دیوار یقین وسعت زندان خودم بود
پای سفرم بسته به دستان خودم بود
آنجا که به ایمان کسی خرده گرفتم
ای وای که از سستی ایمان خودم بود
خشتی اگر از خانه همسایه ربودم
آوار به سوی دل ویران خودم بود
دل کم نشکستم که نبازم ولی انگار
بشکسته دله تنگ و پشیمان خودم بود
آن روز که از شادیه تو شاد نگشتم
پایان شبه تیره و زندان خودم بو
شاعر؟
با آرزوی بخشش گناهان همه در ماه با برکتی که گذشت...
الهی!
مرا واسطه عشق خود میان آدمیان کن.
تا آنجا که نفرت است، عشق را ارزانی کنم.
آنجا که تقصیر وگناه است، ببخشایم.
آنجا که تفرقه وجدایی است، پیوند بزنم.
آنجا که خطاست، راستی را هدیه کنم.
آنجا که شک است، ایمان بدهم.
آنجا که نومید است، امید شوم.
آنجا که ظلمت است، چراغی برافروزم.
آنجا که غم است، شادی به پا کنم.
خداوندا!
باشد که بیشتر تسلی دهم تا تسلی یابم.
در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن.
در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن.
زیرا با دادن است که می گیریم.
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را می یابیم.
با بخشیدن است که بخشوده می شوم.
وبا مردن است که زنده می شوم...
رحیمی نژاد
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1392 ساعت 07:53 ب.ظ
به نام خدا
سلام شازده کوچولو خوبی؟
استاد
پنجشنبه 7 شهریورماه سال 1392 ساعت 08:04 ب.ظ
به نام خدا
سلام به تمام دانشجویان عزیزی که بی شائبه در برگزاری کنفرانس کمک کردند علی الخصوص صاحبان کلبه خانمها غلامی و بندری که سنگ تمام گذاشتند. واقعا خسته نباشید. چقدر از آدمهای بی ادعا که وظایف خود را انجام می دهند و لنگرهای خدا در روی زمینند خوشم می آید. آدمهایی که اگر مهمانند وظیفه میهمانی خود را خوب انجام می دهند-اگر میزبانند وظیفه میزبانی.اگر رییسند وظیفه ریاست و اگر مرئوسند وظیفه مرئوسی. سواره اند وظیفه فرادستی و اگر پیاده اند وظیفه فرودستی.
ساده اند. قمپز در نمی کنند! لاف بلدم بلدم بلدم نمی زنند. فیچ وقت آدم با آنها در آمپاس قرار نمی گیرد... و ...
بگذریم.
چقدر شیفته دیدار آنانم! چقدر آرزومند پیروزی ایشان!
و این به استاد بودن یا شاگرد بودن با ثروتمند بودن یا درویش بودن و ... ربط ندارد. مشهور است در آخرالزمان حقایق آنچتان وارونه می شوند و جای ارزشها و ضر ارزشها چنان عوض می شود که به طرسق عدالت و درست کارها یا پیش نمی رود یا غیر عادی جلوه می کند!
سلا خدمت استاد بزگوارم که اگر سعادت دانشجو بودن و در کلاس درس شما نشستن را نداشتم برگزاری کنفرانس شیمی بهانه ای بود تا در کنارتان چیز های با ارزشی را بیاموزم .
استاد من هم به نوبه خودم از تلاش های شما و تمام اساتید بزرگوار دانشکده شیمی سپاسگزارم. بودن در کنار شما اساتید سعادتی بزرگ بود که نصیبم شد من که تنها انجام وظیفه کردم و این کوچکترین قدمی بود که برداشتم امیدوارم به جایی برسیم که بر بلند ترین قله های علم بایستیم و به ایرانی بودن خود افتخار کنیم.با کمال احترام
سلام. ممنونم. ان شاالله
غلامی
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1392 ساعت 07:32 ب.ظ
به نام خدا سلام بر استاد بزرگوار و عزیز
بودن در کنار شما و سایر اساتید عزیزمان اتفاقی بود پر از زیبایی و سعادت که خستگی در پی نداشت.
امیدوارم که به شخصه وظیف خود را در حد انتظار تک تک اساتید عزیزم انجام داده باشم و امید بخدا که این دور هم بودنها ادامه دار باشد
سلام ممنونم. ان شاالله. مستندتان به یاد ماندنی می شود.
غلامی
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1392 ساعت 07:55 ب.ظ
به نام خدا
سلام بر خانم رحیمی نژاد عزیز و مهربونم
شکر خدا همه چیز خوبه شما خوبین؟ چه خبرا؟
ای بهار آرزوی نسل فردا،دخترم
ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم
چشم وگوش خویش را بگشا کز راه حسد
نشکند آیینه ات را چشم دنیا، دخترم
دست در دست حیا بگذار وکوشش کن مدام
تا نیفتی در راه آزادی از پا، دخترم
کوه غم داری اگر بر دوش دل همچون پدر
دم مزن تا می توانی از دریغا، دخترم
با مدارا می شوی آسوده دل،پس کن بنا
پایه رفتار خود را بر مدارا، دخترم
سالروز میلاد خانم فاطمه معصومه(س) و روز ملی دختر را به همه بانوان پاک و آسمانی مخصوصا نفیسه و فرزانه عزیزم تبریک عرض می کنم.
غلامی
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1392 ساعت 12:49 ب.ظ
چشمهای تو چه زیباست خدا رحم کند
ماه هم محو تماشاست خدا رحم کند
روی دیوار بلنـــــــد دل بیایمانم
سایهی وسوسه پیداست خدا رحم کند
جای مهتاب به آن چشم نگاهی بکنید
ماه مجنون شده لیلاست خدا رحم کند
شانهام خم شده از بار گناه و تردید
دوزخ عشق همین جاست خدا رحم کند
ننگ بر نام اگر از تو مرا دور کند
عصر من عصر زلیخاست خدا رحم کند
جای منع من دیوانه کمی فکر کنید
موج دیوانهی دریاست خدا رحم کند
غلامی
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1392 ساعت 12:54 ب.ظ
بیش از تمام رنگهایت رنگ کاشی را...
