رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:54 ق.ظ
شیر از رام کننده ی خود قوی تر است
این را رام کننده می داند ، مهم اینست که شیر نمی داند . . .
رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:54 ق.ظ
وابستگی یعنی میخواهمت چون مفیدی
دلبستگی یعنی میخواهمت حتی اگر مفید نباشی . . .
امروز کولاک کرده اید.
رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:55 ق.ظ
زندگی تراژدی است برای آن کس که احساس دارد
و کمدی است برای آن که می اندیشد . . .
آفرین و بازار فریب است برای دروغگویان لافزن تا در آن به لذائذ خقیرشان برسند.
رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:56 ق.ظ
دنیای عجیبی شده است
برای دروغ هایمان خداراقسم میخوریم
و ب حرف راست ک میرسیم
میشود جان تو . . .
رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:57 ق.ظ
حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند
رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:58 ق.ظ
بهترین آدمها زندگی
همانهایی هستند که
وقتی کنارشان میشینی
چایی ات سرد میشود ودلت گرم . . .
رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:59 ق.ظ
چه کلمه مظلو میست
“قسمت ”
تمام نامردی ها را گردن میگیرد . . .
رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 11:00 ق.ظ
خدایا
آنان که همه چیز دارند ، مگر تو را
به سخره می گیرند آنانی را که هیچ ندارند ، مگر تو را . . .
(رابیدرانات تاگور)
وتو کافی هستی برای کسی که به تو توکل کند.
رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 11:01 ق.ظ
از کنایه ها نرنج
این مردم کارشان نیش زدن است !
عمریست به هوای بارانی می گویند : خراب
آفرین.
رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 11:02 ق.ظ
به کسی اعتماد کن که
اندوه پنهان شده در لبخندت
عشق پنهان شده در خشمت
و معنای حقیقی سکوتت را بفهمد . . .
رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 11:03 ق.ظ
زندگی به من یاد داده
برای داشتن آرامش و آسایش
امروز را با خدا قدم بر دارم
و فردا را به او بسپارم
آفرین
رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 11:22 ق.ظ
فکرت امون نمی دتم یه لحظه زندگی کنم
پایین نیاورده هنوز این گریه ها تب منو
من انتخاب نمی کنم به سمت ردت رفتنو
وقتی نگاهت می کنم رویا به باور می رسه
قلب زمین می ایسته و دنیا به آخر می رسه
یه عمره که خیال تو یه قسمت از وجودمه
ببین هنوز برای من فرق می کنی تو با همه
هر نفسم پر میشه از عشق تماشا کردنت
یه عمر آزگاره که رها نمیشم از تبت
هر نفسم پر میشه از عشق تماشا کردنت
یه عمر آزگاره که رها نمیشم از تبت
وقتی نگاهت می کنم رویا به باور می رسه
قلب زمین می ایسته و دنیا به آخر می رسه
یه عمره که خیال تو یه قسمت از وجودمه
ببین هنوز برای من فرق می کنی تو با همه
رحیمی نژاد
جمعه 12 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 06:12 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد
ممنون:-)
سلام.
گیلار
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 11:14 ق.ظ
پیرمردی عاشق
..........................!!!!!!!!!!
پیرمردی عاشق بود که با همسر خود زندگی می کرد
دست بر قضا این پیر زن شبا خورو پف می کرد وپیر مرد عاشق هیچ شب نمی خوابید تا همسرش راحت بخوابد.
روزی به همسر خود گفت که من تا حالا هیچ وقت چیزی به تو نگفتم اما من پیر هم به خواب نیاز دارم من خسته ام
تو شبها خورو پف می کنی و من نمی توانم بخوابم…..
پیر زن گفت : این ها دروغه اگه راست بود از اول به من می گفتی بعد این همه عشق که به پات ریختم حالا پشیمونی و بهونه می یاری…
چه شبی بود پر از دعوا و…
پیر مرد عاشق برای ثابت کر دن حرفش شب وقتی زنش خوابید صداش رو ضبط کرد
صبح پیر مرد هر کاری کرد زنش بیدار شه اما نشد …..
از اون به بعد بود که پیر مرد عاشق شبا با صدای خوروپف زنش که ضبط کرده بود خوابش میبرد و می گفت
ای کاش نمی گفتم….
گیلار
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 11:44 ق.ظ
هوا خوبه تو هم خوبی
منم بهتر شدم انگار
یه صبح دیگه عاشق شو
به یاد اولین دیدار
به روت وا میشه چشمایی
که با یاد تو می بستم
چه احساسی از این بهتر
تو خوابم عاشقت هستم
تو می چرخی به دور من
کنارت شعله ور میشم
تو تکراری نمیشی من
بهت وابسته تر میشم
تبت هر سال با من بود
تب گل های داوودی
تبی که تازه میفهمم
تو تنها باعثش بودی
تو خورشید و قسم دادی
فقط با عشق روشن شه
یه کاری با زمین کردی
که اینجا جای موندن شه
جای موندن شه،جای موندن شه،جای موندن شه
تو می چرخی به دور من
کنارت شعله ور میشم
تو تکراری نمیشی من
بهت وابسته تر میشم
رحیمی نژاد
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 06:53 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد
سلام گیلار عزیزم. خیلی خیلی خیییییییلی خوشحال شدم وقتی دیدم افتخار دادی به این کلبه هم سر زدی. خوبی گیلار جان؟ خیلی مشتاق دیدارتم. در پناه خدا باشی همیشه.
سلام
کلبه پرنده
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 09:47 ب.ظ
سلام ب همگی سلام خانوم رحیمی نژاد متشکرم ب کلبه پرنده اومدید منم خوبم خداروشکر انشاا... شمام شادو سلامت باشید
گیلار
دوشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 12:10 ق.ظ
هـــمـیشه بــه کـــسی تـــکیه کــنید کــه بـــه کـــسی تـــکـیه نـــکرده بــاشد ..
و
او کــــسی نـــیـست غـــیـر از خـــــدا .. !
سلام
خواهش میکنم اعظم جونم
سلام
گیلار
دوشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 12:16 ق.ظ
راز آدمهای شاد
· افراد شاد کنترل زندگیشان را در دست دارند آنها خود انتخاب می کنند که در کجا زندگی کنند.
· انسانهای شاد از رابطه بین جسم و روحشان آگاهند و می دانند که می بایست به هر دوی آنها توجه کرد و از آنها مراقبت نمود.
· افراد شاد به زندگی به عنوان یک بازی که در آن برد و باخت تعیین کننده راه است نمی نگرند بلکه معتقدند زندگی کسب یک تجربه است تجربه بد یا خوب.
· افراد شاد می دانند چگونه در زمان حال زندگی کنند.
· افراد شاد می دانند که بعضی از اتفاقات خارج از کنترل انسان است. اگر منتظر بهترین ها باشید در حالی که خود را برای بدترین ها آماده کرده باشید همیشه در آینده آماده و موفق خواهید بود.
· آدمهای شاد برنامه ریزی و نقشه هایشان قدم به قدم است. آنها منتظر نمی مانند تا اتفاقات خوب به سراغشان بیاید و اهمیت قدمهای کوچک را با تمام وجود درک می کنند.
· انسانهای شاد می دانند چگونه با نگاهی به آینده از اشتباهاتشان درس بگیرند و از آنها عبور کنند.
طالبی
دوشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:40 ق.ظ
یکی از کشاورزان همواره در مسابقات، جایزه بهترین غله را به دست می آورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش علاقه مند شدند که سر از کار او در آورند و راز موفقیتش را بدانند. به همین سبب او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند.
پس از مدتی جستجو، سر انجام به نکته عجیب و جالبی رو به رو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می داد و آنها را از این نظر تامین می کرد. بنابراین همسایگان او باید فاتح مسابقات می شدند نه خود او!
کنجکاوی بیشتر شد و و کوشش علاقه مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید . سرانجام تصمیم گرفتند که از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند. کشاورز هوشیار و دانا در پاسخ همکارانش گفت:"چون جریان باد، ذرات بارور کننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر می برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می دهم تا باد ذرات بارور کننده نامرغوب را از مزارع آنها به زمین من نیاورد و کیفیت محصولات مرا خراب نکند.!"
همین تشخیص صحیح و درست کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقات بهترین غله را برایش به ارمغان آورد.
طالبی
دوشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:42 ق.ظ
بعضیها آنقدر فقیر هستند که تنها چیزی که دارند پول است.
طالبی
دوشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:43 ق.ظ
برادران یوسف پیامبر(ع) وقتی میخواستند حضرت را به چاه بیفکنند، حضرت یوسف(ع) لبخندی زد، یهودا پرسید: چرا خندیدی ؟ این جا که جای خنده نیست، حضرت یوسف(ع) فرمود: روزی در فکر بودم چگونه کسی میتواند به من اظهار دشمنی کند، با این که برادران نیرومندی دارم؟ اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد تا بدانم که غیر از خدا تکیه گاهی نیست.
