ﻣﻠﺘﻰ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﺗﻜﻠﻴﻒ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﺑﻮﻯ ﮔﻨﺪﻯ ﺁﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﺭﻫﺎ،
ﮔﺮ ﺑﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﻛﻴﺴﻪ ﻯ ﻋﻄﺎﺭ ﺷﺪ ﺗﻜﻠﻴﻒ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﺭﺍﺯ ﺩﻝ ﺭﺍ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﯾﺎﺭ ﻣﺤﺮﻡ ﮔﻔﺖ ﻭﺑﺲ،
ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ ﻣﺤﺮﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺷﺪ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺑﻼﺩ ﻣﺴﻠﻤﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺮﺍﻡ،
ﮔﺮ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﺴﺖ ﺷﺪ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺳﮓ ﺯ ﮔﻠﻪ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﺪﺍﺭﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ
ﮔﺮ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮔﻠﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﮒ ﺷﺪ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﭼﯿﺴﺖ؟
سلام.
تکلیف انسان بسته به توانش فرق دارد.
#زیباترین-درددل-آب-فرات-درصحرای-کـــــربلا
گرچه آبم،روزی اما سوختم
قطره تا دریا،سرا پا سوختم
تشنه ای آمد،لبش را تر کند
چاره ی لب تشنه ای دیگر کند
تشنه ای آمد،که سیرابش کنم
مشک خالی داد،تا آبش کنم
تشنه ی آن روز من #عباس(ع) بود
پاسدار خیمه های یاس بود
خون عباس ِعلمدارِشهیـــــد
قطره قطره در درون من چکید
گر چه آبم،آبرویم رفته است
شادی از رگهای جوبم رفته است
آب بودم کربلا پشتم شکست
قایق امید من،بر گل نشست
حال، از اکبر خجالت میکشم
از علی اصغر خجالت میکشم
از رقیه از رباب و از حسیــــن(ع)
من ز زینب هم خجالت میکشم
...
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم
خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم
ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم
پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم .
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .
که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است !
گفتم: سبحان الله !
از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.
درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد
سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .
از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ،
دوست داشتن تعریف و تمجید مردم
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم .
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده !
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .
سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و
گفت : نجات یافت
نجات یافت.
به نام خدا
سلام بر خانم رحیمی نزاد و استاد عزیز
چه خبر؟ از اینکه کم توفیقم عذر خواهی می کنم
برای ما هم توی این شب ها اگر دوست داشتین دعا کنید که خیلی محتاجیم
تسمیه امیرالمومنین از خصایص علوی است
رسانه الکترونیکی تابش کوثر – خدا را شاکریم که توفیقی نصیبمان شد و به خدمت مرجع عالی قدر حضرت آیت الله العظمی مبشر کاشانی رسیدیم . معظم له پیرامون تسمیه حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام در عرش گفت : در معراج رسول خدا (ص) حضرت حق تعالی در عرش نام امیرالمومنین را امیرالمومنین گذاشت و فرمود همه باید امیرالمومنین بگویند . سید بن طاووس یک کتابی به نام کتاب الیقین دارد . در این کتاب تسمیه امیرالمومنین را از روایات جمع کرده و راجع به روایات معراجیه که خداوند تبارک و تعالی در معراج برای علی اسم دومی به نام امیرالمومنین انتخاب کرد و فرمود مومنین باید بگویند : امیرالمومنین علی بن ابی طالب نباید بگویند علی علیه السلام و خیلی ها که می گویند حضرت علی من ناراحت می شوم. خدا آقا فخر را رحمت کند ، یک نفر گفت علی علیه السلام ، ایشان خیلی ناراحت شد و به وی گفت : تو در چه مکتبی تربیت شده ای ، تو نمی دانی او مولای ماست باید بگویی امیرالمونمین بعد بگویی علی علیه السلام .
و من دیدم که اولیای خدا و عرفا اینجوری هستند . مرحوم امام چون عارف بود در تمام سخنرانی هایش ، هر وقت که نام امیرالمومنین می آمد می فرمود امیرالمومنین و گاهی می فرمود امیر سلام الله علیه ، آیت الله کشمیری هم همینطور بود یکدفعه ندیدم بگوید حضرت علی همیشه می گفت امیر سلام الله علیه .