بیش از تمام لحظهها وقتی تو باشی را...
روزی زنی درعهد شاه عباس عاشق کرد
سرپنجههای روح یک معمارباشی را
آن وقت شعر و رنگ و موسیقی به هم آمیخت
پوشاند اسلیمی تنِ عریانِ کاشی را
حالا دوباره اصفهان آبستن است ای عشق!
تندیس زیبایی که از من میتراشی را
روح مرا سوهان بکش، چکش بزن، بشکن
بیرون بریز از من هواها را، حواشی را
حل کن مرا ای عشق! ای تیزاب افسونگر!
ذرات روحم تشنه هستند این تلاشی را
از نغمهها آوازهای زنده رودت را...
بیش از تمام رنگهایت رنگ کاشی را...
غلامی
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1392 ساعت 10:27 ب.ظ
به نام خدا
سلام به مقدسه عزیزم
ممنونم دوست مهربون و خوبم
بر تو هم مبارک این روز مبارک و این دهه فرخنده
غلامی
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 ساعت 04:11 ب.ظ
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می خوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمی دانم
نمی دانم چرا این قدر با من مهربانی تو
نمی دانم کنارت میزبانم یا که مهمانم
نگاهم رو به روی تو بلاتکلیف می ماند
که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم
به دریا می زنم، دریا ضریح توست غرقم کن
در این امواج پر شوری که من یک قطره از آنم
سکوت هرچه آیینه، نمازم را طمأنینه
بریز آرامشی دیرینه در سینه پریشانم
تماشا میشوی آیه به آیه در قنوت من
تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم
اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم
که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم
سید حمید رضا برقعی،
طالبی
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1392 ساعت 05:03 ب.ظ
زائری بارانی ام آقا بدادم میرسی؟
بی پناهم، خسته ام،تنهابدادم میرسی ؟
گر چه آهونیستم اماپراز دلتنگی ام
ضامن چشمان آهوهابه دادم میرسی ؟
ازکبوترهاکه میپرسم نشانم میدهند
گنبدو گلدسته هایت رابه دادم میرسی ؟
من دخیل التماس رابه چشمت بسته ام
هشتمین دردانه زهرابه دادم میرسی ؟
میلاد عالم آل محمد، هشتمین حجت سرمد،نگین درخشان وطن، السلطان ابا الحسن، حضرت رضا(ع)مبارک باد.
طالبی
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1392 ساعت 05:06 ب.ظ
پروردگارا به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند...
عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند...
بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند...
محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند
[ بدون نام ]
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1392 ساعت 12:47 ب.ظ
بهانه
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
فاضل نظری
یاد اولین روز کنفرانس بخیر که استاد این شعر برامون خوند...چه زود گذشت
سلام خانم بندری
غلامی
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1392 ساعت 08:54 ب.ظ
به نام خدا
سلام بر استاد عزیز و بزرگوار
سلام به مقدسه مهربانم و ممنون از اشعار زیبایی که واسمون گذاشتی
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
عشق بود و جبهه بود و جنگ بود
عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود
هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد
مادری فرزند خود را هدیه کرد
در شبی که اشکمان چون رود شد
یک نفر از بین ما مفقود شد
آنکه که سر دارد به سامان می رسد
آنکه که جان دارد به جانان می رسد
دیده ام ، دستی به سوی ماه رفت
بی سر و جان تا لقاءالله رفت
زندگیمان در مسیر تیر بود
خاک جبهه ، خاک دامنگیر بود
آنکه خود را مرد میدان فرض کرد
آمد از این نقطه طی الارض کرد
هر که گِرد شعله چون پروانه است
پیکر صدپاره اش بر شانه است
تن به خاک و بوی یاسش می رسد
بوی باروت از لباسش می رسد
دشمن افکنهای بی نام و نشان
پوکه ی خونین شده تسبیحشان
کار هرکس نیست این دیوانگی
پیله وا می ماند از پروانگی
کاروان از هفت شهر عشق و عرفان بگذرد
راه بیتالله اگر از هند و ایران بگذرد
مهربانا یک دو جامی بیشتر از خود برآ
مستتر شو تا غدیر از عید قربان بگذرد
«خون نمیخوابد» چنین گفتند رندان پیش از این
کیست میخواهد که از خون شهیدان بگذرد؟
نغمهاش در عین کثرت، جوش وحدت میزند
هر که از مجموع آن زلف پریشان بگذرد
پردة عشّاق حاشا بیترنّم گل کند
شام دلتنگان مبادا در غم نان بگذرد
وای روز ما که در اندوه و حرمان سر شود
حیف عمر ما که در دعوا و بهتان بگذرد
خون سهراب و سیاوش سنگفرش کوچههاست
رستمی باید که از این آخرین خوان بگذرد
کاشکی این روزها بر ما نمیآمد فرود
حسرت این روزها بر ما فراوان بگذرد
کافر از کافر گذشت و گبر یار گبر شد
کاش میشد تا مسلمان از مسلمان بگذرد
حال و روز عاشقان امروز بارانیتر است
نازنینا اندکی بنشین که باران بگذرد
از شراب مشرق توحید خواهد مست شد
گر نسیم هند از خاک خراسان بگذرد
علیرضا قزوه
سلام استاد
هرچند که دیر است..ولی عید تون مبارک
مدتی بود که از منزل امکان ارسال مطالب نبود .خدارو شکر که درست شد.
سلام خانم بندری ممنون
بندری
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1392 ساعت 11:58 ب.ظ
بگو که یک شبه مردی شدی برای خودت
و ایستادی امروز روی پای خودت
نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادعای خودت
از آسمانی گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت
پدر قنوت گرفته ترا برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربنای خودت
که شاید آخر سیر تکامل حلقت
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت…
یکی به جای عمویت که از تو تشنه تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت
بده تمام خودت را به نیزه ها و بگیر
برای عها خیلی عمه کمی سایه در ازای خودت
و بعد همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن به انتهای خودت
و در نهایت معراج خویش می بینی
که تازه آخر عرش است ابتدای خودت
سه روز بعد در افلاک دفن خواهی شد
درون قلب پدر خاک کربلای خودت
هادی جانفدا
سلام استاد
تو این ایام ما رو از دعای خیر خودتون فراموش نکنید
سلام. شما لطف دارید اما چشم. امیدوارم چپه در نیاید!