[ بدون نام ]
سهشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:26 ب.ظ
مردی در حال ور رفتن با ماشین جدیدش بود ، دختر 4 سالهاش سنگی برداشته بود و بدنه ماشین را خراش میداد ، وقتی مرد متوجه شد با عصبانیت دست دخترک را گرفت و از روی خشم چند ضربه محکم به دستش زد غافل از اینکه با آچار در دستش این ضربات را وارد میکرد
در بیمارستان ، دخترک بیچاره به خاطر شکستگیهای متعدد ، انگشتانش را از دست داد
وقتی دختر پدرش را دید ، با چشمانی دردناک از او پرسید : پدر انگشتانم کی رشد میکنند ؟
پدر خیلی ناراحت شده بود و حرفی نمیزد ، وقتی از بیمارستان خارج شد ، رفت به سمت ماشین و چندین بار به آن لگد زد ، حالش خیلی بد بود ، نشست و به خراشهای روی ماشین نگاه کرد ، دختر نوشته بود : دوستت دارم بابا ...
--------------------------
به خاطر داشته باشید که عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارند ، همیشه به خاطر داشته باشید که وسایل زندگی را باید استفاده کرد و مردم را باید دوست داشت و به آنان عشق ورزید ، اما مشکل امروز جهان این است که " مردم استفاده میشوند و وسایل و چیزها دوست داشته میشوند " ... !
گیلار؟
کلبه پرنده
سهشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 11:06 ب.ظ
یکی میگفت : باید از کنار مشکلات زندگی
با سرعت عبور کنی و بگی مییییگ میییییگ !!!
اما انگار نمیدونست مشکلات نشستن رومون و میگن:
انگوررررررری ، انگوررررررری !
.
رحیمی نژاد
چهارشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:10 ق.ظ
به نام خدا
سلام به استاد بزرگوار
سلام محدثه جان و سلام مقدسه جان . خواهش میکنم. کوتاهی من رو هم شما و هم دیگر دوستان باید ببخشند . خوشحال میشم می آید و سر می زنید و حتی وقت می گذارید و مطالب زیبا در کلبه می ذارید و شرمنده که آن طور که باید لطف شما رو جبران نمی کنم. باز هم ممنونم
سلام گیلار جون. خوبی؟
" مردم استفاده میشوند و وسایل و چیزها دوست داشته میشوند "
واقعا همین طور شده. خوشحالم که می آی. باعث افتخار .
سلام.
گیلار
جمعه 19 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 12:02 ب.ظ
سلام استاد
خوب هستید انشاا...؟
سلام دوست گلم اعظم جان
مرسی عزیزم شرمندم میکنی مطالبت خیلی جالبن
بهترین ها رو برات میخوام
سلام خدا را شکر. از تهران تولد غزل و نغمه می آم.
گیلار
یکشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:27 ق.ظ
سلام
غزل و نغمه استاد؟
اسماشون که خیلی قشنگه همیشه به خوشی استاد
سلام. ممنون. عموهای منند!
رحیمی نژاد
یکشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:08 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد
سلام گیلار عزیزم. لطف داری. مگر دعای دوستان کاری کند. ممنونم از مهربونیات.
غزل و نغمه؟! حس میکنم خواهر زاده یا برادر زاده هاتون باشن درسته؟ تولدشون مبارک.
سلام. برادرزاده های منند. ممنون.
کلبه پرنده
دوشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 07:55 ب.ظ
هیچ چیز به اندازه یک کوه شبیه پدر نیست!
پیشاپیش روز پدر و میلاد حضرت علی (ع) بر شما مبارک
سلام. ممنون. تبریک مرا هم پذیرا باشید.
رحیمی نژاد
چهارشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 01:10 ب.ظ
به نام خدا
سلام
کسی که خدارو داره همه چی داره
وکسی که خدا رو نداره هیچ چیزی نداره
واین به معنای واقعی داشتن همه چی نیست من فکر میکنم به معنای آرامش باشه
سلام
گیلار
چهارشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 01:48 ق.ظ
داشتن قلبی مهربان در دنیایی بی رحم، شجاعت است نه ضعف
دروغگویان لافزن چه می فهمند؟!
گیلار
چهارشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 02:00 ق.ظ
الهی بمیرم عزیز من به بشقاب می گفت بقشاب به جمونگ می گفت جنوب چقدرم این سریالو دوس داشت
کاش می شد تا همیشه پیشمون بمونه
همه مامان بزرگا که نیستن
یادشون بخیر، روحشون شاد
آمین
طالبی
چهارشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:40 ق.ظ
به نام خدا.
سلام.
سلام اعظم جون.تو چطوری.خوبی؟آره.اومد.شکر خدا.مال من خوب بود بد نبود.اگه اون اشتباهه رو نمیکردم بهتر میشد.ولی بازم خدا رو صدهزار مرتبه شکر.شازده کوچولوام خوب داد.راضی بود.ممنون اعظم جون.
گیلار
پنجشنبه 1 خردادماه سال 1393 ساعت 12:54 ب.ظ
سلام
بله استاد قبول دارم، دروغ گویان لافزن نه گذشت می فهمند چیست نه مهربانی حتی قادر نیستند تفاوت آشکار بین کوتاه آمدن با کم آوردن را درک کنند بسیار حقیر و فرومایه اند اما چه می توان کرد پاسخگویی به آنها شخصیتی پست چون خودشان را می طلبد، باید سکوت کرد قلب را از کینه خالی کرد، آزاد گردید و منظر ماند تا خدا خودش پاسخ گو باشد این ضعف نیست این تنها راه برای انسانهای خداترس و مومن است تنها راه برای کسانی که شخصیتشان والاست و در حد مقابله با این پست فطرتان نیست. از هر انسانی به اندازه ی شعورش انتظار می رود انها نیز در سطح شعورشان رفتار می کنند پس نباید بهشان خورده گرفت، بهتر است به حال زار خودشان رهاشان کرد. مهمترین چیز اینست که خودشان قلبا می دانند که چقدر بدبخت و ذلیلند و عاقبتشان چیزی جز شکست نیست.
یادی از مادر بزگ ها شد.راستش مادربزگی داشتم استثنایی.خیلی خیلی خوب بود.این اواخر (سال های سال)نماز شبش ترک نمی شد.اگر بگم از مادرم بهش نزدیک تر بودیم دروغ نگفتم.چقدر راحت و آسون از پیشمون رفت ....خیلی دلتنگشم ...
یه جمله ای داشت در مورد زیارت سلطان طوس حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) می گفت که حرم این امام شریف با حرم بقیه ائمه فرق می کنه و زیارت امام رضا (ع) یه چیز دیگست و... جدا هم به نظر من همینطوره.کسایی که توفیق زیارت ائمه هدی رو داشتن فکر کنم حرف من رو درک میکنن(البته که هر حرمی حال و هوای خودشو داره و اثرات خودش و ائمه(ع) نور واحدند).امام رضا (ع) خیلی رئوفن ، و این رافت رو به راحتی با ورود به حرمشون درک میکنی و...
جدا باید قدر همدیگه رو تا کنار هم هستیم بدونیم.درسته این جمله شاید کلیشه ای شده،ولی زمان به سرعت در حال گذشتنه و ما غافل از خیلی ها و خیلی چیزها.
یا علی
خدایش بیامرزاد
رحیمی نژاد
پنجشنبه 15 خردادماه سال 1393 ساعت 10:59 ق.ظ
به نام خدا
سلام
سلام استاد
استاد به کلبه های حقیقت یک و دو سر زدم دروغ نگفته باشم با خوندن بعضی از کامنت ها گریه کردم. استاد چه اسم قشنگی برای وبلاگتون انتخاب کردید واقعا صندوقچه ای از خاطرات تلخ و شیرینه.
سلام ممنونم. با مشورت خانمم بوده.
رحیمی نژاد
جمعه 16 خردادماه سال 1393 ساعت 11:52 ق.ظ
به نام خدا
سلام
کسی که طعم زبان عسل نمیفهمد
تو هرچه هم که بخوانی غزل، نمیفهمد
حکایت " نرود میخ آهنین در سنگ "
نگو به سنگ، که ضربالمثل نمیفهمد
کسی که صنعت تشبیه را نمیداند
رکوع ماه و طواف زحل نمیفهمد
میان آینه و آب و شانه و گیسو
لطیفهای است که آن را کچل نمیفهمد
حدیث درد به پایان نمیرسد اما
هزار حیف که این را اجل نمیفهمد
سید مرتضی کرامتی
رحیمی نژاد
جمعه 16 خردادماه سال 1393 ساعت 12:00 ب.ظ
حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!
روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم
در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم
روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم
پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم
بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم
من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟
شاعر : امید صباغ نو
رحیمی نژاد
جمعه 16 خردادماه سال 1393 ساعت 12:16 ب.ظ
من و آینه
چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام ” روکی ” ، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد .
کلبه ی ما نه اتاقی داشت ، نه اسباب و اثاثیه ای ، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال که نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سال های پیش شده بود ، بیشتر از همیشه پول گرفتیم .
یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشان مان داد . همه با چشم های هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم ، حالا که کمی پول داریم ، این هم خیلی خوشگل است . ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم ، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . چون خوشبختانه پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد .
آفتاب نزده باید حرکت می کرد ، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسنگ راه بود ، یعنی یک روز پیاده روی ، تازه اگر تند راه می رفت . سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم ، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم .
وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : وای ی ی ی … ، تو همیشه می گفتی من خوشگلم ، واقعاً من خوشگلم !
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی می زد با آن صدای کلفتش گفت : آره منم خشنم ، اما جذابم ، نه ؟
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود : مامان ، واقعا چشم هام به تو رفته ها !
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشم های ور قلمبیده به آینه نگاه می کرد : می دونستم موهام رو این طوری می بندم خیلی بهم میاد !
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم . می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود ولی چون آینه نداشتیم این موضوع را فراموش کرده بودم .
وقتی تصویرم را در آینه دیدم ، یکهو داد زدم : من زشتم ! من زشتم ! بدنم می لرزید ، دلم می خواست آینه را بشکنم ، همین طور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم : یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟
- آره عزیزم ، همیشه همین ریختی بودی .
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟
- آره پسرم ، همیشه دوستت داشتم .
- ولی چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟
- چون تو مال من هستی !
سال ها از آن قضیه گذشته ، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است .
آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً منو دوستم داری ؟
و او در جوابم می گوید : بله .
و وقتی از او می پرسم که چرا دوستم داری ؟
به من لبخند می زند و می گوید : چون تو مال من هستی و من تمام مخلوقاتم را بسیار دوست می دارم …
رحیمی نژاد
جمعه 16 خردادماه سال 1393 ساعت 12:18 ب.ظ
الهی الهی، به حق پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
الهی الهی، به صدق خدیجه
الهی الهی، به زهرای اطهر
الهی الهی، به سبطین احمد
الهی، به شیر الهی! به شبر
الهی به عابد! الهی به باقر
الهی به موسی، الهی به جعفر
الهی الهی، به شاه خراسان
خراسان چه باشد! به آن شاه کشور
شنیدم که میگفت زاری، غریبی
طواف رضا، چون شد او را میسر:
من اینجا غریب و تو شاه غریبان
به حال غریب خود، از لطف بنگر
الهی به حق تقی و به علمش
الهی به حق نقی و به عسکر
الهی الهی، به مهدی هادی
که او مؤمنان راست هادی و رهبر
که بر حال زار بهائی نظر کن!
به حق امامان معصوم، یکسر
رحیمی نژاد
جمعه 16 خردادماه سال 1393 ساعت 12:21 ب.ظ
داستان ابوالحسن خرقانی و خدا
روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که:
ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از “رحمت” تو میدانم و از “بخشایش” تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجدهات نکند؟
آواز آمد: نه از تو؛ نه از من.
رحیمی نژاد
جمعه 16 خردادماه سال 1393 ساعت 12:22 ب.ظ
بر سردر خانقاه شیخ ابوالحسن خرقانی نوشته شده بود:
هرکه در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.
رحیمی نژاد
جمعه 16 خردادماه سال 1393 ساعت 12:39 ب.ظ
گناه
جلال آل احمد
شب روضه هفتگی مان بود و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاریک شده بود و مستمعین روضه آمده بودند. حیاطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردیم و گلدان ها را مرتب دور حوضش می چیدیم، داشت پرمی شد. من کارم که تمام می شد ، توی تاریکی لب بام می نشستم و حیاط را تماشا می کردم . وقتی تابستان بود و روضه را توی حیاط می خواندیم ، این عادت من بود. آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشاکردم. طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط ، مردم را که یکی یکی می آمدند و سرجای همیشگی خودشان می نشستند، تماشا می کردم. خوب یادم مانده است. باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می کرد ، آدم خیال می کرد می خندد ، آمد و سرجای همیشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.
من و خواهرم همیشه از صدای گریه این پیرمرد می خندیدیم. و مادرم ما را دعوا می کرد و پشت دستش را گاز می گرفت و ما را وامی داشت استغفار کنیم. یکی دیگر هم بود که وقتی گریه می کرد ، صورتش را نمی پوشانید. سرش را هم پایین نمی انداخت. دیگران همه این طور می کردند. مثل این که خجالت می کشیدند کس دیگری اشکشان را ببیند. ولی این یکی نه سرش را پایین می انداخت ، و نه دستش را روی صورتش می گرفت. همان طور که روضه خوان می خواند ، او به رو به روی خود نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ریش جو گندمی کوتاهی داشت، سرازیر می شد. آخر سرهم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و صورتش را آب میزد. بعد همانطور که صورتش خیس شده بود ، چایی اش را می خورد و می رفت. من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خواندیم. اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاییدم، این طور بود. من به این یکی خیلی علاقه پیدا کرده بودم . وقتی هم که تنها بودم ، به شنیدن صدای گریه اش نمی خندیدم ، غصه ام می شد. ولی هروقت با این خواهر بدجنسم بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. و آن وقت بود که مادرمان عصبانی می شد. جای معینی نداشت . هر شبی یک جا می نشست . من به خصوص از گریه اش خوشم می آمد که بی صدا بود. شانه هایش هم تکان نمی خورد. صاف می نشست، جم نمی خورد و اشک از روی صورتش سرازیر می شد و ریش جوگندمی اش ، از همان بالای بام هم پیدا بود که خیس شده است. آن شب او هم آمد و رفت ، صاف رو به روی من ، روی حصیر نشست . کناره هامان همه دور حیاط را نمی پوشاند و یک طرف را حصیر میانداختیم. طرف پایین حیاط دیگر پر شده بود. رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی شب های روضه هم آن طرف ، توی تاریکی ، پشت گلدان ها ایستاده بود و نماز می خواند و من فقط صدایش را می شنیدم که نمازش را بلند بلند می خواند.
چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم . چه آرزوی عجیبی بود! از وقتی که نماز خواندن را یاد گرفته بودم، درست یادم است ، این آرزو همین طور در دلم مانده بود و خیال هم نمی کردم این آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد .
برای یک دختر ، برای یک زن که هیچ وقت نباید نمازش را بلند بخواند ، این آرزو کجا می توانست عملی بشود؟ این را گفتم . مدتی توی حیاط را تماشا می کردم و بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشیدم و بلند شدم. لازم نبود که دیگر نگاه کنم تا ببینم چه خبر خواهد شد. و مردم چه خواهند کرد. پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی دیدم . صدای نعلینش که توی کوچه روی پله دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا متوجه می کرد که پدرم آمده است. پشت سر او هم صدای چند جفت کفش دیگر را روی آجر فرش دالان می شنیدم. این ها هم موذن مسجد پدرم و دیگر مریدها بودند که با پدرم از مسجد برمی گشتند. دیگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلینش را آن گوشه پای دیوار خواهد کند و روی قالیچه کوچک ترکمنی اش ، که زیر پا پهن می کرد، چند دقیقه خواهد ایستاد و همه کسانی که دور حیاط و توی اتاق ها نشسته اند و چای می خورند و قلیان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ایستاد و بعد همه با هم خواهند نشست. این ها را دیگر لازم نبود ببینم. همه را می دانستم. آن وقت آخرهای تابستان بود و من شاید تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن می کردم، لب بام می آمدم و توی حیاط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا غافلگیر کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و پشت سرمن که رسیده بود ، آهسته صدایم کرده بود. و من ترسان و خجالت زده از جا پریده بودم . جلوی مادرم ساکت ایستاده بودم. و در دل با خود عهد کرده بودم که دیگر لب بام نیایم. ولی مگر می شد؟ آخر برای یک دختر دوازده سیزده ساله، مثل آن وقت من ، مگر ممکن بود گوش به این حرفها بدهد؟ این را گفتم. پدرم که آمد ، من از جا پریدم و رفتم به طرف رختخواب ها. خوبیش این بود که پدرم هنوز نمی دانست من شب های روضه لب بام می نشینم و مردها را تماشا می کنم. اگر می دانست که خیلی بد می شد. حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد. چه مادر مهربانی داشتیم! هیچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هیچ ، همیشه هم طرف ما را می گرفت و سر چادر نماز خریدن برایمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.