دلیل اینکه اذان آقای موذن زاده یک حال و هوای خاصی دارد
در اذان ها ، آقای موذن زاده می گوید اشهد ان امیرالمومنین و من لذت می برم .بعضی از موذن ها می گویند اشهد ان علی حجت الله این موذن از نظر معرفتی یک کلاس پایین تر از موذن زاده است ، موذن زاده به نسبت سایر موذن ها اوج کمال را داشت . آقای آقایی هم مقید است در اذان هایش می گوید اشهد ان امیرالمومنین علی ولی الله و لذا این دو بزرگوار اذانهایشان بر اذان های دیگر ممتاز است یک حال و هوای خاصی دارد و دلیلش هم این است که وقتی نام مبارک آقا امیرالمومنین می آید می گوید اشهد ان امیرالمومنین علی بن ابی طالب ولی الله .
معظم له درتشریح کرد: در همان روایات است که فرمود علی را تسمیه کردیم ، نام گذاری کردیم به نام امیرالمومنین و بر هر کسی حتی بر انبیاء وهمه امامان حرام است .به هیچ امام و پیامبری حق نداریم بگوییم امیرالمومنین .
امیرالمومنین از خصایص علوی است مثل خصایص حسینی،هیچ تربتی شفا بخش نیست الا تربت امام حسین . خاک قبر پیامبر اکرم محترم است اما شفا نمی دهد فقط تربت امام حسین شفا می دهد ، این را خدا اینچنین مقدر فرمود ، فرموود شفا در تربت حسین است لا غیر ، نام مبارک امیرالمومنین مال حضرت علی است لاغیر، هیچ کس حتی انبیاء عظام یا ائمه را ما نمی توانیم به ایشان بگوییم امیرالمومنین ، فقط باید به حضرت علی بگوییم
این مدرس عالی حوزه در ادامه افزود : الان ممکن است یک مطلب را کسی اشکال بکند و آن اینکه وقتی امام هادی را بن العباس پیش متوکل می برند یا امام صادق را پیش آن ظالم بن العباس می بردند حضرت وقتی می رسیدند ، می گفتند اسلام علیک یا امیرالمومنین اگر این نام بر دیگری حرام بود پس چرا امام به آن ظالم می گفت السلام علیک یا امیرالمومنین
در جواب می گویند امامان ما تقیه می کردند اما غافل از یک نکته و آن نکته این است که همانطور که خدا در همه جا حضور دارد امیرالمومنین هم در همه جا حضور دارد و من بارها در مورد شخصیت آیت الله کشمیری این را عرض کرده ام که آیت الله کشمیری به این مقام رسیده بود که خود را همیشه در حضور امیرالمومنین می دید یعنی خود را هم در حضور خدا وهم در حضور پیامبر و هم در حضور امیرالمومنین می دید و منافاتی هم ندارد . حضور امیرالمومنین به خاطر حضور رسول الله است و حضور رسول الله هم به خاطر حضور خداست .محضر امیرالمومنین یعنی محضر رسول الله و محضر رسول الله یعنی محضر خدا .عالم محضر خداست یعنی محضر رسول الله هم هست و لذا نماز که می خوانیم می گوییم السلام علیک یا رسول الله اکر رسول خدا حضور ندارد پس چرا شما می گویی السلام علیک ؟ حضور نوری دارد ، وجود او حاضر است . هر روز پنج دفعه می گوییم السلام علیک یا رسول الله نمی گوییم السلام علی رسول الله بلکه می گوییم السلام علیک یعنی تو پهلوی من حاضر هستی .در سلام دوم می گوییم السلام علینا و علی عباد الله الصالحین ، عباد الله الصالحین بقیه ائمه هستند .این حضور و درک حضور رسول خدا یک بحث عرفانی خوبی دارد که الان جایگاهش نیست بگویم زیرا از پاسخ سوال فاصله می گیریم .
جایی نیست حضرت امیر نباشد الان امام زمان عجل الله تعالی فرجه مکانی نیست که حضور نداشته باشد (نه حضور فیزیکی بلکه حضور نوری او) نور وجود مقدسش و ضیاء نور باطنی او همه جا حضور دارد و لذا شما در دره بیفتید در آمریکا باشید یا در فرانسه باشید یا هر جایی که باشید دستت را می گیردو حتی بروی در کره ماه و در آنجا بگویی یا صاحب الزمان همان جا حضور دارد .حضور نوری دارد نور وجود مقدسشان در عالم هستی حاکم است و حضور دارد .امام صادق (ع) که می گوید السلام علیک یا امیرالمومنین زیرا امیرالمومنین را می دید و به خود امیرالمومنین می فرمود نه به آن ظالم
مردم خیال می کنند حضرت به آن ظالم می گفتد در حالی که خود را در محضر امیرالمومنین می دید وخودش را در محضر رسول خدا می دید . سرش این بود .