سلام استاد
عزاداری هاتون قبول درگاه خدای حسین ،انشاالله
استاد من برای درس شیمی دارویی که با خانم حیدری پور دارم نیازمند راهنمایی در باره دارو ها به عنوان تحقیق برای این درس هستم. خواستم از شما خواهش کنم که آیا امکانش هست از راهنمایی های خواهر بزرگوارتون استفاده کنم ؟ممنونم
سلام. بله به داروخانه بروید از قول من بگویید جوابتان را می دهد من هم زنگ می زنم ان شاالله مفید باشد.
حادثه فرو ریختن دو ساختمان دوقلوی مرکز اقتصادی امریکا ( یازده سپتامپر ) که از بزرگترین ساختمان های جهان بودند توسط قران کریم در 1400 سال قبل پیش بینی شده است.
این پیش بینی مربوط به آیه 109 سوره توبه می شود که دقیقا با مواردی که گفته می شود خواهید فهمید که به این حادثه اشاره دارد و این آیه جمله زیر است :
آیه 109 سوره توبه :
افمن اسس بنیانه علی تقوی من الله ورضوان خیر ام من اسس بنیانه علی شفا جرف هار فانهار به فی نار جهنم والله لا یهدی القوم الظالمین
معنی آیه : آیا آنکه بنای خویش بر پرهیزگاری خدا و رضای او پایه نهاده بهتر است یا آن کسی که بنای خویش بر لب پرتگاه نهاده که فروریختنی است.
در این آیه کلمه ای است به نام (جرف هار) به معنای لبه ی پرتگاه که نام خیابانی است که برج های دوقلو ای که خراب شدند در این خیابان قرار دارند .
1 - همانطور که می دانید ماه سپتامبر ماه نهم میلادی است و آیه گفته شده نیز در سوره توبه که سوره نهم قرآن است قرار دارد.
2 - همانطور که میدانید این 2 ساختمان 109 طبقه بوده اند و این آیه نیز آیه 109 سوره توبه می باشد .
3 - این اتفاق در روز یازدهم سپتامبر انجام گرفته است و سوره توبه نیز در جزء یازدهم قرآن قرار دارد
4 - این اتفاق در سال 2001 میلادی به وقوع پیوست و کلمه جرف هار نیز دوهزارویکمین کلمه قران است .
برخی بلایا وعذابها فقط مختص مسلموناست
یعنی یهودیا، مسیحیا، بودائیا و... بهشون گرفتار نمیشن
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله به اصحاب خود فرمودند:
اگر از دینتان روی برگردانید منتظرعذابی مانند امتهای گذشته نباشید
بلکه عذابتان به 4 شکل سخت تر تبدیل می شود:
1- کارهایتان پیش نرود مگر با دروغ
2- توفیق خوردن لقمه حلال ازشما گرفته می شود
3- رحم و مروت از دلتان می رود
4- خدا کاری میکند هر اشتباهی میکنید برای آن دلیل ومنطق می آورید
تا در نظرتان درست جلوه کند
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن میسوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمیکنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه بلائی سر من میاری
روزی خورشید و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری
احساس برتری می کرد . باد به خورشید می گفت : من از تو قوی ترم خورشید هم
ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم . خوب حالا
چگونه ؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد. باد گفت من می
توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و
وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید. در این هنگام که
مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ی کتش را بست و با دو دستش
محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با
خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت عجب آدم سرسختی بود ، هر چه سعی کردم
موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمی توانی . خورشید گفت تلاشم را می کنم
وشروع کرد به تابیدن . پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم
کرد .
مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغییر
کرده و با تعجب به خورشید نگریست . دید از آن باد خبری نیست ، احساس
آرامش و امنیت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید
که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست . بلکه به تن داشتن
آن باعث آزار و اذیت او می شود . به آرامی کت را از تن به در آورد و به
روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و
محبت که پرتوهای خویش را بی منت به دیگران می بخشد از او که به زور می
خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی تر است
چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر». رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: «مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم: « دیپلم تمام» ! گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه»
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید: « خدمت رفته ای »؟ گفتم: « هنوز نه » ؛ گفت: « مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟ گفتم: «فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار ». رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ». دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: «باید سابقه کار داشته
باشی تا کار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: «رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی ». گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ». رفتم؛ گفتم: « باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم ». گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال
آیت الله اراکی فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت :نه با تعجب پرسیدم پس راز این مقام چیست؟ جواب داد هدیه مولایم حسین است!
گفتم چطور؟ با اشک گفت آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه ( س ) ؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین ( ع ) حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین ( ع ) آمد و گفت : به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم .
می کشد روضه به جایی که نباید بکشد
یا اگر زه به عقب رفت ، مردد بکشد
می رسد روضه به آنجا که قرار است پسر
یک شبه بر روی دستان پدر قد بکشد
تیر در شعر هجایی است که باید بکشند
روضه خوان را بسپارید که بی مد بکشد
شاید این تیر به یک شعبه مبدل بشود
نفسش را که به تنگ آمده ،شاید بکشد
قدرت تیر چنان است که تصویرش را
هرکسی را دل سنگ است بیاید بکشد
تا که در مقتل این گوش به آن گوش علی
معنیش را کسی از درد به درصد بکشد
طفل را حرمله ، عباس تصور کرده است
چله اش را که نبایست به این حد بکشد
فرصت گریه نداده است به او، کاش این تیر
لااقل داد زدن را بگذارد بکشد
می توانیم گلو را سپر تیر کنیم
کاش زه را به عقب برده ،مجدد بکشد
سبقت از عشق محال است بگویید که خون
جلوی تیر بماند خط ممتد بکشد
طفل گشته است به تقدیر، رضا پس حتما
پای این شعر قرار است به مشهد بکشد
برود تشنه بیفتد لب سقاخانه
روضه را از وسط صحن به مرقد بکشد
با خودش فکر کند منع شد از آب، سپس
دست را در وسط کاسه ولی رد بکشد...