خوب یادم است. رخت خواب ها پهن بود. هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابیدم ، نشستم ، دیدم که خیلی خنک بود. چقدر خوب یادم مانده است! هیچ دیده اید آدم بعضی وقت ها چیزی را که خیلی دلش می خواهد یادش بماند، چه زود فراموش می کند؟
اما بعضی وقت ها هم این وقایع کوچک چه قدر خوب یاد آدم می ماند! همه چیز آن شب چه خوب یاد من مانده است! این هم یادم مانده است که به دختر همسایه مان که آمده بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم. خودم را به خواب زدم و جوابش را ندادم. خودم هم نمی دانم چرا اینکار را کردم، ولی دشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رویش تکان بخورم . بعد که دختر همسایه مان پایین رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چیزهایی فکر می کردم، یک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت این افتادم که مدت هاست دلم می خواهد یواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم. هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که روی آن بخوابم. فقط می خواستم روی آن دراز بکشم. رخت خواب پدرم را تنهایی آن طرف بام می انداختیم. من و مادرم و بچه ها این طرف می خوابیدیم و رخت خواب برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف ، آخر ردیف رخت خوابهای خودمان می انداختیم. همچه که این خیال به سرم زد، باز مثل همیشه اول از خودم خجالت کشیدم و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم. بعد هم خوب یادم هست که مدتی به آسمان نگاه کردم. دو سه تا ستاره هم پریدند. ولی نمی شد. پاشدم و آهسته آهسته و دولا دولا برای این که سرم در نور چراغ های حیاط نیفتد ، به آن طرف رفتم و کنار رختخواب پدرم ایستادم. تنها رخت خواب او ملافه داشت. خوب یادم است. هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را بالای آن می گذاشتم و لحاف را پایینش جمع می کردم ، یک ملافه سفید و بزرگ هم داشت که روی همه اینها می انداختیم و دورو برش را صاف می کردیم. سفیدی ملافه رخت خواب پدرم ، در تاریکی هم به چشم می زد و هرشب این خیال را به سر من می انداخت. هر شب مرا به هوس می انداخت. به این هوس که یک چند دقیقه ای ، نیم ساعتی ، روی آن دراز بکشم. به خصوص شب های چهارده که مهتاب سفیدتر بود و مثل برف بود. چه قدر این خیال اذیتم می کردم! اما تا آن شب ، جرات این کار را نکرده بودم . نمی دانم چه بود کسی نبود که مرا ببیند. کسی نبود که مرا ببیند. اگر هم می دید ، نمی دانم مگر چه چیز بدی در این کار بود. ولی هروقت این خیال به سرم می افتاد، ناراحت می شدم. صورتم داغ می شد. لب هایم می سوخت و خیس عرق می شدم و نزدیک بود به زمین بخورم. کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم و روی دشک خودم می افتادم . یک شب ، چه خوب یادم مانده است، گریه هم می کردم . بعد خودم از این کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم . اما چه قدر خنده دار بود گریه آن شب من! وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ، مدتی گریه کردم و بین خواب و بیداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدایم کرد که شام یخ کرد. آن شب هم وقتی این خیال به سرم افتاد، اول همان طور ناراحت شدم . سفیدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می دیدم . ولی مگر جرات داشتم به آن نزدیک شودم؟ اما آن شب نمی دانم چه طور شد که جرات پیدا کردم . مدتی پای رخت خوابش ایستادم و به ملافه سفیدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهمیدم چه طور شد یکمرتبه دلم را به دریا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم . ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پایین پاهایم آنقدر یخ کرد که حالا هم وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم . شاید هم از ترس و خجالت وحشت کردم که اینطور یخ کردم . ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد . مثل این که نامحرم مرا دیده باشد . مثل وقتی که داشتم سرم را شانه می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت می کردم ولی خجالتم زیاد طول نکشید . پشتم گرم شد . عرقم بند آمد و دیگر صورتم داغ نبود . و من همان طور که روی رخت خواب پدرم طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد . برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای خانه به مادرم کمک می کردم . خستگی از کار روز و رخت خواب ها را که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا چه طور شده بود که من خواب دیو پیدا کرده بودم . هروقت به فکر آن شب می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود . من که دیگر نفهمیدم چه اتفاقهایی افتاد . فقط یک وقت بیدار شدم و دیدم لحاف پدرم تا روی سینه ام کشیده شده است و مثل این که کسی پهلویم خوابیده است . وای! نمی دانید چه حالی پیدا کردم ! خدایا! یواش اما با عجله تکان خوردم و خواستم یک پهلو بشوم . ولی همان تکان را هم نیمه کاره ول کردم و خشکم زد و همان طور ماندم . سرتاپایم خیس عرق شده بود و تنم داغ داغ بود و چانه ام میلرزید . پاهایم را یواش یواش از زیر لحاف پدرم درآوردم و توی سینه جمع کردم . پدرم پشتش را به من کرده بود و یک پهلو افتاده بود . دستش را زیر سرش گذاشته بود و سیگار می کشید . و من که نتوانستم یک پهلو شوم، دود سیگارش را می دیدم که از بالای سرش بالامی رفت . از حیاط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدایی هم نبود . فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسایه مان _ که دیر و همان روی بام شام می خوردند _ می آمد . وای که من چه قدر خوابیده بودم! چه طور خوابم برده بود! هنوز چانه ام می لرزید و نمی دانستم چه کار کنم . بلند شوم؟ چطور بلند شوم ؟ همان طور بخوابم؟ چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟ دلم می خواست پشت بام خراب شود و مرا با خودش پایین ببرد . راستی چه حالی داشتم ! در این عمر چهل ساله ام ، حتی یک دفعه هم این حال به من دست نداده است. اما راستی چه حال بدی بود! دلم می خواست یک دفعه نیست بشوم تا پدرم وقتی رویش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش نبیند . دلم می خواست مثل دود سیگار پدرم _ که به آسمان می رفت و پدرم به آن توجهی نداشت _ دود می شدم و به آسمان می رفتم . و پدرم مرا نمی دید که این طور بی حیا، روی رخت خوابش خوابیده ام . وای که چه حالی داشتم! کم کم باد به پیراهنم ، که از عرق خیس شده بود ، می خورد و سردم شده بود . ولی مگر جرات داشتم از جایم تکان بخورم ؟ هنوز همانطور مانده بودم . نه طاقباز بودم و نه یک پهلو . یک جوری خودم را نگه داشته بودم . خودم هم نمی دانم چه جور بود، ولی پدرم هنوز پشتش به من بود و دراز کشیده بود و سیگارش را دود می داد . بعضی وقت ها که به فکر این شب می افتم ، می بینم اگر پدرم عاقبت به حرف نیامده بود ، من آخر چه می کردم!مثل این که اصلا قدرت هیچ کاری را نداشتم و حتما
تا صبح همان طور می ماندم و از سرما یا ترس و خجالت خشکم می زد.
اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبیلش به دهنش بود، از لای دندانهایش گفت:
" دخترم ! تو نماز خوندی؟"
من نماز نخوانده بودم . همان از سر شب که بالا آمده بودم، دیگر پایین نرفته بودم . ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می باید در جواب پدرم دروغ می گفتم و می گفتم که نماز نخوانده ام . بالاخره این هم خودش راه فراری بود و می توانست مرا خلاص کند . اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهمیدم در جواب پدرم چه گفتم . ولی بعد که فکر کردم، یادم آمد . مثل این که در جواب گفته بودم :
" بله نماز خوانده م."
ولی بالاخره همین سوال و جواب ، وسیله این را به من داد که در یک چشم به هم زدن بلند شوم و کفش هایم را دست بگیرم و خودم را از پله ها پایین بیندازم .
سوال پدرم مثل این که مرا از جا کند . راستی از پلکان خود را پایین انداختم و وقتی توی ایوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا دید ، وحشتش گرفت . و پرسید :
" چرا رنگت این جور پریده ؟"
و من وقتی برایش گفتم ، خوب یادم است که رویش را تند از من برگرداند و همان طور که از ایوان پایین می رفت ، گفت :
" خوب دختر ، گناه کبیره که نکردی که!"
اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ، هنوز توی فکر بودم و هنوز از خودم و از چیز دیگری خجالت می کشیدم . مثل این که گناه کرده بودم . گناه کبیره . مثل این که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا دیده.
این مطلب را از آن وقت ها همین طور بفهمی نفهمی درک می کردم . اما حالا که فکر می کنم ، می بینم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا آب می کرد ، خجالت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابیده باشد . وقتی بعد
از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزیدم و لحاف را تا دم گوشم بالا کشیدم ، خوب یادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت:
" اما راستی هیچ فهمیدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟ به خیالش معصیت کبیره کرده !"
و پدرم ، نه خندید و نه حرفی زد . فقط صدای پکی که به سیگارش زد، خیلی کشیده و دراز بود و من از آن خوابم برد.
رحیمی نژاد
جمعه 16 خردادماه سال 1393 ساعت 12:46 ب.ظ
شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند...!
شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه!
حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود!!!
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید...
داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...
دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد!!!
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.
میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود!
چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر می یافتند...
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!!!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ...
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند ، ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیآوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند ...
رحیمی نژاد
جمعه 16 خردادماه سال 1393 ساعت 12:48 ب.ظ
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵میلیارد و هفت میلیون و۱۸هزار و۳۴آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین
و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!!
رحیمی نژاد
جمعه 16 خردادماه سال 1393 ساعت 06:11 ب.ظ
به نام خدا
سلام استاد:-)
سلام.