به نقل از http://erfanenazari.blogfa.com
سلام
به نام خدا
سلام استاد
سلام 13 گرامی
متن جالبی بود. امیرالمومنین، یادم باشه. ممنون
سلام.
به نام خدا
سلام
مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟
همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زدو حرفاشو شروع کرد:
با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیمو افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم! رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم. اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش! من موندمو و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شدو رفت پی شغل کارمندیش! توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت شکست! مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید. اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودندو منم هنوز بودم! به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و اینبار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمدو وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزارپرسنل.
مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید:
همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟
هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین: “خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم نیستید.. ”
ﺍﮔﻪ ﺗﻮ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺪﯼ
ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﺸﮑﻠﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺧﺮ ﻭﺯﯾﺮ ﺷﻪ!
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺷﺎﻩ ﻭ ﻣﺎﺕ ﮐﻨﻪ.
یادمان باشد..... با شکستن پای دیگران ما بهتر راه نخواهیم رفت!
یادمان باشد.... با شکستن دل دیگران ما خوشبخت تر نمی شویم!
کاش ..............بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم ;باخدای او طرفیم.
و کاش انسانها .....انسان بمانند!!!!!!
موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن
۱ آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا “به تو” بخندند
۲ آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا “با تو” بخندند
به نام خدا
سلام
در بنى اسرائیل قحطى شدیدى پیش آمد... - آذوقه نایاب شد - زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت که میل کند، ناگاه گدایى فریاد زد، اى بنده خدا گرسنه ام !
زن با خود گفت :
در چنین موقعیت سزاوار است این لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن ، لقمه را از دهانش بیرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل کوچکى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هیزم جمع کند، ناگهان گرگى جهید و کودک را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت .
فریاد مردم بلند شد، مادر طفل سراسیمه به دنبال گرگ دوید ولى هیچ کدام اثر نبخشید. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته ، به سرعت مى دوید.
خداوند ملکى را فرستاد کودک را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد.
سپس به زن گفت : آیا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟ یکى لقمه (نان ) دادى ، یک لقمه (کودک ) گرفتى !(114)
به نام خدا
مردى از انصار قصد مسافرت داشت . به همسرش گفت : تا من ازمسافرت بر نگشته ام تو نباید از خانه بیرون بروى .
پس از مسافرت شوهر، زن شنید پدرش بیمار است .
کسى را نزد پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله فرستاد و پیغام داد که شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته ، از منزل خارج نشوم . اکنون شنیده ام پدرم سخت بیمار است ، اجازه فرمایید من به عیادتش بروم .
پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:
در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت کن !
چند روزى گذشت . زن شنید که مرض پدرش شدت یافته . بار دوم خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله پیغامى فرستاد که یا رسول الله ! اجازه مى فرمایید به عیادت پدر بروم ؟
حضرت فرمود:
- نه ! در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت نما!
پس از مدتى شنید پدرش فوت کرد. بار سوم کسى را فرستاد و پیغام داد که پدرم از دنیا رفته ، اجازه فرمایید بروم در مراسم عزاداریش شرکت کنم ، برایش نماز بخوانم ؟
پیامبر صلى الله علیه و آله این دفعه هم اجازه نداد و فرمود:
- در خانه ات بنشین و از همسرت اطاعت کن !
پدرش را دفن کردند. پس از آن پیغمبر صلى الله علیه و آله کسى را به سوى آن زن فرستاد و فرمود:
به او بگویید به خاطر اطاعت تو از همسرت ، خداوند گناهان تو و پدرت را بخشید.(9)
به نام خدا
کانال کمیل و پروانه ی تنها: عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم.آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می شد ومرتب صدای انفجار می آمد. اما من هنوز امید داشتم.با خودم گفتم:ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، نزدیک غروب شد.