نخستین بار گفتش از کجایی
بگفت از پشت سد آشنایی
بگفت آنجا صنعت در چه کوشند
بگفت نکته خرند و تست فروشند
بگفتا تست فروشی در ادب نیست
بگفت از درس خوانان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق به کنکور
بگفت از دل تو گویی و من از زور
بگفتا عشق کنکور بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا گر کند مغز تو را ریش
بگفت مغزم بود این گونه از پیش
بگفت ار من بیارم رتبه ای ناب
بگفتا وه چه می بینی تو در خواب
این شعر ک طنز بود ولی امیدوارم تو این روزهای آخر خدا کمک حال همه کنکوری ها باشه مخصوصا فرزانه و مقدسه عزیز
ایشاالله همه موفق باشن و جواب زحمات چند ماهشونو بگیرن .
برای همه دوستان آرزوی موفقیت دارم
سلام عرض می کنم خدمت همه دوستان صندوقچه وتبریگ میگم فرارسیدن سال جدید و زنده شدن دوباره زمین
و عرض تبریک دارم خدمت استاد بزرگوارم و خانواده محترمشون
امیدوارم سالی پر از خیر و برکت همراه باسلامتی داشته باشید
از مقدسه عزیزم که مثل همیشه باپیام های قشنگش مارو شرمنده خوبیهاش می کنه ممنونم و امید وارم تو سال جدید هم به صندوقچه ما سز بزنه
سلام.امیدوارم شما هم سال خوبی داشته باشید.ممنونم.
بندری
چهارشنبه 6 فروردینماه سال 1393 ساعت 11:52 ب.ظ
سلام استاد ،وقت بخیر
استاد میخواستم بدونم از دانشجویان قدیمیتون هستند دوستانی که در رشته فیتو شیمی ادامه تحصیل داده باشند تا در صورت امکان مارو راهنمایی کنند؟ممنون
سلام استآد،ممنون از راهنماییتون، اما چ طور میتونم از ایشون سوال بپرسم؟
سلام سوال را می توان حضوری با ایمیلی با تلفنی (یا صندوقچه ای-اگر ببیند) پرسید. دانشگاه مازندران است. ایمیلش را ندارم. تلفنش را دارم اگر می خواهید زنگ بزنید از من بپرسید.
به نام خدا
سلام براستاد عزیز و گرامی
عیدتان مبارک
طاعاتتان قبول درگاه احدیت.
سئاس از راهنمایی تان
سلام. بر شما نیز مبارک ان شاالله. خواهش می کنم. امیدوارم مفید بوده باشد.
به نام خدا
سلام بر مقدسه عزیز و مهربانم
ممنون از حضورت
عید شما هم مبارک و طاعات قبول ان شا الله
دیوار یقین وسعت زندان خودم بود
پای سفرم بسته به دستان خودم بود
آنجا که به ایمان کسی خرده گرفتم
ای وای که از سستی ایمان خودم بود
خشتی اگر از خانه همسایه ربودم
آوار به سوی دل ویران خودم بود
دل کم نشکستم که نبازم ولی انگار
بشکسته دله تنگ و پشیمان خودم بود
آن روز که از شادیه تو شاد نگشتم
پایان شبه تیره و زندان خودم بو
شاعر؟
با آرزوی بخشش گناهان همه در ماه با برکتی که گذشت...
الهی!
مرا واسطه عشق خود میان آدمیان کن.
تا آنجا که نفرت است، عشق را ارزانی کنم.
آنجا که تقصیر وگناه است، ببخشایم.
آنجا که تفرقه وجدایی است، پیوند بزنم.
آنجا که خطاست، راستی را هدیه کنم.
آنجا که شک است، ایمان بدهم.
آنجا که نومید است، امید شوم.
آنجا که ظلمت است، چراغی برافروزم.
آنجا که غم است، شادی به پا کنم.
خداوندا!
باشد که بیشتر تسلی دهم تا تسلی یابم.
در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن.
در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن.
زیرا با دادن است که می گیریم.
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را می یابیم.
با بخشیدن است که بخشوده می شوم.
وبا مردن است که زنده می شوم...
به نام خدا
سلام شازده کوچولو خوبی؟
به نام خدا
سلام به تمام دانشجویان عزیزی که بی شائبه در برگزاری کنفرانس کمک کردند علی الخصوص صاحبان کلبه خانمها غلامی و بندری که سنگ تمام گذاشتند. واقعا خسته نباشید. چقدر از آدمهای بی ادعا که وظایف خود را انجام می دهند و لنگرهای خدا در روی زمینند خوشم می آید. آدمهایی که اگر مهمانند وظیفه میهمانی خود را خوب انجام می دهند-اگر میزبانند وظیفه میزبانی.اگر رییسند وظیفه ریاست و اگر مرئوسند وظیفه مرئوسی. سواره اند وظیفه فرادستی و اگر پیاده اند وظیفه فرودستی.
ساده اند. قمپز در نمی کنند! لاف بلدم بلدم بلدم نمی زنند. فیچ وقت آدم با آنها در آمپاس قرار نمی گیرد... و ...
بگذریم.
چقدر شیفته دیدار آنانم! چقدر آرزومند پیروزی ایشان!
و این به استاد بودن یا شاگرد بودن با ثروتمند بودن یا درویش بودن و ... ربط ندارد. مشهور است در آخرالزمان حقایق آنچتان وارونه می شوند و جای ارزشها و ضر ارزشها چنان عوض می شود که به طرسق عدالت و درست کارها یا پیش نمی رود یا غیر عادی جلوه می کند!
سلا خدمت استاد بزگوارم که اگر سعادت دانشجو بودن و در کلاس درس شما نشستن را نداشتم برگزاری کنفرانس شیمی بهانه ای بود تا در کنارتان چیز های با ارزشی را بیاموزم .