رحیمی نژاد
جمعه 16 خردادماه سال 1393 ساعت 06:29 ب.ظ
علّامه جعفری میفرمودند:
عشق حلال به این است که انسان (مثلاً) عاشق 50 میلیون تومان پول باشد.
حال اگر به انسان بگویند: آی!!! پنجاه میلیونی!!!. چقدر بدش میآید؟!!
در واقع میفهمد که این حرف توهین در حقّ اوست.
حالا که تکلیف عشق حلال امّا دنیوی معلوم شد،
ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد چقدر پست و بی ارزش است!
ای سرو بوستان ایستادگی!
ای زیباترین گل باغ حسین
ای جوان رعنا و رشید حسین!
ای علی را یادگار!
ای علی اکبر!
ســـلام و درود بی پایان بر صورت و سیرت پیامبر گونه ات . . .
روز جوان مبارک.
رحیمی نژاد
دوشنبه 19 خردادماه سال 1393 ساعت 12:56 ب.ظ
به نام خدا
سلام
در قبول دست های مهربان تردید نکنید
گاهی همین دست ها تا آخر عمر برایتان گرم میمانند . . .
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
شیر از رام کننده ی خود قوی تر است
این را رام کننده می داند ، مهم اینست که شیر نمی داند . . .
وابستگی یعنی میخواهمت چون مفیدی
دلبستگی یعنی میخواهمت حتی اگر مفید نباشی . . .
امروز کولاک کرده اید.
زندگی تراژدی است برای آن کس که احساس دارد
و کمدی است برای آن که می اندیشد . . .
آفرین
و بازار فریب است برای دروغگویان لافزن تا در آن به لذائذ خقیرشان برسند.
دنیای عجیبی شده است
برای دروغ هایمان خداراقسم میخوریم
و ب حرف راست ک میرسیم
میشود جان تو . . .
حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند
بهترین آدمها زندگی
همانهایی هستند که
وقتی کنارشان میشینی
چایی ات سرد میشود ودلت گرم . . .
چه کلمه مظلو میست
“قسمت ”
تمام نامردی ها را گردن میگیرد . . .
خدایا
آنان که همه چیز دارند ، مگر تو را
به سخره می گیرند آنانی را که هیچ ندارند ، مگر تو را . . .
(رابیدرانات تاگور)
وتو کافی هستی برای کسی که به تو توکل کند.
از کنایه ها نرنج
این مردم کارشان نیش زدن است !
عمریست به هوای بارانی می گویند : خراب
آفرین.
به کسی اعتماد کن که
اندوه پنهان شده در لبخندت
عشق پنهان شده در خشمت
و معنای حقیقی سکوتت را بفهمد . . .
زندگی به من یاد داده
برای داشتن آرامش و آسایش
امروز را با خدا قدم بر دارم
و فردا را به او بسپارم
آفرین
فکرت امون نمی دتم یه لحظه زندگی کنم
پایین نیاورده هنوز این گریه ها تب منو
من انتخاب نمی کنم به سمت ردت رفتنو
وقتی نگاهت می کنم رویا به باور می رسه
قلب زمین می ایسته و دنیا به آخر می رسه
یه عمره که خیال تو یه قسمت از وجودمه
ببین هنوز برای من فرق می کنی تو با همه
هر نفسم پر میشه از عشق تماشا کردنت
یه عمر آزگاره که رها نمیشم از تبت
هر نفسم پر میشه از عشق تماشا کردنت
یه عمر آزگاره که رها نمیشم از تبت
وقتی نگاهت می کنم رویا به باور می رسه
قلب زمین می ایسته و دنیا به آخر می رسه
یه عمره که خیال تو یه قسمت از وجودمه
ببین هنوز برای من فرق می کنی تو با همه
به نام خدا
سلام استاد
ممنون:-)
سلام.
پیرمردی عاشق
..........................!!!!!!!!!!
پیرمردی عاشق بود که با همسر خود زندگی می کرد
دست بر قضا این پیر زن شبا خورو پف می کرد وپیر مرد عاشق هیچ شب نمی خوابید تا همسرش راحت بخوابد.
روزی به همسر خود گفت که من تا حالا هیچ وقت چیزی به تو نگفتم اما من پیر هم به خواب نیاز دارم من خسته ام
تو شبها خورو پف می کنی و من نمی توانم بخوابم…..
پیر زن گفت : این ها دروغه اگه راست بود از اول به من می گفتی بعد این همه عشق که به پات ریختم حالا پشیمونی و بهونه می یاری…
چه شبی بود پر از دعوا و…
پیر مرد عاشق برای ثابت کر دن حرفش شب وقتی زنش خوابید صداش رو ضبط کرد
صبح پیر مرد هر کاری کرد زنش بیدار شه اما نشد …..
از اون به بعد بود که پیر مرد عاشق شبا با صدای خوروپف زنش که ضبط کرده بود خوابش میبرد و می گفت
ای کاش نمی گفتم….
هوا خوبه تو هم خوبی
منم بهتر شدم انگار
یه صبح دیگه عاشق شو
به یاد اولین دیدار
به روت وا میشه چشمایی
که با یاد تو می بستم
چه احساسی از این بهتر
تو خوابم عاشقت هستم
تو می چرخی به دور من
کنارت شعله ور میشم
تو تکراری نمیشی من
بهت وابسته تر میشم
تبت هر سال با من بود
تب گل های داوودی
تبی که تازه میفهمم
تو تنها باعثش بودی
تو خورشید و قسم دادی
فقط با عشق روشن شه
یه کاری با زمین کردی
که اینجا جای موندن شه
جای موندن شه،جای موندن شه،جای موندن شه
تو می چرخی به دور من
کنارت شعله ور میشم
تو تکراری نمیشی من
بهت وابسته تر میشم
به نام خدا
سلام استاد
سلام گیلار عزیزم. خیلی خیلی خیییییییلی خوشحال شدم وقتی دیدم افتخار دادی به این کلبه هم سر زدی. خوبی گیلار جان؟ خیلی مشتاق دیدارتم. در پناه خدا باشی همیشه.
سلام
سلام ب همگی
سلام خانوم رحیمی نژاد متشکرم ب کلبه پرنده اومدید
منم خوبم خداروشکر انشاا... شمام شادو سلامت باشید
هـــمـیشه بــه کـــسی تـــکیه کــنید کــه بـــه کـــسی تـــکـیه نـــکرده بــاشد ..
و
او کــــسی نـــیـست غـــیـر از خـــــدا .. !
سلام
خواهش میکنم اعظم جونم
سلام
راز آدمهای شاد
· افراد شاد کنترل زندگیشان را در دست دارند آنها خود انتخاب می کنند که در کجا زندگی کنند.
· انسانهای شاد از رابطه بین جسم و روحشان آگاهند و می دانند که می بایست به هر دوی آنها توجه کرد و از آنها مراقبت نمود.
· افراد شاد به زندگی به عنوان یک بازی که در آن برد و باخت تعیین کننده راه است نمی نگرند بلکه معتقدند زندگی کسب یک تجربه است تجربه بد یا خوب.
· افراد شاد می دانند چگونه در زمان حال زندگی کنند.
· افراد شاد می دانند که بعضی از اتفاقات خارج از کنترل انسان است. اگر منتظر بهترین ها باشید در حالی که خود را برای بدترین ها آماده کرده باشید همیشه در آینده آماده و موفق خواهید بود.
· آدمهای شاد برنامه ریزی و نقشه هایشان قدم به قدم است. آنها منتظر نمی مانند تا اتفاقات خوب به سراغشان بیاید و اهمیت قدمهای کوچک را با تمام وجود درک می کنند.
· انسانهای شاد می دانند چگونه با نگاهی به آینده از اشتباهاتشان درس بگیرند و از آنها عبور کنند.
یکی از کشاورزان همواره در مسابقات، جایزه بهترین غله را به دست می آورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش علاقه مند شدند که سر از کار او در آورند و راز موفقیتش را بدانند. به همین سبب او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند.
پس از مدتی جستجو، سر انجام به نکته عجیب و جالبی رو به رو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می داد و آنها را از این نظر تامین می کرد. بنابراین همسایگان او باید فاتح مسابقات می شدند نه خود او!
کنجکاوی بیشتر شد و و کوشش علاقه مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید . سرانجام تصمیم گرفتند که از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند. کشاورز هوشیار و دانا در پاسخ همکارانش گفت:"چون جریان باد، ذرات بارور کننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر می برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می دهم تا باد ذرات بارور کننده نامرغوب را از مزارع آنها به زمین من نیاورد و کیفیت محصولات مرا خراب نکند.!"
همین تشخیص صحیح و درست کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقات بهترین غله را برایش به ارمغان آورد.
بعضیها آنقدر فقیر هستند که تنها چیزی که دارند پول است.
برادران یوسف پیامبر(ع) وقتی میخواستند حضرت را به چاه بیفکنند، حضرت یوسف(ع) لبخندی زد، یهودا پرسید: چرا خندیدی ؟ این جا که جای خنده نیست، حضرت یوسف(ع) فرمود: روزی در فکر بودم چگونه کسی میتواند به من اظهار دشمنی کند، با این که برادران نیرومندی دارم؟ اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد تا بدانم که غیر از خدا تکیه گاهی نیست.