من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم.احساس کردم از دورچیزی پیداست و در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم.کاملاً مشخص بود،سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند ودرمسیر مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند وزخمی وخسته به سمت ما می آمدند .معلوم بود از کانال می آیند.فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم.به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید.بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. پرسیدم:از کجا می آیید.
حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها خواست . سریع قمقمه رو به او دادم.دیگر دیگری هم از شدت ضعف وگرسنگی بدنش می لرزید. وسومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند:از بچه های کمیل هستند.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدن؟ در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت:فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد.
هول شده بودم.دوباره وبا تعجب پرسیدم:این پنج روز چه جوری مقاومت کردید؟ باهمان بی رمقی اش جواب داد زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود.
عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد. یکی از اون سه نفرپرید توی حرفش و گفت:همه شهدا رو ته کانال هم می چید .آذوقه وآب رو پخش می کرد،به مجروح ها می رسید.اصلاً این پسر خستگی نداشت.
گفتم :مگر فرمانده ها ومعاون های دوتاگردان شهید نشدن ، پس از کی داری حرف می زنید؟
گفت:یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود ... ، لباسش اون جوری و چفیه... . داشت روح از بدنم جدا می شد.سرم داغ شده بود.آب دهانم را قورت دادم.اینها همه مشخصه های ابراهیم بود.با نگرانی نشستم ودستانش را گرفتم وگفتم:آقا ابراهیم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود وبه ما گفت :تا می تونید سریع بلند بشیدو تا کانال رو زیر ورو نکردند فرار کنید. یکی ازاون سه نفر هم گفت:من دیدم که زدنش.با همون انفجار اول افتاد روی زمین.
این گفته ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم و ابراهیم تا به حال حتی جنازه ای هم ازش پیدا نشده ، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.
چند سال بعداز عملیات تفحص شهدا، محمود وند از بچه های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند: یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که دروسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود:
امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنارهم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)
به نقل از پایگاه شهید آوینی
به نام خدا
سلام
دلی دارم
ازبس حرف نگفته دارد!
چندتایی رابرای خداگفتم،
لبخندزد!
به آدم گفتم ،هاج وواج ماند!
به حواگفتم،گریست
به درخت گفتم لرزید
به آسمان گفتم غرید
به ستاره گفتم چشمک زد
به خورشیدگفتم کسوف شد
به ماه گفتم خسوف آمد
به ابرگفتم بارید...
#اما،
به توگفتم ، #رفتی!
وهرگزپشت سرت رانگاه نکردی!
سلام
به نام خدا
سلام
اصالت بهتر است یا تربیت خانوادگی؟
روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه شیخ بهائی رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتی آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من اصالت ارجح است.
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که تربیت مهم تر است.بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند. بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید،بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهارگربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند.درهنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم تربیت از اصالت مهم تر است. ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت تربیت است.
شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را میپذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کندلذا شیخ فکورانه به خانه رفت.او وقتی ازکاخ برگشت بی درنگ دست به کار شدچهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد.
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد.
در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب.....این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا !
یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه تربیت هم بسیار مهم است. ولی اصالت مهم تر یادت باشد با تربیت می توان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و اصالت خود بر میگردد و این است حکایت بعضی تازه به دوران رسیدها.
سلام
به نام خدا
ﺗﻮﮐﻞ ﭼﻪ ﮐﻠﻤﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺳﺖ " ﺗﻮ " ﻭ "ﮐﻞ ..."
ﻭﻗﺘﯽ " ﺗﻮ " ، "ﮐﻞ " ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ..
ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯽ؟؟
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﭼﻪ ﻫﺴﺘﯽ ؟؟...
به نام خدا
سلام
دلم بابونه و باران
دلم یک دشت بی پایان
دلم یک هم سُرایی با صدای آب
دلم انگیزه می خواهد
دلم رفتن ،
دلم تغییر می خواهد
دلم دریا ،
دلم یک ساحل از شنهای سَرگردان
دلم باد و هوایِ ابری و موجِ خروشان و منِ بنشسته در ساحل،
دلم یک خواب می خواهد
دلم شوقی به یک رویادلم پرواز میخواهد
هوای خشک و بی باران
عبوس و داغ و بی پایان
من و تاریکی و ماتم
تمام روح من آزرده از تکرار بی سامان
دلم ذوقی به یک لبخند
دلم شوقی به یک ترفند
دلم یک جرعه از عطر اقاقی ، نرگس و پونه
دلم تغییر بی برگشت میخواهد
دلم، دل کندن و رفتن
از این کوی و از این برزن
دلم امیــــــــــــــــــد
میــــخواهد...!!!