استاد من هم به نوبه خودم از تلاش های شما و تمام اساتید بزرگوار دانشکده شیمی سپاسگزارم. بودن در کنار شما اساتید سعادتی بزرگ بود که نصیبم شد من که تنها انجام وظیفه کردم و این کوچکترین قدمی بود که برداشتم امیدوارم به جایی برسیم که بر بلند ترین قله های علم بایستیم و به ایرانی بودن خود افتخار کنیم.با کمال احترام
سلام. ممنونم. ان شاالله
به نام خدا سلام بر استاد بزرگوار و عزیز
بودن در کنار شما و سایر اساتید عزیزمان اتفاقی بود پر از زیبایی و سعادت که خستگی در پی نداشت.
امیدوارم که به شخصه وظیف خود را در حد انتظار تک تک اساتید عزیزم انجام داده باشم و امید بخدا که این دور هم بودنها ادامه دار باشد
سلام ممنونم. ان شاالله. مستندتان به یاد ماندنی می شود.
به نام خدا
سلام بر خانم رحیمی نژاد عزیز و مهربونم
شکر خدا همه چیز خوبه شما خوبین؟ چه خبرا؟
ای بهار آرزوی نسل فردا،دخترم
ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم
چشم وگوش خویش را بگشا کز راه حسد
نشکند آیینه ات را چشم دنیا، دخترم
دست در دست حیا بگذار وکوشش کن مدام
تا نیفتی در راه آزادی از پا، دخترم
کوه غم داری اگر بر دوش دل همچون پدر
دم مزن تا می توانی از دریغا، دخترم
با مدارا می شوی آسوده دل،پس کن بنا
پایه رفتار خود را بر مدارا، دخترم
سالروز میلاد خانم فاطمه معصومه(س) و روز ملی دختر را به همه بانوان پاک و آسمانی مخصوصا نفیسه و فرزانه عزیزم تبریک عرض می کنم.
چشمهای تو چه زیباست خدا رحم کند
ماه هم محو تماشاست خدا رحم کند
روی دیوار بلنـــــــد دل بیایمانم
سایهی وسوسه پیداست خدا رحم کند
جای مهتاب به آن چشم نگاهی بکنید
ماه مجنون شده لیلاست خدا رحم کند
شانهام خم شده از بار گناه و تردید
دوزخ عشق همین جاست خدا رحم کند
ننگ بر نام اگر از تو مرا دور کند
عصر من عصر زلیخاست خدا رحم کند
جای منع من دیوانه کمی فکر کنید
موج دیوانهی دریاست خدا رحم کند
بیش از تمام رنگهایت رنگ کاشی را...
بیش از تمام لحظهها وقتی تو باشی را...
روزی زنی درعهد شاه عباس عاشق کرد
سرپنجههای روح یک معمارباشی را
آن وقت شعر و رنگ و موسیقی به هم آمیخت
پوشاند اسلیمی تنِ عریانِ کاشی را
حالا دوباره اصفهان آبستن است ای عشق!
تندیس زیبایی که از من میتراشی را
روح مرا سوهان بکش، چکش بزن، بشکن
بیرون بریز از من هواها را، حواشی را
حل کن مرا ای عشق! ای تیزاب افسونگر!
ذرات روحم تشنه هستند این تلاشی را
از نغمهها آوازهای زنده رودت را...
بیش از تمام رنگهایت رنگ کاشی را...
به نام خدا
سلام به مقدسه عزیزم
ممنونم دوست مهربون و خوبم
بر تو هم مبارک این روز مبارک و این دهه فرخنده
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می خوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمی دانم
نمی دانم چرا این قدر با من مهربانی تو
نمی دانم کنارت میزبانم یا که مهمانم
نگاهم رو به روی تو بلاتکلیف می ماند
که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم
به دریا می زنم، دریا ضریح توست غرقم کن
در این امواج پر شوری که من یک قطره از آنم
سکوت هرچه آیینه، نمازم را طمأنینه
بریز آرامشی دیرینه در سینه پریشانم
تماشا میشوی آیه به آیه در قنوت من
تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم
اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم
که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم
سید حمید رضا برقعی،
زائری بارانی ام آقا بدادم میرسی؟
بی پناهم، خسته ام،تنهابدادم میرسی ؟
گر چه آهونیستم اماپراز دلتنگی ام
ضامن چشمان آهوهابه دادم میرسی ؟
ازکبوترهاکه میپرسم نشانم میدهند
گنبدو گلدسته هایت رابه دادم میرسی ؟
من دخیل التماس رابه چشمت بسته ام
هشتمین دردانه زهرابه دادم میرسی ؟
میلاد عالم آل محمد، هشتمین حجت سرمد،نگین درخشان وطن، السلطان ابا الحسن، حضرت رضا(ع)مبارک باد.
پروردگارا به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند...
عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند...
بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند...
محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند
بهانه
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
فاضل نظری
یاد اولین روز کنفرانس بخیر که استاد این شعر برامون خوند...چه زود گذشت
سلام خانم بندری
سلام بر استاد عزیز و بزرگوار
سلام به مقدسه مهربانم و ممنون از اشعار زیبایی که واسمون گذاشتی
سلام. من هم از همه شما ممنونم.
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
سهراب سپهری
عشق بود و جبهه بود و جنگ بود
عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود
هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد
مادری فرزند خود را هدیه کرد
در شبی که اشکمان چون رود شد
یک نفر از بین ما مفقود شد
آنکه که سر دارد به سامان می رسد
آنکه که جان دارد به جانان می رسد
دیده ام ، دستی به سوی ماه رفت
بی سر و جان تا لقاءالله رفت
زندگیمان در مسیر تیر بود
خاک جبهه ، خاک دامنگیر بود
آنکه خود را مرد میدان فرض کرد
آمد از این نقطه طی الارض کرد
هر که گِرد شعله چون پروانه است
پیکر صدپاره اش بر شانه است
تن به خاک و بوی یاسش می رسد
بوی باروت از لباسش می رسد
دشمن افکنهای بی نام و نشان
پوکه ی خونین شده تسبیحشان
کار هرکس نیست این دیوانگی
پیله وا می ماند از پروانگی
شاعر : افشین مقدم
یاد بزرگ مردان بی ادعا بخیر...