مردی در حال ور رفتن با ماشین جدیدش بود ، دختر 4 سالهاش سنگی برداشته بود و بدنه ماشین را خراش میداد ، وقتی مرد متوجه شد با عصبانیت دست دخترک را گرفت و از روی خشم چند ضربه محکم به دستش زد غافل از اینکه با آچار در دستش این ضربات را وارد میکرد
در بیمارستان ، دخترک بیچاره به خاطر شکستگیهای متعدد ، انگشتانش را از دست داد
وقتی دختر پدرش را دید ، با چشمانی دردناک از او پرسید : پدر انگشتانم کی رشد میکنند ؟
پدر خیلی ناراحت شده بود و حرفی نمیزد ، وقتی از بیمارستان خارج شد ، رفت به سمت ماشین و چندین بار به آن لگد زد ، حالش خیلی بد بود ، نشست و به خراشهای روی ماشین نگاه کرد ، دختر نوشته بود : دوستت دارم بابا ...
--------------------------
به خاطر داشته باشید که عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارند ، همیشه به خاطر داشته باشید که وسایل زندگی را باید استفاده کرد و مردم را باید دوست داشت و به آنان عشق ورزید ، اما مشکل امروز جهان این است که " مردم استفاده میشوند و وسایل و چیزها دوست داشته میشوند " ... !
گیلار؟
یکی میگفت : باید از کنار مشکلات زندگی
با سرعت عبور کنی و بگی مییییگ میییییگ !!!
اما انگار نمیدونست مشکلات نشستن رومون و میگن:
انگوررررررری ، انگوررررررری !
.
به نام خدا
سلام به استاد بزرگوار
سلام محدثه جان و سلام مقدسه جان . خواهش میکنم. کوتاهی من رو هم شما و هم دیگر دوستان باید ببخشند . خوشحال میشم می آید و سر می زنید و حتی وقت می گذارید و مطالب زیبا در کلبه می ذارید و شرمنده که آن طور که باید لطف شما رو جبران نمی کنم. باز هم ممنونم
سلام گیلار جون. خوبی؟
" مردم استفاده میشوند و وسایل و چیزها دوست داشته میشوند "
واقعا همین طور شده. خوشحالم که می آی. باعث افتخار .
سلام.
سلام استاد
خوب هستید انشاا...؟
سلام دوست گلم اعظم جان
مرسی عزیزم شرمندم میکنی مطالبت خیلی جالبن
بهترین ها رو برات میخوام
سلام خدا را شکر. از تهران تولد غزل و نغمه می آم.
سلام
غزل و نغمه استاد؟
اسماشون که خیلی قشنگه همیشه به خوشی استاد
سلام. ممنون. عموهای منند!
به نام خدا
سلام استاد
سلام گیلار عزیزم. لطف داری. مگر دعای دوستان کاری کند. ممنونم از مهربونیات.
غزل و نغمه؟! حس میکنم خواهر زاده یا برادر زاده هاتون باشن درسته؟ تولدشون مبارک.
سلام. برادرزاده های منند. ممنون.
هیچ چیز به اندازه یک کوه شبیه پدر نیست!
پیشاپیش روز پدر و میلاد حضرت علی (ع) بر شما مبارک
سلام. ممنون. تبریک مرا هم پذیرا باشید.
به نام خدا
سلام
کسی که خدارو داره همه چی داره
وکسی که خدا رو نداره هیچ چیزی نداره
واین به معنای واقعی داشتن همه چی نیست من فکر میکنم به معنای آرامش باشه
سلام
داشتن قلبی مهربان در دنیایی بی رحم، شجاعت است نه ضعف
دروغگویان لافزن چه می فهمند؟!
عاشق فارسی مادربزرگها هستم :))))
.
.
.
کپسول=کفسول
بانک=بانگ
دیوار=دیفال
مسجد=مچچد
گنجیشک=گنگیش
قفل=قلف
سطل=سلط
کسر=کرس
.
.
و...
الهی بمیرم عزیز من به بشقاب می گفت بقشاب به جمونگ می گفت جنوب چقدرم این سریالو دوس داشت
کاش می شد تا همیشه پیشمون بمونه
همه مامان بزرگا که نیستن
یادشون بخیر، روحشون شاد
آمین
به نام خدا.
سلام.
سلام اعظم جون.تو چطوری.خوبی؟آره.اومد.شکر خدا.مال من خوب بود بد نبود.اگه اون اشتباهه رو نمیکردم بهتر میشد.ولی بازم خدا رو صدهزار مرتبه شکر.شازده کوچولوام خوب داد.راضی بود.ممنون اعظم جون.
سلام
بله استاد قبول دارم، دروغ گویان لافزن نه گذشت می فهمند چیست نه مهربانی حتی قادر نیستند تفاوت آشکار بین کوتاه آمدن با کم آوردن را درک کنند بسیار حقیر و فرومایه اند اما چه می توان کرد پاسخگویی به آنها شخصیتی پست چون خودشان را می طلبد، باید سکوت کرد قلب را از کینه خالی کرد، آزاد گردید و منظر ماند تا خدا خودش پاسخ گو باشد این ضعف نیست این تنها راه برای انسانهای خداترس و مومن است تنها راه برای کسانی که شخصیتشان والاست و در حد مقابله با این پست فطرتان نیست. از هر انسانی به اندازه ی شعورش انتظار می رود انها نیز در سطح شعورشان رفتار می کنند پس نباید بهشان خورده گرفت، بهتر است به حال زار خودشان رهاشان کرد. مهمترین چیز اینست که خودشان قلبا می دانند که چقدر بدبخت و ذلیلند و عاقبتشان چیزی جز شکست نیست.
وقتی با تو کاردارند باید ادبشان کنی.
میلاد گل رسول و زهرا و علی است
زیرا که جهان خجسته زین نور جلی است
ما را دگر از روز جزا بیمی نیست
چون بر دل ما عشق حسین ابن علی است.
میلاد آقا ابا عبدالله الحسین مبارک.
به نام خدا

سلام
اعیاد شعبانیه رو تبریک عرض میکنم بر خدمتتون
یادی از مادر بزگ ها شد.راستش مادربزگی داشتم استثنایی.خیلی خیلی خوب بود.این اواخر (سال های سال)نماز شبش ترک نمی شد.اگر بگم از مادرم بهش نزدیک تر بودیم دروغ نگفتم.چقدر راحت و آسون از پیشمون رفت ....خیلی دلتنگشم ...
یه جمله ای داشت در مورد زیارت سلطان طوس حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) می گفت که حرم این امام شریف با حرم بقیه ائمه فرق می کنه و زیارت امام رضا (ع) یه چیز دیگست و... جدا هم به نظر من همینطوره.کسایی که توفیق زیارت ائمه هدی رو داشتن فکر کنم حرف من رو درک میکنن(البته که هر حرمی حال و هوای خودشو داره و اثرات خودش و ائمه(ع) نور واحدند).امام رضا (ع) خیلی رئوفن ، و این رافت رو به راحتی با ورود به حرمشون درک میکنی و...
جدا باید قدر همدیگه رو تا کنار هم هستیم بدونیم.درسته این جمله شاید کلیشه ای شده،ولی زمان به سرعت در حال گذشتنه و ما غافل از خیلی ها و خیلی چیزها.
یا علی
خدایش بیامرزاد
به نام خدا
سلام
سلام استاد
استاد به کلبه های حقیقت یک و دو سر زدم دروغ نگفته باشم با خوندن بعضی از کامنت ها گریه کردم. استاد چه اسم قشنگی برای وبلاگتون انتخاب کردید واقعا صندوقچه ای از خاطرات تلخ و شیرینه.
سلام ممنونم. با مشورت خانمم بوده.
به نام خدا
سلام
کسی که طعم زبان عسل نمیفهمد
تو هرچه هم که بخوانی غزل، نمیفهمد
حکایت " نرود میخ آهنین در سنگ "
نگو به سنگ، که ضربالمثل نمیفهمد
کسی که صنعت تشبیه را نمیداند
رکوع ماه و طواف زحل نمیفهمد
میان آینه و آب و شانه و گیسو
لطیفهای است که آن را کچل نمیفهمد
حدیث درد به پایان نمیرسد اما
هزار حیف که این را اجل نمیفهمد
سید مرتضی کرامتی
حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!
روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم
در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم
روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم
پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم
بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم
من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟
شاعر : امید صباغ نو
من و آینه
چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام ” روکی ” ، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد .
کلبه ی ما نه اتاقی داشت ، نه اسباب و اثاثیه ای ، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال که نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سال های پیش شده بود ، بیشتر از همیشه پول گرفتیم .
یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشان مان داد . همه با چشم های هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم ، حالا که کمی پول داریم ، این هم خیلی خوشگل است . ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم ، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . چون خوشبختانه پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد .
آفتاب نزده باید حرکت می کرد ، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسنگ راه بود ، یعنی یک روز پیاده روی ، تازه اگر تند راه می رفت . سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم ، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم .
وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : وای ی ی ی … ، تو همیشه می گفتی من خوشگلم ، واقعاً من خوشگلم !
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی می زد با آن صدای کلفتش گفت : آره منم خشنم ، اما جذابم ، نه ؟
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود : مامان ، واقعا چشم هام به تو رفته ها !
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشم های ور قلمبیده به آینه نگاه می کرد : می دونستم موهام رو این طوری می بندم خیلی بهم میاد !
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم . می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود ولی چون آینه نداشتیم این موضوع را فراموش کرده بودم .
وقتی تصویرم را در آینه دیدم ، یکهو داد زدم : من زشتم ! من زشتم ! بدنم می لرزید ، دلم می خواست آینه را بشکنم ، همین طور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم : یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟
- آره عزیزم ، همیشه همین ریختی بودی .
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟
- آره پسرم ، همیشه دوستت داشتم .
- ولی چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟
- چون تو مال من هستی !
سال ها از آن قضیه گذشته ، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است .
آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً منو دوستم داری ؟
و او در جوابم می گوید : بله .
و وقتی از او می پرسم که چرا دوستم داری ؟
به من لبخند می زند و می گوید : چون تو مال من هستی و من تمام مخلوقاتم را بسیار دوست می دارم …
الهی الهی، به حق پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
الهی الهی، به صدق خدیجه
الهی الهی، به زهرای اطهر
الهی الهی، به سبطین احمد
الهی، به شیر الهی! به شبر
الهی به عابد! الهی به باقر
الهی به موسی، الهی به جعفر
الهی الهی، به شاه خراسان
خراسان چه باشد! به آن شاه کشور
شنیدم که میگفت زاری، غریبی
طواف رضا، چون شد او را میسر:
من اینجا غریب و تو شاه غریبان
به حال غریب خود، از لطف بنگر
الهی به حق تقی و به علمش
الهی به حق نقی و به عسکر
الهی الهی، به مهدی هادی
که او مؤمنان راست هادی و رهبر
که بر حال زار بهائی نظر کن!
به حق امامان معصوم، یکسر
داستان ابوالحسن خرقانی و خدا
روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند. آوازی شنید که:
ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از “رحمت” تو میدانم و از “بخشایش” تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجدهات نکند؟
آواز آمد: نه از تو؛ نه از من.
بر سردر خانقاه شیخ ابوالحسن خرقانی نوشته شده بود:
هرکه در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.
گناه
جلال آل احمد
شب روضه هفتگی مان بود و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاریک شده بود و مستمعین روضه آمده بودند. حیاطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردیم و گلدان ها را مرتب دور حوضش می چیدیم، داشت پرمی شد. من کارم که تمام می شد ، توی تاریکی لب بام می نشستم و حیاط را تماشا می کردم . وقتی تابستان بود و روضه را توی حیاط می خواندیم ، این عادت من بود. آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشاکردم. طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط ، مردم را که یکی یکی می آمدند و سرجای همیشگی خودشان می نشستند، تماشا می کردم. خوب یادم مانده است. باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می کرد ، آدم خیال می کرد می خندد ، آمد و سرجای همیشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.
من و خواهرم همیشه از صدای گریه این پیرمرد می خندیدیم. و مادرم ما را دعوا می کرد و پشت دستش را گاز می گرفت و ما را وامی داشت استغفار کنیم. یکی دیگر هم بود که وقتی گریه می کرد ، صورتش را نمی پوشانید. سرش را هم پایین نمی انداخت. دیگران همه این طور می کردند. مثل این که خجالت می کشیدند کس دیگری اشکشان را ببیند. ولی این یکی نه سرش را پایین می انداخت ، و نه دستش را روی صورتش می گرفت. همان طور که روضه خوان می خواند ، او به رو به روی خود نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ریش جو گندمی کوتاهی داشت، سرازیر می شد. آخر سرهم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و صورتش را آب میزد. بعد همانطور که صورتش خیس شده بود ، چایی اش را می خورد و می رفت. من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خواندیم. اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاییدم، این طور بود. من به این یکی خیلی علاقه پیدا کرده بودم . وقتی هم که تنها بودم ، به شنیدن صدای گریه اش نمی خندیدم ، غصه ام می شد. ولی هروقت با این خواهر بدجنسم بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. و آن وقت بود که مادرمان عصبانی می شد. جای معینی نداشت . هر شبی یک جا می نشست . من به خصوص از گریه اش خوشم می آمد که بی صدا بود. شانه هایش هم تکان نمی خورد. صاف می نشست، جم نمی خورد و اشک از روی صورتش سرازیر می شد و ریش جوگندمی اش ، از همان بالای بام هم پیدا بود که خیس شده است. آن شب او هم آمد و رفت ، صاف رو به روی من ، روی حصیر نشست . کناره هامان همه دور حیاط را نمی پوشاند و یک طرف را حصیر میانداختیم. طرف پایین حیاط دیگر پر شده بود. رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی شب های روضه هم آن طرف ، توی تاریکی ، پشت گلدان ها ایستاده بود و نماز می خواند و من فقط صدایش را می شنیدم که نمازش را بلند بلند می خواند.
چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم . چه آرزوی عجیبی بود! از وقتی که نماز خواندن را یاد گرفته بودم، درست یادم است ، این آرزو همین طور در دلم مانده بود و خیال هم نمی کردم این آرزو عملی بشود .عاقبت هم نشد .
برای یک دختر ، برای یک زن که هیچ وقت نباید نمازش را بلند بخواند ، این آرزو کجا می توانست عملی بشود؟ این را گفتم . مدتی توی حیاط را تماشا می کردم و بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشیدم و بلند شدم. لازم نبود که دیگر نگاه کنم تا ببینم چه خبر خواهد شد. و مردم چه خواهند کرد. پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی دیدم . صدای نعلینش که توی کوچه روی پله دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا متوجه می کرد که پدرم آمده است. پشت سر او هم صدای چند جفت کفش دیگر را روی آجر فرش دالان می شنیدم. این ها هم موذن مسجد پدرم و دیگر مریدها بودند که با پدرم از مسجد برمی گشتند. دیگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلینش را آن گوشه پای دیوار خواهد کند و روی قالیچه کوچک ترکمنی اش ، که زیر پا پهن می کرد، چند دقیقه خواهد ایستاد و همه کسانی که دور حیاط و توی اتاق ها نشسته اند و چای می خورند و قلیان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ایستاد و بعد همه با هم خواهند نشست. این ها را دیگر لازم نبود ببینم. همه را می دانستم. آن وقت آخرهای تابستان بود و من شاید تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن می کردم، لب بام می آمدم و توی حیاط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا غافلگیر کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و پشت سرمن که رسیده بود ، آهسته صدایم کرده بود. و من ترسان و خجالت زده از جا پریده بودم . جلوی مادرم ساکت ایستاده بودم. و در دل با خود عهد کرده بودم که دیگر لب بام نیایم. ولی مگر می شد؟ آخر برای یک دختر دوازده سیزده ساله، مثل آن وقت من ، مگر ممکن بود گوش به این حرفها بدهد؟ این را گفتم. پدرم که آمد ، من از جا پریدم و رفتم به طرف رختخواب ها. خوبیش این بود که پدرم هنوز نمی دانست من شب های روضه لب بام می نشینم و مردها را تماشا می کنم. اگر می دانست که خیلی بد می شد. حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد. چه مادر مهربانی داشتیم! هیچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هیچ ، همیشه هم طرف ما را می گرفت و سر چادر نماز خریدن برایمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.