به نام خدا
معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ کنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت کردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
«میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭ ﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ...
ﺍﻟﻠﻪ میداند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ.
ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ،
ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ کنی.
به نام خدا
بس کن رباب نیمهای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمهای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه، علی را نشان نده
گهواره نیست٬ دست خودت را تکان نده
با دستهای بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار میشود
سهمت دوباره خنده انظار میشود
ترسم که نیزهدار کمی جابجا شود
از روی نیزه رأس عزیزت رها شود
یک شب ندیدهایم که بیغم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت ناامید شد
★بس کن رباب یک شبه مویت سپید شده★
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست٬ دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمیکند
مادر نگفته است و زبان وا نمیکند
بس کن رباب سر به سر غم گذاشتی
اصلاً خیال کن که تو اصغر نداشتی
دیگر ز یادت این غم سنگین نمیرود
آب خوش از گلوی تو پائین نمیرود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمیشود
این گریهها برای تو اصغر نمیشود
دلم گرفت این شعر رو خوندم، خیلی سخته،خیلی،«گریه»
ممنون از کامنتهای زیبا و بابت تاخیر ببخشید.
به نام خدا
سلام استاد
خواهش میکنم استاد.شما بزرگوارید.
گوزنی برچشمه ای رفت تا آب بنوشد.عکس خودش در اب دید، پاهایش باریک و کوتاه بنظرش آمدوغمگین شد.اما شاخ های بلند و قشنگش که دید شادمان و مغرور شددرهمین حین چندشکارچی قصداوکردندگوزن گریخت وچون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید،شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد. صیادان سر رسیدند و او را گرفتند گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آنها می بالیدم گرفتارم کردند.چه بسا گاهی از چیزهایکه ناشکر و گله مندیم، پله صعودمان باشد و چیزهایکه با آنها مغروریم مایه سقوطمان.
سلام.
#تو-بزن-نقاره-زن-اسیر-آهنگ-توام
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام ...
یاعلی بن موسی الرضا المرتضی ادرکنی...
یا امام رضا دلتنگتم بدجور
به نام خدا
یکی از خادمان اقا علی بن موسی الرضا تعریف میکرد:
داشتم تو صحن انقلاب قدم می زدم، دیدم کنار پنجره فولاد خیلی شلوغه ...
سریع خودم رو رسوندم به پنجره فولاد و دیدم امام رضا به اذن خدا یک دختر چهارساله که کور مادرزاد بود رو شفا داده.
با کمک پدرش و چند تا از خادمین دیگه دختر رو از لابلای جمعیت بیرون کشیدیم...
داشتیم می رفتیم سمت اتاق شفایافتگان، که دیدم پدرِ دختر رو سمت پنجره فولاد کرد و با لهجه زیبای خودش با امام رضا صحبت می کرد....
اول فکرکردم داره تشکر می کنه
خوب گوش کردم دیدم داره به امام رضا میگه آقاجان دستت درد نکنه، ولی آقا اینا دو تا خواهر دوقلو هستند، حالا من این یکی رو می برم، جواب اون یکی رو چی بدم.
و اشکاش همینطور داره می ریزه. اشک شوق شفای این دخترش و بغض برای اون یکی دخترش قاطی شده بود.
تو همین حال واحوال بود که رسیدیم اتاق شفایافتگان و ماجرا را ثبت کردیم و همراه این پدر و دختر راهی محل اقامت شون شدیم.
وقتی رسیدیم در هتل دیدیم اونجا هم شلوغه...
پرسیدیم چی شده؟
گفتند: امام رضا یه دختر چهارساله که کور مادرزاد بود رو شفا داده...
#قربون_کرمت_آقاجان_یاعلی_بن_موسی_الرضا
به نام خدا
چه زیبا میشد این دنیا
اگر شاه و گدا کم بود
اگر بر زخم هر قلبی
همان اندازه مرهم بود
چه زیبا میشد این دنیا
اگر دستی بگیرد دست
اگر قدری محبت را
به ناف زندگانی بست
چه زیبا میشد این دنیا
کمی هم با وفا باشیم
نباشد روزگاری که
نمک بر زخم هم پاشیم
چه زیبا میشد این دنیا
نیاید اشک محرومی
زمین و آسمان لرزد
ز آه و درد مظلومی
چه زیبا میشد این دنیا
شود کینه ز دلها گم
اگر بشکستن پیمان
نگردد عادت مردم.........