غم که میآید در و دیوار، شاعر میشود
در تو زندانیترین رفتار شاعر میشود
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خطکش و نقاله و پرگار، شاعر میشود
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود
باز میپرسی: چهطور اینگونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود
گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
نجمه زارع
کاروان از هفت شهر عشق و عرفان بگذرد
راه بیتالله اگر از هند و ایران بگذرد
مهربانا یک دو جامی بیشتر از خود برآ
مستتر شو تا غدیر از عید قربان بگذرد
«خون نمیخوابد» چنین گفتند رندان پیش از این
کیست میخواهد که از خون شهیدان بگذرد؟
نغمهاش در عین کثرت، جوش وحدت میزند
هر که از مجموع آن زلف پریشان بگذرد
پردة عشّاق حاشا بیترنّم گل کند
شام دلتنگان مبادا در غم نان بگذرد
وای روز ما که در اندوه و حرمان سر شود
حیف عمر ما که در دعوا و بهتان بگذرد
خون سهراب و سیاوش سنگفرش کوچههاست
رستمی باید که از این آخرین خوان بگذرد
کاشکی این روزها بر ما نمیآمد فرود
حسرت این روزها بر ما فراوان بگذرد
کافر از کافر گذشت و گبر یار گبر شد
کاش میشد تا مسلمان از مسلمان بگذرد
حال و روز عاشقان امروز بارانیتر است
نازنینا اندکی بنشین که باران بگذرد
از شراب مشرق توحید خواهد مست شد
گر نسیم هند از خاک خراسان بگذرد
علیرضا قزوه
سلام استاد
هرچند که دیر است..ولی عید تون مبارک
مدتی بود که از منزل امکان ارسال مطالب نبود .خدارو شکر که درست شد.
سلام خانم بندری ممنون
بگو که یک شبه مردی شدی برای خودت
و ایستادی امروز روی پای خودت
نشان بده به همه چه قیامتی هستی
و باز در پی اثبات ادعای خودت
از آسمانی گهواره روی خاک بیفت
بیفت مثل همه مردها به پای خودت
پدر قنوت گرفته ترا برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربنای خودت
که شاید آخر سیر تکامل حلقت
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت…
یکی به جای عمویت که از تو تشنه تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت
بده تمام خودت را به نیزه ها و بگیر
برای عها خیلی عمه کمی سایه در ازای خودت
و بعد همسفر کاروان برو بالا
برو به قصد رسیدن به انتهای خودت
و در نهایت معراج خویش می بینی
که تازه آخر عرش است ابتدای خودت
سه روز بعد در افلاک دفن خواهی شد
درون قلب پدر خاک کربلای خودت
هادی جانفدا
سلام استاد
تو این ایام ما رو از دعای خیر خودتون فراموش نکنید
سلام. شما لطف دارید اما چشم. امیدوارم چپه در نیاید!
سلام استاد
عزاداری هاتون قبول درگاه خدای حسین ،انشاالله
استاد من برای درس شیمی دارویی که با خانم حیدری پور دارم نیازمند راهنمایی در باره دارو ها به عنوان تحقیق برای این درس هستم. خواستم از شما خواهش کنم که آیا امکانش هست از راهنمایی های خواهر بزرگوارتون استفاده کنم ؟ممنونم
سلام. بله به داروخانه بروید از قول من بگویید جوابتان را می دهد من هم زنگ می زنم ان شاالله مفید باشد.
حادثه فرو ریختن دو ساختمان دوقلوی مرکز اقتصادی امریکا ( یازده سپتامپر ) که از بزرگترین ساختمان های جهان بودند توسط قران کریم در 1400 سال قبل پیش بینی شده است.
این پیش بینی مربوط به آیه 109 سوره توبه می شود که دقیقا با مواردی که گفته می شود خواهید فهمید که به این حادثه اشاره دارد و این آیه جمله زیر است :
آیه 109 سوره توبه :
افمن اسس بنیانه علی تقوی من الله ورضوان خیر ام من اسس بنیانه علی شفا جرف هار فانهار به فی نار جهنم والله لا یهدی القوم الظالمین
معنی آیه : آیا آنکه بنای خویش بر پرهیزگاری خدا و رضای او پایه نهاده بهتر است یا آن کسی که بنای خویش بر لب پرتگاه نهاده که فروریختنی است.
در این آیه کلمه ای است به نام (جرف هار) به معنای لبه ی پرتگاه که نام خیابانی است که برج های دوقلو ای که خراب شدند در این خیابان قرار دارند .
1 - همانطور که می دانید ماه سپتامبر ماه نهم میلادی است و آیه گفته شده نیز در سوره توبه که سوره نهم قرآن است قرار دارد.
2 - همانطور که میدانید این 2 ساختمان 109 طبقه بوده اند و این آیه نیز آیه 109 سوره توبه می باشد .
3 - این اتفاق در روز یازدهم سپتامبر انجام گرفته است و سوره توبه نیز در جزء یازدهم قرآن قرار دارد
4 - این اتفاق در سال 2001 میلادی به وقوع پیوست و کلمه جرف هار نیز دوهزارویکمین کلمه قران است .
ممنون
برخی بلایا وعذابها فقط مختص مسلموناست
یعنی یهودیا، مسیحیا، بودائیا و... بهشون گرفتار نمیشن
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله به اصحاب خود فرمودند:
اگر از دینتان روی برگردانید منتظرعذابی مانند امتهای گذشته نباشید
بلکه عذابتان به 4 شکل سخت تر تبدیل می شود:
1- کارهایتان پیش نرود مگر با دروغ
2- توفیق خوردن لقمه حلال ازشما گرفته می شود
3- رحم و مروت از دلتان می رود
4- خدا کاری میکند هر اشتباهی میکنید برای آن دلیل ومنطق می آورید
تا در نظرتان درست جلوه کند
آفرین! آفرین! آفرین. با آب طلا باید نوشت.