خوب یادم است. رخت خواب ها پهن بود. هوای سرشب خنک شده بود و من وقتی روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابیدم ، نشستم ، دیدم که خیلی خنک بود. چقدر خوب یادم مانده است! هیچ دیده اید آدم بعضی وقت ها چیزی را که خیلی دلش می خواهد یادش بماند، چه زود فراموش می کند؟
اما بعضی وقت ها هم این وقایع کوچک چه قدر خوب یاد آدم می ماند! همه چیز آن شب چه خوب یاد من مانده است! این هم یادم مانده است که به دختر همسایه مان که آمده بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم. خودم را به خواب زدم و جوابش را ندادم. خودم هم نمی دانم چرا اینکار را کردم، ولی دشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رویش تکان بخورم . بعد که دختر همسایه مان پایین رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چیزهایی فکر می کردم، یک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت این افتادم که مدت هاست دلم می خواهد یواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم. هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که روی آن بخوابم. فقط می خواستم روی آن دراز بکشم. رخت خواب پدرم را تنهایی آن طرف بام می انداختیم. من و مادرم و بچه ها این طرف می خوابیدیم و رخت خواب برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف ، آخر ردیف رخت خوابهای خودمان می انداختیم. همچه که این خیال به سرم زد، باز مثل همیشه اول از خودم خجالت کشیدم و نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم. بعد هم خوب یادم هست که مدتی به آسمان نگاه کردم. دو سه تا ستاره هم پریدند. ولی نمی شد. پاشدم و آهسته آهسته و دولا دولا برای این که سرم در نور چراغ های حیاط نیفتد ، به آن طرف رفتم و کنار رختخواب پدرم ایستادم. تنها رخت خواب او ملافه داشت. خوب یادم است. هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را بالای آن می گذاشتم و لحاف را پایینش جمع می کردم ، یک ملافه سفید و بزرگ هم داشت که روی همه اینها می انداختیم و دورو برش را صاف می کردیم. سفیدی ملافه رخت خواب پدرم ، در تاریکی هم به چشم می زد و هرشب این خیال را به سر من می انداخت. هر شب مرا به هوس می انداخت. به این هوس که یک چند دقیقه ای ، نیم ساعتی ، روی آن دراز بکشم. به خصوص شب های چهارده که مهتاب سفیدتر بود و مثل برف بود. چه قدر این خیال اذیتم می کردم! اما تا آن شب ، جرات این کار را نکرده بودم . نمی دانم چه بود کسی نبود که مرا ببیند. کسی نبود که مرا ببیند. اگر هم می دید ، نمی دانم مگر چه چیز بدی در این کار بود. ولی هروقت این خیال به سرم می افتاد، ناراحت می شدم. صورتم داغ می شد. لب هایم می سوخت و خیس عرق می شدم و نزدیک بود به زمین بخورم. کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم و روی دشک خودم می افتادم . یک شب ، چه خوب یادم مانده است، گریه هم می کردم . بعد خودم از این کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم . اما چه قدر خنده دار بود گریه آن شب من! وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ، مدتی گریه کردم و بین خواب و بیداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدایم کرد که شام یخ کرد. آن شب هم وقتی این خیال به سرم افتاد، اول همان طور ناراحت شدم . سفیدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می دیدم . ولی مگر جرات داشتم به آن نزدیک شودم؟ اما آن شب نمی دانم چه طور شد که جرات پیدا کردم . مدتی پای رخت خوابش ایستادم و به ملافه سفیدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهمیدم چه طور شد یکمرتبه دلم را به دریا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم . ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پایین پاهایم آنقدر یخ کرد که حالا هم وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم . شاید هم از ترس و خجالت وحشت کردم که اینطور یخ کردم . ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد . مثل این که نامحرم مرا دیده باشد . مثل وقتی که داشتم سرم را شانه می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت می کردم ولی خجالتم زیاد طول نکشید . پشتم گرم شد . عرقم بند آمد و دیگر صورتم داغ نبود . و من همان طور که روی رخت خواب پدرم طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد . برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای خانه به مادرم کمک می کردم . خستگی از کار روز و رخت خواب ها را که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا چه طور شده بود که من خواب دیو پیدا کرده بودم . هروقت به فکر آن شب می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو برتنم راست می شود . من که دیگر نفهمیدم چه اتفاقهایی افتاد . فقط یک وقت بیدار شدم و دیدم لحاف پدرم تا روی سینه ام کشیده شده است و مثل این که کسی پهلویم خوابیده است . وای! نمی دانید چه حالی پیدا کردم ! خدایا! یواش اما با عجله تکان خوردم و خواستم یک پهلو بشوم . ولی همان تکان را هم نیمه کاره ول کردم و خشکم زد و همان طور ماندم . سرتاپایم خیس عرق شده بود و تنم داغ داغ بود و چانه ام میلرزید . پاهایم را یواش یواش از زیر لحاف پدرم درآوردم و توی سینه جمع کردم . پدرم پشتش را به من کرده بود و یک پهلو افتاده بود . دستش را زیر سرش گذاشته بود و سیگار می کشید . و من که نتوانستم یک پهلو شوم، دود سیگارش را می دیدم که از بالای سرش بالامی رفت . از حیاط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدایی هم نبود . فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسایه مان _ که دیر و همان روی بام شام می خوردند _ می آمد . وای که من چه قدر خوابیده بودم! چه طور خوابم برده بود! هنوز چانه ام می لرزید و نمی دانستم چه کار کنم . بلند شوم؟ چطور بلند شوم ؟ همان طور بخوابم؟ چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟ دلم می خواست پشت بام خراب شود و مرا با خودش پایین ببرد . راستی چه حالی داشتم ! در این عمر چهل ساله ام ، حتی یک دفعه هم این حال به من دست نداده است. اما راستی چه حال بدی بود! دلم می خواست یک دفعه نیست بشوم تا پدرم وقتی رویش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش نبیند . دلم می خواست مثل دود سیگار پدرم _ که به آسمان می رفت و پدرم به آن توجهی نداشت _ دود می شدم و به آسمان می رفتم . و پدرم مرا نمی دید که این طور بی حیا، روی رخت خوابش خوابیده ام . وای که چه حالی داشتم! کم کم باد به پیراهنم ، که از عرق خیس شده بود ، می خورد و سردم شده بود . ولی مگر جرات داشتم از جایم تکان بخورم ؟ هنوز همانطور مانده بودم . نه طاقباز بودم و نه یک پهلو . یک جوری خودم را نگه داشته بودم . خودم هم نمی دانم چه جور بود، ولی پدرم هنوز پشتش به من بود و دراز کشیده بود و سیگارش را دود می داد . بعضی وقت ها که به فکر این شب می افتم ، می بینم اگر پدرم عاقبت به حرف نیامده بود ، من آخر چه می کردم!مثل این که اصلا قدرت هیچ کاری را نداشتم و حتما
تا صبح همان طور می ماندم و از سرما یا ترس و خجالت خشکم می زد.
اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبیلش به دهنش بود، از لای دندانهایش گفت:
" دخترم ! تو نماز خوندی؟"
من نماز نخوانده بودم . همان از سر شب که بالا آمده بودم، دیگر پایین نرفته بودم . ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می باید در جواب پدرم دروغ می گفتم و می گفتم که نماز نخوانده ام . بالاخره این هم خودش راه فراری بود و می توانست مرا خلاص کند . اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهمیدم در جواب پدرم چه گفتم . ولی بعد که فکر کردم، یادم آمد . مثل این که در جواب گفته بودم :
" بله نماز خوانده م."
ولی بالاخره همین سوال و جواب ، وسیله این را به من داد که در یک چشم به هم زدن بلند شوم و کفش هایم را دست بگیرم و خودم را از پله ها پایین بیندازم .
سوال پدرم مثل این که مرا از جا کند . راستی از پلکان خود را پایین انداختم و وقتی توی ایوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا دید ، وحشتش گرفت . و پرسید :
" چرا رنگت این جور پریده ؟"
و من وقتی برایش گفتم ، خوب یادم است که رویش را تند از من برگرداند و همان طور که از ایوان پایین می رفت ، گفت :
" خوب دختر ، گناه کبیره که نکردی که!"
اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ، هنوز توی فکر بودم و هنوز از خودم و از چیز دیگری خجالت می کشیدم . مثل این که گناه کرده بودم . گناه کبیره . مثل این که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا دیده.
این مطلب را از آن وقت ها همین طور بفهمی نفهمی درک می کردم . اما حالا که فکر می کنم ، می بینم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا آب می کرد ، خجالت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابیده باشد . وقتی بعد
از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزیدم و لحاف را تا دم گوشم بالا کشیدم ، خوب یادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت:
" اما راستی هیچ فهمیدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟ به خیالش معصیت کبیره کرده !"
و پدرم ، نه خندید و نه حرفی زد . فقط صدای پکی که به سیگارش زد، خیلی کشیده و دراز بود و من از آن خوابم برد.
شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند...!
شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه!
حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود!!!
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید...
داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...
دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد!!!
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.
میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود!
چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد بخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر می یافتند...
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!!!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ...
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند ، ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیآوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند ...
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵میلیارد و هفت میلیون و۱۸هزار و۳۴آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین
و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!!
به نام خدا
سلام استاد:-)
سلام.
علّامه جعفری میفرمودند:
عشق حلال به این است که انسان (مثلاً) عاشق 50 میلیون تومان پول باشد.
حال اگر به انسان بگویند: آی!!! پنجاه میلیونی!!!. چقدر بدش میآید؟!!
در واقع میفهمد که این حرف توهین در حقّ اوست.
حالا که تکلیف عشق حلال امّا دنیوی معلوم شد،
ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد چقدر پست و بی ارزش است!
آفرین
ای سرو بوستان ایستادگی!
ای زیباترین گل باغ حسین
ای جوان رعنا و رشید حسین!
ای علی را یادگار!
ای علی اکبر!
ســـلام و درود بی پایان بر صورت و سیرت پیامبر گونه ات . . .
روز جوان مبارک.
به نام خدا
سلام
در قبول دست های مهربان تردید نکنید
گاهی همین دست ها تا آخر عمر برایتان گرم میمانند . . .