به نام خدا
قطاری سوی خــدا میرفت
همه ی مردم سوار شدند
به بهشـت که رسیدنـد همه پیاده شدند
و فراموش کردند که مقصد خدا بود نه بهشـت...
به نام خدا
سلام
یکی درد دلش را با امام مهربان می گفت!
یکی بالای گلدسته اذان میگفت!
صدا پیچید در صحن و حرم،
گویا در و دیوار میگفت :
" اللهم صل علی
علی بن موسی الرضا المرتضی..."
یکی بغض میان آه را میگفت!
یکی هم خستگیِ راه را میگفت!
جوان زائری در گریه هایش "آمدم ای شاه" را میگفت؛
خلاصه عده ای اینجا و خیلی ها ز راه دور ، دلگیر حرم هستند!
همان هایی که جا ماندند و حالا پای تصویر حرم هستند...
سلام
به نام خدا
چند حکایت زیبا
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد . پسر را گفت : باید این مصیبت را با هیچ کس در میان نگذاری . گفت : ای پدر ، فرمان تو راست (1) و لیکن میخواهم که بدانم در این چه مصلحت است ؟ گفت : تا مصیبتمان دو نشود : یکی نقصان مایه و دیگری شماتت (2) همسایه .
مگوی اندوه خویش با دشمنان
که لاحول(3) گویند شادی کنان
1- فرمان شما را اطاعت می کنم
2- شماتت در اینجا به معنی شادی از اندوه دشمن است
3- لاحول و لا قوة الّا بالله العلی العظیم
----------------------------------------------------------------
لذّت انگور بیوه داند نه خداوند میوه . یوسف صدیق علیه السّلام در خشکسالی مصر سیر نخورد تا گرسنگان فراموش نکند
آن که در راحت و تنعّم زیست او چه داند که حال گرسنه چیست ؟
حال درماندگان کسی داند که به احوال خویش در ماند
ای که بر مرکب تازنده سواری ، مشتاب که خَرِ خارکشِ مسکین در آب و گل است
آتش از خانۀ همسایۀ درویش مخواه کانچه بر روزنِ (1) او می گذزد دود دل(2) است
1- دودکش ، دریچه
2- کنایه از آه و ناله است
----------------------------------------------------------------------------------
یکی از علما را پرسیدند که کسی با ماه رویی در خلوت نشسته و درها بسته و رفیقان خفته و نفس ، طالب و شهوت ، غالب . چنان که عرب گوید : التَّمرُ یانِع و النّاطورُ غیرُ مانِع(1). هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری از وی به سلامت بماند ؟ گفت : اگر از مه رویان به سلامت مانَد از بدگویان نمانَد .
شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن
1- خرما رسیده است و باغبان هم مانع نیست
به نقل از وبلاگمهرداد سال افزون
به نام خدا
سلام
یک روز سگی از کنار شیر خفته ای رد میشد.
وقتی سگ دید شیر خوابیده ، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست!
وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد و سعی کردتا طناب را
باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود .شیر رو به خر کرد و گفت:
ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم .
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گردو غبار خوب تکانید ،
رو به خر کرد و گفت:
من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت:ولی تو قول دادی!!!
شیر گفت :من به تو تمام جنگل را میدهم .
زیرا در جنگلی که سگان دیگران را بند کشند و خران برهانند
دیگر ارزش زندگی کردن ندارد...