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن میسوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمیکنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه بلائی سر من میاری
روزی خورشید و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری
احساس برتری می کرد . باد به خورشید می گفت : من از تو قوی ترم خورشید هم
ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم . خوب حالا
چگونه ؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد. باد گفت من می
توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و
وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید. در این هنگام که
مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ی کتش را بست و با دو دستش
محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با
خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت عجب آدم سرسختی بود ، هر چه سعی کردم
موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمی توانی . خورشید گفت تلاشم را می کنم
وشروع کرد به تابیدن . پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم
کرد .
مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغییر
کرده و با تعجب به خورشید نگریست . دید از آن باد خبری نیست ، احساس
آرامش و امنیت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید
که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست . بلکه به تن داشتن
آن باعث آزار و اذیت او می شود . به آرامی کت را از تن به در آورد و به
روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و
محبت که پرتوهای خویش را بی منت به دیگران می بخشد از او که به زور می
خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی تر است
چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر». رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: «مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم: « دیپلم تمام» ! گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه»
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید: « خدمت رفته ای »؟ گفتم: « هنوز نه » ؛ گفت: « مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟ گفتم: «فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار ». رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ». دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: «باید سابقه کار داشته
باشی تا کار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: «رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی ». گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ». رفتم؛ گفتم: « باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم ». گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال
حکایت موسی و بهشت.....
روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند :
آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد :
آری ! موسی با حیرت می پرسد :
آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد :
او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد :
میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد :
مانعی ندارد !
فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات
می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ،
آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟
قصاب در جواب می گوید :
مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ،
آن گاه با هم به خانه می رویم ،
موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که
او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد
در پارچه ای پیچید و...
کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید :
کار من تمام است برویم ،
سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ،
رو به موسی کرده و می گوید :
لحظه ای تامل کن !
موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ،
آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد .
شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به
خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ،
پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ،
سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ،
دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت :
مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید :
پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی .
سپس قصاب پیرزن را مجدداً
در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با
تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را
این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که
همیشه این دعا را برای من می خواند که "
انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !
موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و
تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !
فکر تو ام و صحن و سرایی که نداری
داغ حرم و گرد بنایی که نداری
له له زده ام تا بنشینم لب حوض و
فواره ای و آب نمایی که نداری
زوار تو حیران که چگونه بنشینند
در گوشه ی تنهایی که جایی نداری
کو کهنه رواقی که به قلبم بفشارد
هفتاد و دو تا کربلایی که نداری
آنقدر غریبی که نیفتاده کنارت
مشک و علم و دست جدایی که نداری
بگذار که بر سنگ بکوبم سر خود را
با محتشم نوحه سرایی که نداری
پس می شکنم تکه به تکه دل خود را
در تکیه ی لبریز عزایی که نداری
سخت است که معصوم زمین باشی و اما
عمری بخوری چوب خطایی که نداری
حالا به چه حالی بگذارم دل خود را
در گوشه ی ایوان طلایی که نداری
ممنون. فقط احتمالا:کو کهنه رواقی که به قلبم بفشارد
هفتاد و دو تا کرب و بلایی که نداری
هدیه امام حسین(ع) به میرزا تقی خان امیرکبیر
آیت الله اراکی فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت :نه با تعجب پرسیدم پس راز این مقام چیست؟ جواب داد هدیه مولایم حسین است!
گفتم چطور؟ با اشک گفت آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه ( س ) ؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین ( ع ) حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین ( ع ) آمد و گفت : به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم .
به نام خدا
سلام خدمت استاد بزرگوار
بله یقینا همینطوره
سلام
حتمـاً قرار شـاه و گدا هست یادتان
آری همان شب که زدم دل به نامتان
مشـهد حرم ورودی باب الجـوادتان
آقــا، عجیــب دلــم گرفته برایتــان...
السلام علیک یا شمس الشموس...
کوتاه قدّ و سبزه و مویش مجعّد است
انگار از جنوب به این شهر آمده است
خود را بغل گرفته و خوابیده روی سنگ
مثل درختهای خیابان مجرّد است
- "آقا! بلند شو! کمرت یخ نمی زند؟
سرمای سنگفرش برای بدن بد است
مهمانسرا، هتل، نه! اقلّاً برو حرم
اینجا به هر دری بزنی باز مشهد است"
- "گفتم مگر امام رضا دکتری کند
از بندر آمدم پسرم پای مرقد است
یک سال پیش زائر مشهد شدم، نشد
امسال هم دخیل ِ امیدی مجدّد است
از کودکی فلج شده با چرخ می رود
امسال رفته مدرسه، اسمش محمد است
نقّاشیاش کشیده دو تا کفش، شکل ابر
ابری که گرم بارش بارانِ ممتد است
نقاشی اش کشیده خودش را کبوتری
آن هم کبوتری که نگاهش به گنبد است
امشب دلم حرم زده شد، حرمتش شکست
دیدم برای عرض ارادت مردّد است،
بیرون زدم به سمتِ خیابان برای خواب
شاید همین نصیب من از لطف ایزد است"
فردا کسی که با پسرش راه می رود
کوتاه قدّ و سبزه و مویش مجعّد است
+ عباس سودایی
تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده
مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده
زمستان می رسد، گلدان خالی حسرتش این است:
چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده؟
چه ذوقی می کند انگشترم هر بار میبیند
عقیقی که بر آن، نام تو را کندم، بغل کرده
چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را
که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده
لبت را می مکی با شیطنت انگار در باران
تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده
دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد:
زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده...
"حامد عسکری"
یا علی اصغر ....
می کشد روضه به جایی که نباید بکشد
یا اگر زه به عقب رفت ، مردد بکشد
می رسد روضه به آنجا که قرار است پسر
یک شبه بر روی دستان پدر قد بکشد
تیر در شعر هجایی است که باید بکشند
روضه خوان را بسپارید که بی مد بکشد
شاید این تیر به یک شعبه مبدل بشود
نفسش را که به تنگ آمده ،شاید بکشد
قدرت تیر چنان است که تصویرش را
هرکسی را دل سنگ است بیاید بکشد
تا که در مقتل این گوش به آن گوش علی
معنیش را کسی از درد به درصد بکشد
طفل را حرمله ، عباس تصور کرده است
چله اش را که نبایست به این حد بکشد
فرصت گریه نداده است به او، کاش این تیر
لااقل داد زدن را بگذارد بکشد
می توانیم گلو را سپر تیر کنیم
کاش زه را به عقب برده ،مجدد بکشد
سبقت از عشق محال است بگویید که خون
جلوی تیر بماند خط ممتد بکشد
طفل گشته است به تقدیر، رضا پس حتما
پای این شعر قرار است به مشهد بکشد
برود تشنه بیفتد لب سقاخانه
روضه را از وسط صحن به مرقد بکشد
با خودش فکر کند منع شد از آب، سپس
دست را در وسط کاسه ولی رد بکشد...
محسن ناصحی
نخستین بار گفتش از کجایی
بگفت از پشت سد آشنایی
بگفت آنجا صنعت در چه کوشند
بگفت نکته خرند و تست فروشند
بگفتا تست فروشی در ادب نیست
بگفت از درس خوانان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق به کنکور
بگفت از دل تو گویی و من از زور
بگفتا عشق کنکور بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا گر کند مغز تو را ریش
بگفت مغزم بود این گونه از پیش
بگفت ار من بیارم رتبه ای ناب
بگفتا وه چه می بینی تو در خواب
این شعر ک طنز بود ولی امیدوارم تو این روزهای آخر خدا کمک حال همه کنکوری ها باشه مخصوصا فرزانه و مقدسه عزیز
ایشاالله همه موفق باشن و جواب زحمات چند ماهشونو بگیرن .
برای همه دوستان آرزوی موفقیت دارم
عرض سلام خدمت استاد. بزرگم و دوستان
مدتی بود م سعادت نداشتم سر ی ب صندوقچه بزنم از تون عذر میخوام واقعا حضور در صندوقچه هم سعادته بزرگیه.
سلام. ممنون.
تقدیم به دوستای گلم نفیسه و فرزانه :
درآخرین ماه سال:
هرچه آسایش روح*
هرچه آرامش دل*
هرچه تقدیر بلند*
هرچه لبخندقشنگ*
هرچه ترفیع ومقام*
هرچه ازلطف خداست*
همه ازعمق وجود*
همه تقدیم شما باد....
سال نو پیشاپیش مبارک.....
این عید به نور فاطمیه زیباست
توفیق تمام سال ما با زهراست
با بردن نام فاطمه فهمیدیم
سالی که نکوست از بهارش پیداست
سلام عرض می کنم خدمت همه دوستان صندوقچه وتبریگ میگم فرارسیدن سال جدید و زنده شدن دوباره زمین
و عرض تبریک دارم خدمت استاد بزرگوارم و خانواده محترمشون
امیدوارم سالی پر از خیر و برکت همراه باسلامتی داشته باشید
از مقدسه عزیزم که مثل همیشه باپیام های قشنگش مارو شرمنده خوبیهاش می کنه ممنونم و امید وارم تو سال جدید هم به صندوقچه ما سز بزنه
سلام.امیدوارم شما هم سال خوبی داشته باشید.ممنونم.
سلام استاد ،وقت بخیر
استاد میخواستم بدونم از دانشجویان قدیمیتون هستند دوستانی که در رشته فیتو شیمی ادامه تحصیل داده باشند تا در صورت امکان مارو راهنمایی کنند؟ممنون
سلام آقای حسین دهقان موجودرتبه 4!
سلام استآد،ممنون از راهنماییتون، اما چ طور میتونم از ایشون سوال بپرسم؟
سلام سوال را می توان حضوری با ایمیلی با تلفنی (یا صندوقچه ای-اگر ببیند) پرسید. دانشگاه مازندران است. ایمیلش را ندارم. تلفنش را دارم اگر می خواهید زنگ بزنید از من بپرسید.
به نام خدا
سلام و عرض ادب خدمت استاد بزرگوار
سال نو مبارک با آرزوی بهترین لحظات و ثانیه ها برای شما و همه اهالی صندوقچه
سپاس فراوان از مقدسه عزیزم
سلام.ان شاالله شما هم سالی سراسر خوبی داشته باشید. ممنونم.
سلام ،ببخشید استاد امکانش هست شمارشونو از شما بگیرم ؟ یا ایمیلشون رو از دوستان دیگر؟
سلام
1-نامتان یادتان نرود. 2-پاسخ ها رابه دقت بخوانید.
دیروز همانند جنسی است دست دوم...
امروز همانند جنسی است آکبند...
فردا همانند جنسی است که به بازار نیامده..
چه بسیارند انسان هایی که
بالای خط فقر هستند
و زیر خط فهم
آفرین
سلام استاد
ب خاطر راهنمایی هاتون ممنونم
از یکی از دوستان ایمیل آقای دهقان گرفتم
سلام
بی تو به این زمین و زمان احتیاج نیست
وقتی نفس نمانده به جان احتیاج نیست
این خانه سوت و کور شود با نبودنت
فصل بهار حرف خزان احتیاج نیست
از دردهات با خبرم زخمی علی
لبخند تلخ ، فاطمه جان احتیاج نیست
افتاده است دست تو از کار ، یاورم
این درد را مکن تو نهان ، احتیاج نیست
زحمت مکش که نان بپزی خانم علی
قدری نمک که هست ، به نان احتیاج نیست
تا آستانه بردن نعلین من چرا ؟!
این کارها ، خمیده جوان ، احتیاج نیست
از مسجد آمدم اگر امشب ، به پای من
برخاستن به قد کمان احتیاج نیست
فامیل هم به رفتن تو فکر می کنند !
بیمار را به زخم زبان احتیاج نیست ...
با من همینکه فاطمه بیعت کند بس است
دیگر به بیعت دگران احتیاج نیست
ایام سوگواری بانوی دو عالم تسلیت