به نام خدا
"ﮐﻮﺭﯼ ﺁﻣﺪﻭﺳﻂ ﺻﺤﻦ ﺗﻮ، ﺑﯿﻨﺎ ﺑﺮﮔﺸﺖ
"ﯾﮏ ﺯﻥ ﻭﯾﻠﭽﺮﯼ، ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺗﺎ ﭘﺎ ﺑﺮﮔﺸﺖ
"ﮐﺎﻓﺮﻯ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺿﺮﯾﺢ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ
"ﺳﺠﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﺳﭙﺲ ﺷﯿﻌﻪ ﯼ ﻣﻮﻻ ﺑﺮﮔﺸﺖ
"ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻫﺎ ... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ
"ﺯﺷﺖ ﺁﻣﺪ،ﻣﺘﺤﻮﻝ ﺷﺪ ﻭﺯﯾﺒﺎ ﺑﺮﮔﺸﺖ
"ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺻﺤﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺷﻔﺎ ﺍﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ
"ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺿﺮﯾﺢ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺤﺎ ﺑﺮﮔﺸﺖ
"ﺯﺍﺋﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﺷﮏ ﻧﺪﺍﺭﻡ
"ﻧﮕﻬﺶ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻩ ﯼ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﮔﺸﺖ
"ﯾﮏ ﺟﻮﺍﻥ ﺣﺎﺟﺘﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ! ﮐﻪ ﺯﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
"ﺭﻓﺖ ... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﺒﯽ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﮔﺸﺖ
"ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺗﻮ ﻣﺸﺮﻑ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
"ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﺪ ﺑﯿﻀﺎ ﺑﺮﮔﺸﺖ
"ﺻﺒﺢ ﺩﺭﻗﺎﻣﺖ ﯾﮏﻣﺮﺩﮔﺪﺍ،ﺭﻓﺖ ﺣﺮﻡ
"ﻇﻬﺮ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺫﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ! ﺁﻗﺎ ﺑﺮﮔﺸﺖ
"ﺟﺒﺮﺋﯿﻞ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﻋﺮﺵ؛ﺣﺮﻡ
"ﺩﻭﺳﻪ ﺗﺎ ﻓﺮﺵ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﮔﺸﺖ
"ﻧﻔﺲ ﺧﺎﺩﻣﺘﺎﻥ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﺼﺮﺍﻧﯽ
"ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺷﯿﻌﻪ ﺷﺪ،اﺯ ﻣﺬﻫﺐ ﺗﺮﺳﺎ ﺑﺮﮔﺸﺖ
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی٬ الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید، صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائک
به نام خدا
گرگ روزگاربودم
شغال هاهم جرات رویارویی بامن رانداشتند
حال که توبه کرده ام
آهوهاهم برایم خط ونشان می کشند
درست است که مارفته ایم وتوبه کرده ایم
اما...
به آهوهابگوییددرقلمروی من بااحترام عبورکنند
مگرنمی دانندکه توبه گرگ مرگ است.
به نام خدا
میدانی؟؟
ترجیح میدهم خالقم مرا بپسندد
وقتی او مرا بپسندد
دیگر به نگاه دیگری نیاز ندارم
به نام خدا.
سلام.
سلام اعظم جان.خوبی؟مطالبت خیلی قشنگ بودند.مخصوصا مطالبت در مورد امام رصا(ع).خوش به حال اونایی که الان حرم اقامون هستن.
سلام
به نام خدا
سلام استاد
امیدوارم خوبه خوب باشید.
سلام 13 گرامی
خوبید؟
ممنون از مطالب زیباتون.
سلام مقدسه جون
خوبی عزیزم؟
من خوبم،شکر خدا،تا قدرت مطلق خداست چرا بد باشم.
استاد من و خانم حاجیان نژاد دوستای خوبی شدیم،خیلی خانم مهربونی هستن ایشون.
یا حق
سلام خدا را شکر.
به نام خدا
سلام استاد
یه خبر خوب
خانم بیضایی الان یه پسر خوشگل داره.
خدا نگه دارش باشه انشاالله.
سلام. مبارک باشه. ان شاالله.
به نام خدا
سلام
استاد خیلی از مطالبی که میخونم قبلا تو همین صندوقچه توسط دوستان گذاشته شده اما بعضی ها این قدر قشنگ هستن که هزار بار هم بخونم باز هم دلم میخواد.
لوئیز ردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی انداخت و محلش نگذاشت و با حالت بدی سعی کرد او را بیرون کند. زن نیازمند درحالی که اصرار می کرد گفت: آقا ... شما را به خدا قسم می دهم به محض اینکه بتوانم پولتان را می آورم.
جان گفت که نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه می خواهد. خرید این خانم با من.
خوارو بار فروش گفت: لازم نیست. خودم می دهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت : اینجاست ...
جان گفت : لیست ات را بگذار روی ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر...!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت... همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پائین رفت... خواربار فروش باورش نمی شد... مشتری از سر رضایت خندید... مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد... کفه ترازو برابر نشد... آن قدر چیز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند... در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است... کاغذ لیست خرید نبود ... دعای زن بود که نوشته بود:
"ای خدای عزیزم... تو از نیاز من باخبری... خودت آن را برآورده کن"
به نام خدا
سلام
دلم برای مداد سفید میسوزد.....!!!!
ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻡ ﺁﺧﺮ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ
ﮐﺎﺭﺑﺮﺩ ﻣﺪﺍﺩ ﺳﻔﯿﺪ ﺗﻮ ﺟﻌﺒﻪ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟
ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ !!
ﻣﺜﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎ ....
ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺭﻧﮓ ﻧﺪﺍﺭن ﻭ ﺧﺎﻟصن....
سلام. ............و اشتباهات دیگران را اصلاح می کنند.
به نام خدا
حسین بن منصور حلاج را درظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذرافتاد.
جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند.
حلاج برسفره آنها نشست و چند لقمه بردهان برد.
جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند،
حلاج گفت؛ آنهاروزه اند و برخاست.
غروب هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما.
شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی.
حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم, اما دل نشکستیم.."
...
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
به نام خدا
حکایت حکیمانه
*در دوران کهن اهالی روستایی از دست موشها به ستوه آمده بودند موشها هر از چند گاهی به انبار غلات حمله می کردند و کل روستا را با مشکل بی غذایی مواجه می کردند. *
اهالی روستا دنبال راه حلی بودند تا اینکه فکری به ذهن پیر روستا یا کدخدای روستا خطور کرد!!!
* اهالی روستا تا می توانستند موشها را گرفتند و آنها را در انباری پر از غلات نگهداری کردند. موشها در انباری خوردند و خوابیدند تا اینکه مواد غذایی داخل انباری تمام شد موشها خواستند انباری را ترک کنند ولی انباری محکم چفت و بست شده بود گرسنگی بر موشها غلبه کرد موشها شروع به خوردن یکدیگر کردند موشهای قوی، قوی تر شدند و موشهای ضعیف فدا شدند موشها زاد و ولد کردند موشهای گوشت خوار به دنیا اوردند.*
* موشهای تازه به دنیا آمده رشد کردند و پدر و مادر های خود را از بی غذایی خوردند...*
*حالا انباری پر از موشهای موش خوارشده بود... *
موشها طبق معمول به روستا امدند تا محصولات را به یغما ببرنند این بار مردم روستا در های انباری را باز کردند موشهای موش خوار به موشها ی غریبه حمله میکردند آنها تکه و پاره می کردند ومیخوردند حالا موشها نه گندم.نه ذرت. بلکه فقط موش می خوردند واهالی روستا با خیال راحت به زندگی ادامه میدادند. اهالی روستا حالا محافظ هایی داشتن که یه زمانی دشمن اصلی شون بودند.
نتیجه:
سخت ترین آفات و بلایا را میتوان با حفظ آرامش و تفکر درست از میان برداشت حتی میتوان از خود سم مار پادتن سمش را ساخت
فقط و فقط باید خونسردی خود را حفظ کنیم و خود را در مواجه با هر مشکلی با تفکر در سایه آرامش واکسینه کنیم که مشورت و همفکری با بزرگان و دنیا دیدگان برترین پادتن است
هر قفلی که ساخته شده کلیدش پیش از آن ساخته شده و قطعا با مشورت شعاع بیشتری را برای یافتن کلید جستجو کرده و میزان و درصد موفقیت برای یافتن کلیدش را افزایش داده ایم
کاش یاد بگیریم درست مشورت بگیریم و درست مشورت بدیم.
استاد الان اگه بخوای مشورت بگیری با دو دسته آدم رو به رو میشی،یا حالیت میکنن به ما ربطی نداره،مزاحمی،یا از سر فضولی گوش میدن و از سر حسادت حرف میزنن.
مشورت هم نمیگیریم،همه مرموز شدیم،عقل کل شدیم،تو هر کاری میگیم به بقیه ربطی نداره.نمیدونم حریم داشتن خوبه اما من شخصا زندگی های قدیم رو که همه با هم بودن رو دوست دارم،
یاد حرف شما افتادم،میگفتید الان بچه ها اسم پدر مادرشون رو صدا میزنن،نمیگن بابا مامان،قدیما انگار همه چی حرمت داشت.